آقار قار قار
و این حلبی
دستانِ کودک را…
پشتِ هاجرِ همسایه باران میآید
و دمبِ خروسش را هر روز
چال میخورد
قطعهیِ شهدا
گُر گرفته زیرِ پشم
پیکِ روسی
انگلیسسسس برود کشکش را…
این بار
“ممه رو”
پوتین/آخ که پرهایِ کلاغ
کبوتر نمیشود سفید…
شاعر: مهدی صادقیان
علی عبدالرضایی:
مهدی صادقیان مدتیست که شعر میفرستد و با کالج همکاری دارد ولی هنوز شعرش با اینکه تراشِ زیادی خورده و فرم بهتری پیدا کرده است و با اینکه دیگر از صفت استفاده نمیکند و ردی از تتابع اضافات در شعرش دیده نمیشود و حشو هم ندارد هنوز بازیگردانِ خوبی نشده. هنوز یک director متنی نیست؛ یعنی از نشانهها خوب کار نمیکشد. در این شعرها یک بازی زبانی به درستی انجام شده است؛ مثلن آوردن آقا و تبدیل آن به قارقار. اما نسبت به تاویلهای مختلفی که مثلن همین “قار” میتواند داشته باشد، به خوبی کار نشده است. باید دید بین نشانههای یک شعر، چگونه میتوان ارتباطی خلاق پیدا کرد. اصلن چرا ما در کالج، جلسات متعددی را به “نشانهشناسی” و همچنین به “ساختارگرایی” و “ساختار معنایی” اختصاص دادهایم؟ بهخاطر اینکه بفهمیم چگونه میتوان در یک متن خلاق، نشانهگردانی کرد و چگونه میتوان از نشانهها در راستای ساختار شعر، کار کشید؛ این خودش یک کلاس آموزشیست. اینکه شما در یک متن، با توجه به سیستم دیونیزوسی، یک شعر را مینویسید و در (rewriting) بازنویسی شعر با کمک سیستم آپولونی، آن را بازنویسی کنید و بخشهایی از متن را حذف یا اضافه کنید. در این شعر، بازنویسی اتفاق نیفتاده، یعنی ادیت شاعرانه نشده است. چنانچه اگر ادیت صورت میگرفت، بدل به شعر بسیار بهتری میشد. حالا میخواهم این شعر را به عنوان بهانهای برای طرح این مبحث قرار دهم و در اینباره صحبت کنم. ما برای اینکه بتوانیم یک بازنویسیِ موفق داشته باشیم و به یک شعر ساختمند برسیم و بتوانیم از نشانهها به صورت خلاق، در متن کار بکشیم، اول باید نشانههایی را که وارد متن میکنیم شناسایی کنیم تا با توجه به استعداد نشانهها، ارتباطهایی را بینشان ایجاد کنیم. در این شعر گفتیم که ما “آقا” را داریم و “قارقار”. آقا، تداعیگر آقا رهبر، آقا پوتین و آقاهای دیگر… چون جهان ما را آقاها و آقازادهها پر کردهاند! و هرچه ابله است بدل به آقا شده است. در یک بخش هم شما حلب و حلبی و حلبچه را دارید و جنگ امروز در حلب را. حالا باید دید “دستان کودک” در اینجا چه نقشی دارند! به هرحال ما در حلب و مناطق جنگی کودکانی را داریم که قربانی شدهاند. اما در سطر بعدی (پشت هاجر همسایه باران میآید) که کلمهی هاجر آمده، آن کودک میتواند با هاجر ارتباط داشته باشد. چون کودک، همان اسماعیل مظلوم میتواند باشد (پسر هاجر). هرچند اگر قصدمان آوردن داستان هاجر و اسماعیل و اینهاست باید از آن داستان، تعبیر خودمان را داشته باشیم و با منطق داستانی انسانی، همخوانی داشته باشد (بدون در نظر آوردن خرافهی الهام غیبی و…) هاجر یک برده بوده است. یک زن سیاه و کنیزی که از بین زنان مصری که آمده بودند، مورد پسند ابراهیم واقع میشود و چون زیبا بوده، ابراهیم که مردی کهنسال بوده، با او نزدیکی میکند و از هاجر صاحب فرزندی میشود و طبیعیست بعد از این همه سال انتظار پدر شدن، توجه ویژهای به زن و فرزند داشته باشد. از سوی دیگر، ساره (زن اول ابراهیم) حسادتش برانگیخته میشود. در داستانهای مذهبی آمده که خدا تصمیم میگیرد او را با قربانی کردن فرزندش، مورد آزمایش الهی قرار دهد! اما داستان، طبق منطق من به این صورت است که ابراهیم، عاشق ساره بوده است و حسادت ساره را نسبت به هاجر و اسماعیل میبیند و طبق خواستهی ساره، تصمیم به قتل فرزند میگیرد. اما قبل از انجام این عمل، ساره منصرف میشود و پیشنهاد میکند که به جای کشتن او، ابراهیم آن دو را از جلوی چشمان او دور کند و به محل دیگری هجرت بدهد. سپس ابراهیم آن دو را به مکه میبرد و در آنجا خانهی کعبه را میسازد. حالا طبق آن داستانهای مذهبی، آنجا که ابراهیم، آن دو را رها میکند، اسماعیل تشنه است و هاجر بین دو کوه صفا و مروه را در جستوجوی آب میدود. بعد ناگهان چشمهای میجوشد و اسماعیل را سیراب میکند. حالا در اینجا ما یک سری اسامی داریم که در نشانهگردانی میتوان از آن بهره جست. مثلن ما میتوانیم اسماعیلیان را داشته باشیم، از هاجر، به مهاجرت و مهاجران برسیم و آوارگی دوازده میلیون نفر؛ یعنی هاجر در اینجا یک نشانه است برای آوارگی میلیونها انسان که از سوریه در سراسر جهان آواره شدند و یا جایی که سیصد هزار نفر انسان میمیرند و برای به دست آوردن یک خرابه اینهمه پایکوبی میکنند. همه جا نوشتهاند حلب آزاد شده است. درحالی که حلب نابود شده و اصلن وجود ندارد که آزاد شود. هر شهری نشانههایی مانند خانهها و خیابانها و ساختمانهایی دارد که با آن شناخته میشود، اما در حلب، یک خانهی سالم هم وجود ندارد، تنها یک محل برای زیست است. درواقع یک مکان برای جنگ بوده است و در اصل، سنگرهایی بوده که آزاد شده. ما اینجا یک برهوت داریم، یعنی در حلب، یک کعبه را هم داریم.
جایی که هاجر به آنجا پناه آورده و یا از آنجا میخواهد مهاجرت کند؛ یعنی از سوریه که سرزمین موعود ساره و ابراهیم بوده، برود و به کعبه برسد. اینها که گفتم فقط پیشنهادهاییست برای نشانهگردانی که ما چه طرحی را میتوانیم در شعر، پیاده کنیم. و اما در ادامهی شعر میخوانیم:
“پشت هاجرِ همسایه باران میآید
و دمب خروسش را هر روز
چال میخورد
قطعهی شهدا”
در اینجا قطعهی شهدا میتواند شهدای سوریه باشد و یا اینکه همان خانهی کعبه باشد. خانهی کعبهای که ابراهیم برای هاجر و اسماعیل میسازد. درواقع آن دو را در آن زنده بهگور میکند یعنی آنها را در آنجا شهید میکند. چون در آن بیابان بی آب و علف، رها کردن یک زن و یک بچهی کوچک، اصلن کار مناسبی نبوده است و جالب اینکه کتب دینی و قرآن، این مساله را مشیت الهی مینامند. خلاصه اینکه ابراهیم آن دو را در کنار کعبه رها میکند و به سوی ساره بازمیگردد. حالا ما در این شهر، درواقع یک گورستان داریم که نامش را میگذارند ” قطعهی شهدا” و اگر اسماعیل هم به دست ابراهیم کشته میشد، شهید راه خدا نام میگرفت.
و در ادامهی شعر، داریم:
“گُر گرفته زیر پشم”
در اینجا، پشم هم اشارهای به دنیای اسلام است که یکی از نشانهها و نمادهایش ریش و پشم است و هم میتواند اشارهای به پشم گوسفندان ابراهیم باشد. گوسفندانی که نماد مردم، زیر سیطرهی حاکمانی در هیات شبان بودهاند. چوپانهایی که همیشه از حمایت همین مردم، داغ میشدهاند و گر میگرفتهاند. کسانی که با پوتینها و انگلیسیها مشروب میخورند و پیک میزنند. آن دُم خروسِ بالا آمده هم اگر هوشگردانی کنید، درواقع همان دلیلیست که همیشه هویدا میشود. در ادامه هم اشارهای میشود به ضربالمثل “اون ممه رو لولو برد” سخن مشهور احمدی نژاد که در اینجا مشخص میشود که آن ممه را “پوتین” برده است. و در ادامه:
“پوتین/ آخ که پرهای کلاغ
کبوتر نمیشود سفید”
و حالا این پرهای کلاغی که قارقارش را در ابتدای شعر شنیدیم، در انتهای شعر، میگوید که ای کاش به پرندهی سفید صلح بدل میشد.
متن از نشانههایی که میآورد اصلن کار نمیکشد؛ مثلن تبدیل آقا به قارقار، در ابتدای شعر، میتواند در ادامه بدل به غار افلاطونی شود و دربارهی آن صحبت کند که چگونه این سنتهای اسلامی، گیر کرده در غار افلاطونند و هنوز نتوانستهاند خود را از آن غار، نجات دهند. هنوز هم از صلح و جنگ و بودن، تاویلهای سنتی دارند و در این غایت بزرگ، یعنی “نیستی”، در این زندگی که چیزی جز “بهانه” نیست، چگونه اینها دلیلی برای “بودن” پیدا نمیکنند.
اگر ما به تمام این مباحث، اشراف داشته باشیم میتوانیم نشانهها را در شعر خود، بهتر بسط دهیم. این شعر از این جهت کمکی به ما نمیکند که شاعر، اطلاعات و دانش لازم برای انتقال مفاهیم را ندارد. نشانهها خوب وارد شعر میشوند ولی چیدمان درستی ندارند. سطرهایی که باید میان اینهمه حرف، ارتباط ایجاد میکردند وجود ندارند. خیلیها میآیند و اینها را در شعرشان توضیح میدهند. شعر، محل توضیح نیست، بلکه محل هوش است. شعر، تختخوابیست که کلمات باید در آن عشقبازی کنند. این عشقبازی، بدون توضیح و اطوار است. این عشق بازی را act کلمات تعریف میکند که همان نوع چینش کلمات است؛ یعنی اگر ما اینجا اشارهای به افلاطون یا کعبه و دیگر اشارات داشتیم و آنها را در متن، چرخ میدادیم در آن صورت یک متن متعالی داشتیم. اینها پیشنهادهایی بود که از لحاظ نشانهگردانی میتوانستم به دوست شاعرم بدهم.