نیستی که!_علی عبدالرضایی

تو می‌روی و باز من می‌مانم
خود و چمدان و چه می‌دانمی برمی‌داری
باز جا می‌مانم
می‌روی و بوی تن‌ت می‌ماند
و لب‌ت برگونه‌هام هنوز می‌راند
بوسه‌بوسه می‌خواند و می‌خورد لبم
می‌رود بالا دمای تبم
دست می‌کشی بر من و از من و پایین که می‌افتم بدنی در کار نیست
تنی که لخت شده باشد
لبی که دم داده و بازدم گرفته باشد دیگر نیست
فقط دو پستان از آن بالا        مثلِ دو گنبد این پایین
بر سر و سینه‌ام لیز می‌خورد می‌خورم لیز می‌خورد می‌خورم
سُریده از سر و سینه‌ام می‌رود پایین و خیلی نرم گیر می‌کند روی بلند و آن پایین تیر می‌کشد
باز ویرم می‌گیرد
سفر به توی توی تو تا ته کنم
نیستی که!
دو پایی که از هم باز شده باشد
دری که در باز کردن آغاز کرده باشد در کار نیست
تو رفته‌ای و دست‌هام دوباره توی گیر کرد
بَرش که می‌دارم
می‌گذارم روی هر دو پستانی که در خیالم ساخته بودم
نیستی که!

 

تو رفته‌ای و باز در ماندم
خود و چمدان و چه می‌دانمی برداشتی
باز جا ماندم
دو دستم از من جدا شده‌اند
بر در و دیوارِ خانه دنبالِ تو می‌گردند
نیستی که!

 

تا دوباره از سفر آمده باشی
که سوغاتِ چیزچیز آورده باشی
با این چشم‌های نابکارم من چه‌کار کنم؟

 

 

منبع: کتاب من در خطرناک زندگی می‌کردم