باران_علی عبدالرضایی

در آسمانِ شهری که اين‌همه فرتوت شد
چتر را که بر سر می‌گذارم
به آن روزهای روستا می‌رسم
به دختری     که زير باران خم می‌شد
برنج می‌کاشت
و ناگهان بانو شد
بانويی که هنوز
زيرِ باران     بلند مانده‌ست
و بارها   به مردی که نامش را نمی‌دانست   گفته‌ست
چرا فرار؟
چرا چتر؟
تنها     آدم‌های آهنی در باران زنگ می‌زنند!

 

از مجموعه شعر تنها آدم‌های آهنی در باران زنگ می‌زنند!