آن روز اجازه داشت آفتابی شود
دو سه متری به شب نمانده بود که به هم برخوردیم
و به هم خورد
رفتم زیرِ ماشین و جاده مُرد
به تنهاییم که رسیدم ترسیدم
پشتِ کوهی بود
کوه بود که از پشتِ کوه میآمد
تا چشم کار میکرد هر دو دستم داشت کار میکرد
کودتا اگر میکردم
جاده کوتاهی نمیکرد
و کوچه در پسکوچهاش گم میشد
پس کوتاه آمدم که پیدا کنم
کو تا فکرهای موبلندم مخفیگری کند؟
لبم میخواهد از خودش لب بگیرد
و دستم دوست دارد
دوستش را دودستی بغل کند
به من چه که دنیا اجازه میخواهد
مادرم همیشه یک در بود
که وقتی نمیخواستم باز شد
گذاشتند که گذشتم
به تنهائیام که رسیدم
ترسیدم
تا اجازه گرفتم
اجازه دادن کتک خورد
پریدم روی عزیز و خجالت وقتی مُرد
که به تنهائیام بَرخورد و با دوستی که در دردِ دیگری دست داشت
دوست شد
توی حقیقت چنان دست برد
که وقتی مُرد
دروغ بود!