خاطره
کوچکترین خاله دخترِ تنهام
ناکامِ جبههی خاطرخواهی
به شهادت رسید در ذهنم
آرزو
که مُرد در دلم ایضن
همسایه بود به نحوی با ما
در کوچهای که از بختِ بلندم
افتاد عهد در اتوبانِ امام علی
آذر، دوستِ مدرسهایِ خواهرم
پاره آتشی که مُرد
در کاسهی سرم
و اما تبسم
نامِ “دختری” بوده لابد
که مرده در لبهای من
حالا
در هر قطعهام
عزیزی مرده
قبرستان اگر ندیدهای
ببین
شاعر: پیمان اصغری کانی
علی عبدالرضایی:
شعرِ تو نشان از این دارد که به نکاتی که در کالج گفته میشود، توجه داری؛ شعرِ تو، هرچه پیشتر میرود، نقشهمندتر میشود؛ یعنی شعرِ تو برنامهمحور است؛ شعرت موتیف مقیدی را کشف میکند؛ برای مثال میگوید بدنم گورستان است، سپس به اثبات آن میپردازد؛ یعنی برای اینکه ثابت کند بدنش گورستان است، نقشه میکشد و در پی آن یک سری موتیف آزاد را کشف میکند.
هر شعر داستان خاص خودش را دارد که شاعر برای شکل دادن به آن، نیازمند طرح پاره داستانهای دیگری است؛ پاره داستانهای شعرِ تو روابطیست که با خاطره، آرزو، آذر و تبسم داشتهای. جالب اینجاست که از هر یک از اینها به نحوی کار کشیدهای و شعر با همین تکنیک پیشروی میکند. در اصل، شعری که دارای ساختارِ متمرکز است، خودِ بدن شاعر است و هر قسمت از شعر به بخشی از بدنِ شاعر توجه دارد و قرار بر این است که در هر گوشه از تن و اندام او، یک نفر دفن شود تا شاعر نقش گورستان را ایفا کند؛ یعنی بدل به گورستان شود. تو در ایدهپردازی موفق بودهای اما در اجرا توفیقی نداشتی؛ یعنی بهتر بود که به شعر لحن بهتری میدادی، تو در شعر قبلیات در لحنگردانی موفقتر عمل کرده بودی. شاعر باید از شلختگی در شعر جلوگیری کند.
اکنون به شعر میپردازم که در ابتدا، با آغازی نامناسب (خاطره) شکلِ انشاء به خود گرفته است. خاطره و آرزو، همانطور که در بدنِ شاعر دفن شدهاند، باید در شعر نیز دفن شوند؛ تیتر کردن نامها، بالای هر قطعه از شعر بسیار تصنعی است. شعر با استفاده از یک لهجهی محلی (خالهدختر) ادامه داده شده است که منطقی نیز پشت سرش دارد اما باید دید در ادامه چه بهرهای برای شعر خواهد داشت؟ متن تو باید تا حد ممکن دارای ریتمی باشد که طبیعیتر جلوه کند.
“آرزو، که مُرد در دلم ایضن / همسایه بود به نحوی با ما / در کوچهای که از بخت بلندم / افتاد عهد در اتوبان امام علی”
تو قصد داری به بیان این روایت بپردازی که هماکنون اتوبان امام علی از کوچهای که در همسایگیِ آرزو بوده گذشته است، در نتیجه دیگر از آرزو خبر نداری. اینجا باید نگاه از طریقِ کوچهای که ماشینها از آن عبور میکنند، تغییر کند و خود به مثابهی ماشینی در نظر گرفته شود که زیر اتوبان میرود، ضمن اینکه این نگاه این تأویل را نیز به دست خواهد داد: “کوچه = انسان” و “اتوبان = ماشین”، در نتیجه از این منظر سطرهای زیر را خواهیم داشت:
“و آرزو / که مُرد در دلم / همسایه بود به نحوی / در کوچهای که رفت / زیر اتوبان امام علی”
“آذر، دوست مدرسهای خواهرم”؛ در مورد آذر نیز باید همین نگاه را بسط داد، تا هم تأویلپذیر شود و هم به واسطهی تشخیص، مدرسه مانند کوچه هویت انسانی پیدا کند:
“و اما آذر / دوست مدرسهی خواهرم”
در ادامه باید برای رسیدن به سینمای متنی از کاربرد لختِ “مُرد” پرهیز کرد. در خصوص پایانِ شعر، شاعر باید تمرکز بیشتری داشته باشد، در واقع شاعر باید با اثر یگانه شود و در برخورد با کلمات دقت بیشتری به خرج دهد، زیرا این کلمات دارای هستی مجردی هستند که باید به رستاخیز برسند؛ شاعر نباید زبان را در شعر رها کند و پتانسیل مخفی کلمات را در نظر نگیرد. شاعر یعنی زبان؛ زبان باید در تسلط شاعر باشد، پس در انتخاب و کاربرد کلمات باید خیلی بیرحم بود؛ قبل از آن باید از “سانتیمانتالیسمی” که ادبیات ایران (اکثر شاعران ایران) را فراگرفته دوری کرد.
زبان، موجودی سخنگو است؛ باید آن را رام کرد و از آن کار کشید. زبان، اسب سرکشی است که اگر رام نشود، تو را زیر میگیرد و له میکند. فارسی یک دستگاهِ فلسفی است و با این برخوردهای تقلیل یافته مدارا نمیکند و آنها را پس میزند؛ باید زبان فارسی را شناخت و با آن عشقبازی کرد. شاعر بدون دستیابی به پتانسیلِ کلمات، هرگز نمیتواند شعر را به معنای واقعی پیش ببرد.
تو نباید پایان این شعر را به همین راحتی از دست میدادی، همانطور که در ادیت من خواهی دید، به راحتی میتوانستی در انتها از ظرفیت پاساژ بهره بگیری. تا کی میخواهی به مخاطب امتیاز بدهی؟ بالاخره باید جایی با مخاطب درگیر شد. نباید شعر را وا داد و نباید در جهت جلب حس دلسوزیِ خواننده دچار ملالِ “بودلری” و یأس فلسفی شد؛ باید شعر را زندگی کرد. فضای شعری ایران را مشتی “اوپورتونیست” پر کرده که در جهت باج دادن به عوام، درگیر پوسته و حواشی روزمره هستند و این یعنی موجسواری. متأسفانه این نوع برخورد زبانی، از طرف همان قماش است.
برای شاعری تنها استعداد کافی نیست؛ باید سخت گرفت؛ بدون شناخت زبان نمیتوان شاعر بود؛ حتا یک کلمه نباید بیهوده از زیر دست شاعر دربرود؛ باید زبان را به جنگ واداشت و علیه خود شوراند، باید با زبان مقابله کرد، زیرا زبان جسد نیست.
ویرایش شعر
کوچکترین خالهدخترِ تنهام
خاطره
ناکامِ جبههی خاطرخواهی
به شهادت رسید در ذهنم.
و آرزو
که مُرد در دلم
همسایه بود به نحوی
در کوچهای که رفت
زيرِ اتوبانِ امام علی.
و اما آذر
دوستِ مدرسهى خواهرم
پاره آتشی که خاكستر
در کاسهی سرم
تبسم هم دخترىست
كه روى لبهايم
براى هميشه مرد
خلاصه در هر قطعهى اين گورستان
عزیزی مرده
دوست دارى
بميرى؟