تیمارستان (چگونه فوکو را بخوانیم!؟)_علی عبدالرضایی

در گزينه شعر «گاز دنده گاز» شعرى دارم به نام «تيمارستان» كه سال ٧٦ براى اولين بار در كتاب «پاريس در رنو» منتشر شده بود. درباره اين شعر كه ساختارى نامتمركز دارد بسيارانى نوشتند اما هيچ‌كدام از نويسندگان موفق نشدند با «تيمارستان» نزديكى كنند! هميشه يكى از آرزوهایم اين بود كه متفكر مورد علاقه‌ام، ميشل فوكو اين شعر را بخواند. افسوس! وقتى به اروپا رسيدم كه ديگر رفته بود، او تنها كسى‌ست كه ديوانگى را تنها نگذاشت، هم در «تولد درمانگاه»، تأويلِ تازه‌اى از جنون كه تنها درمانِ اين عصرِ پاپتى‌ست به دست داد، هم در «ديوانگى و تمدن» و هم در «مراقبه و تنبيه» كه يک غلط‌خوانىِ دهشتناک از فنِّ درمان است! از وقتى كه ديانت با كمک سياست، ديوانگى را تبعيد كرده جز ادبيات هيچ پناهى نداشته و هنوز تنها آن‌ها كه ژنى مى‌نويسند از جنون مواظبت مى‌كنند. متاسفانه گلوبال پوئترى هم با همه جذابيتى كه دارد چندان به ديوانگى ميدان نمى‌دهد. مدت‌هاست كه از دستِ ادبياتِ تميز و شاعرانِ عزيزِ انگليسى كلافه‌ام! هفته‌اى نيست به شعرخوانى يا به سخنرانى دعوت نشوم، اين‌جا هم مثل ايران با اندامِ لختِ شعرها و فكرهام مخالفند، مانده‌ام چرا باز دعوتم مى‌كنند! خسته شدم از بس كه گشتم دنبال يک ميشله! يک بغل فوكوى مونث! متأسفانه بعد از فوكو ديگر كسى در جهانِ زرد و زردبازِ امروزين به جنون آرى نمى‌دهد، همه چون آرتيست‌هاى هاليوودى فقط آن را بازى مى‌كنند تا در نشرياتِ زرد و فقير با بقيه فرق داشته باشند! میشل فوکو مثل من ديوانه نبود اما به شدّت ديوانه نوشت. او نظم اریک فروم را نداشت، مثل سارتر به موضوعی که در متن طرح می‌كرد برای همیشه وفادار نبود، چون تئودور آدورنو عصاقورت‌داده نمی‌نوشت، مانند مارکس نمی‌شد یک کتابش را خواند و بقیه را نخوانده با سر دوید. او اگر چه مثل دریدا نمی‌زباند اما سبکی دارد خودویژه و هر کتابش پیش یا پس‌متنِ آن دیگری‌ست؛ مثلن در همین کتاب تاریخ جنون، گفتمان‌های سه عصر قرون وسطا، رنسانس و کلاسیک را بررسی می‌کند اما این‌طور نیست که بخشی را به هر کدام اختصاص داده و بحث را تمام کند، بلکه تکه‌هایی از تحلیل درباره هر دوره را در سرتاسر تاریخ دیوانگی پراکنده کرده‌ست. از طرف دیگر در این کتاب مثل اثر دیگرش «مراقبه و تنبیه»، بیشتر مجری متدولوژی گسست‌شناسی‌ست که در آن نظام کیفری مدام از حالتی عینی به هیئتی ذهنی در حال رفت و برگشت است و در حرکت از کنترلِ ابژه‌ها به کنترل سوژه‌هاست.
تبارشناسی او اغلب یک‌جور حیرانیِ شناخت شناسیک را به ارمغان می‌آورد و به فنومن‌ها توجه دارد نه سیستم‌های مکانیکی و سلسله‌مراتبی! پس نمی‌شود پای فوکو و کتاب تاریخ دیوانگی‌اش را وسط کشید و به مثابه‌ی دستگاهی از آن بهره برد و در نهایت به هندوستان خود رفت. کاری که اغلب نويسنده‌هاى ايرانى می‌کنند. فوکو به تکامل تدریجی در تاریخ دیوانگی اعتقادی نداشت، پس آن را قطعه قطعه کرد و نام گفتمان را برای شناختی که در هر دوره تولید می‌شد پیشنهاد داد و از آستین همین گفتمان‌ها بود که بعدها دست قدرت را بیرون کشید و مشتش را باز کرد. او نشان داد چگونه در دوره مدرن دیوانگی را گفتمان پزشکی تحريف کرده و درمان و معالجه را پيشنهاد داده! حالا دولت، مدرسه و دانشگاه، خانواده و بیمارستان‌هایند که تعیین می‌کنند چه چیزی مجاز است و چه کسی اجازه دارد چه چیزی را در چه زمانی اظهار کند.
این یک نتیجه‌گیری نیست بلکه کشف یک وانموده‌ست که طی قرن‌ها دارد بازتولید می‌شود، نمی‌شود آن را به عقب برگرداند و مثلن روی شاعر و شعرِ بى شعورِ امروز پیاده کرد!
تاریخ دیوانگیِ فوکو برخلاف تصور رايج، از روند تاریخی دیوانگی و تجربه دیوانگان روایت نمی‌کند بلکه با دیدی زبان‌شناسانه به رابطه عقل و جنون و نهادهای قدرت می‌پردازد و نشان می‌دهد که تا اواخر دوره رنسانس هیچ مرزی بین جنون و عقل وجود نداشت، طوری که حتی کسی مثل اراسموس دیوانگی را ستایش می‌کرد. فوکو سه دوره را در تاریخ جنون به بررسی می‌نشیند که اولین آن، دوره استیلای دین یا همان قرون وسطاست که تا سال 1600 میلادی طول می‌کشد. تمام همّ و غم دین در قرون وسطا مرگ بود و اصلی‌ترین راه مقابله با آن، چیزی جز تفکیک سلامت و بیماری یا به طور مشخص قرنطینه‌ی جذامی‌ها و جداسازی آن‌ها نبود. در قرن هفده و هیجده که معاصر رنسانس بود تعقل جانشین دین شد و دستگاه طرد بر اساس سیستم صفر و یکیِ عاقل و دیوانه عمل می‌کرد و علی‌رغم طرح شعار شفا، دیوانگان به دریا ریخته می‌شدند! در دوره کلاسیک نیز که از قرن نوزدهم استارت می‌خورد، تمرکز بر کار و تولید، اقتصاد را جانشینِ تعقل در دوره رنسانس کرده، ماشینِ طرد و جداساز بر اساس دوتاییِ کارگر و بی‌کار عمل می‌کند؛ یعنی اگر در قرون وسطا جذام ریشه‌کن شد، جذام‌خانه به تولید انبوه رسید و حالا باید در این کارخانه‌ها، دستگاه‌های تازه‌ای کار گذاشته می‌شد، پس گدایان و گناهکاران و دیوانگان جانشین جذامیان شدند.
به بیان دیگر دستگاه طرد و جداسازی، مدرن و کاری‌تر شد تا در قرن‌هاى آينده در زمينه‌هاى مختلف به توليدِ انبوه برسد؛ مثلن در قرونِ وسطا، جذاميان و ديوانگان را از جامعه جدا مى‌كردند و حالا در ايران، زن‌ها را! عجبا كه مذهب هميشه در اعمال فنِّ تفكيک و جداسازى بيشترين مهارت‌ها را داشته!
در حوالی رنسانس دیوانگان که مطرود بودند جایگزین بارِ کشتی‌ها شدند و ملوانان آنان را به آب مى‌سپردند تا دیوانگی تطهیر شود! در قرن هیجدهم دیوانه‌خانه واژه‌ی درخوری نبود و تيمارستان که نقاب مرکز درمانی بر چهره داشت، در واقع سازمانی کیفری محسوب می‌شد که به طرز دلسوزانه‌ای هم‌زمان به صدور و اجرای حکم می‌پرداخت. زندان که در قرن هفدهم مخترع کارِ اجباری بود و ولگردی و جنون را چک می‌کرد حالا چاره‌ای جز قرنطینه و جداسازی نداشت و اقلیت به جای کتمانِ دیوانگی، به استقبالش رفت (با اين تمهيد آيا ادبيات اقليت، نامِ ديگرِ نوشتارِ ديوانگان نيست!؟)، پس دیوانه از سایر طبقات اجتماعی جدا شد چون از پسِ رعایت قانون کار برنمی‌آمد و اخلاق مبتذل عام را برنمی‌تافت و به ترسیم جغرافیای اخلاقی دیوانگان پرداخت. حالا دیگر فقرا و بی‌کاران به دعوتنامه‌های کاری «آری» مى‌گفتند و دیوانگان تنها جذاميانِ جامعه بودند و وقتش رسیده بود مذهب پروتستان با نظام قهرآمیز و خشنِ خود این حیوانات را رام کند؛ مثلن در منچستر مراکز کار اجباری مهم‌ترین وظیفه‌شان را اجرای تعالیم مذهبی می‌دانستند و همان‌گونه که در ایران دانش آموزان را وادار به اقامه نماز می‌کنند، مجری اجرای عبادت در زمان مقرر بودند!
اين روزها انگار اين زمان مقرر براى من هم فرارسيده، دوستان نسخه مى‌نويسند، مرا به عبادت در زمان مقرر فرا مى‌خوانند، به اخلاق! به رعايتِ آداب! به پوشاندنِ عورت با كلماتِ بيچاره! انگار همه ادبياتى شده‌اند، مشتى نويسنده كه تا مى‌توانند نمى‌خوانند. دريغا كه از رسانه‌های فارسى جز پخش و پلا كردنِ آدم‌هاى بی‌سواد و دست‌ساز برنمى‌آيد، شاعر و نويسنده و منتقدِ دست‌ساز همان‌قدر فضا را برداشته كه فيلم‌ساز، كه مطرب و نقاش و فيک‌باز! دلم براى ناادبيات كه اين‌همه تنها مانده مى‌سوزد! دلم براى سوژه اعتراض كه تنها اطوارش ادا مى‌شود! بايد دوباره زد به سيمِ آخر! نبايد با بلاهت معاصر شد، براى اين‌كه نهايتِ نافرمانى و سركشى را به‌جا آورده باشم ديگر راهى نمانده مگر پناه بردن به پورن! به صنعتِ افشا كه تحريفش كرده‌اند! حالا كه فكر مى‌كنم مى‌بينم «كادويى در كاندوم» زيادى خجول بوده؛ بايد چنان دريده مى‌نوشتم كه «هرمافروديت» تابلوى ناادبياتِ فارسى شود؛ در «فاكبوک» و «فانتزى» و «ترور» به قدر كافى داغ نبودم؛ تک‌تک كلماتِ «ركيک‌تر از ادبيات» را بايد كاف‌دار مى‌كردم؛ «من اين جهانِ اينان را نابلدم»، بايد اين كشتىِ خالى را دوباره آبكى كنم. ديگر زمانِ آن رسيده كه وقتش نيست! كاش همه مى‌دانستند تنها ديوانگانند كه قادرند بگويند «نه!» وگرنه اكثريت هنوز با ابنِ سلام‌هاست.

منبع: کتاب آنارشیست‌ها واقعی‌ترند