“خانم زیاری”
هیز نبودم
در چشمهای او هیزم بودم
من میسوختم
اگر آنهمه روشن بود
تراشکارِ ماهری
که بینی به آن نازنینی
در آورده بود از آب
من بودم
قصابیِ لبهاش بین دو دندان
عجب زبانی
تنشوریِ دلاکی در چشمهاش
وای خدای من
یکی بیاید این دو سیگار سیاه را
که چون مار خوش خط و خالی
اینهمه باحال میخزد
به آتش بکشد
این زن
زیباتر از تمام دسته گلهایی که من دادم به آب
به دنیا آمد
خرمهره من گم کردهام
زیر پوستِ این گونه
که این گونه گویی تیله بازی میکند هنوز
با چشمهای کوچکی
که کودکیِ من داشت
هیز نیستم
اگر چه زیر میز
هنوز دارم
از پاهای تو میروم بالا
که دامنی کوتاه داری
در کلاس اول دبستان یاری
خانم زیاری*
*شش سالم بود که به مدرسه رفتم. موهای لخت و بلندی داشتم، کتی سرمهای و کراواتی که رنگش یادم نیست. یازده دختر بچهی لوس در کلاس داشتیم که هرچه پا میدادند تحویل نمیگرفتم. هشت پسر بچهی دیگر هم بود اما من دیگر مرد شده بودم چون عاشق خانم زیاری شده بودم. هرچه پا میدادم تحویل نمیگرفت، برای همین مجبور بودم هی بیست بگیرم تا دستی به موهام کشیده با لبهای غنچهای بگوید آفرین علی! هنوز یک سال مانده بود تا انقلاب که عشقم را برای همیشه قاب بگیرد. امشب که عشق دیگری از دلم کنده شد، یاد دبستان یاری افتادم و خانم زیاری که نمیدانم چرا وقتی مدرسهها تعطیل شد درست وسط تابستان بر سینهی دیوارش گذاشتند و یک شلیک در سینهاش خالی کردند. هنوز باور نمیکنم نه! نمیشود هیچ زن زیبایی را با تفنگ کشت.
“MISS ZIARI”
My eyes didn’t wander
I just wandered in her eyes
those burning embers
I was fuel to
The deft sculptor
to chisel such delicate nose
was me
The butchering of her lips
between the teeth
What a tongue!
Hands of a masseuse hid in her eyes
O my God
someone come light up
this black pair of cigarillos
squirming like seductive serpents
in such grace
This woman
was born
prettier than any bunch of flowers
I ever put to water
I ever lost my marbles
under the skin of those cheeks
She’s still playing marbles
with the little eyes
my childhood possessed
My eyes do not wander
even if under the desk
I’m still climbing up your legs
in the short skirts you wore
to the prep class at Yari Primary
Miss Ziari*
* I was six when I started school. I had long straight hair, a navy blue jacket, wearing a tie of a colour I cannot remember. We had eleven silly girls in the class who kept coming on to me and I didn’t care. There were eight other boys in the class too, but I had become a man, because I was in love with Miss Ziari. I kept coming onto her but she didn’t care. So I kept getting top marks so she would come caress my hair and tell me with her budding lips, Excellent Ali! There was still one year left to the Revolution which put my love in a frame. Tonight when another love was torn away from me, I remembered my classmates and my teacher, Miss Ziari who, I still do not know why, when the schools shut for holidays; they put her against the wall in the middle of summer and shot a bullet in her chest. No, I still can’t believe it. It is impossible to kill a beautiful woman by a bullet.
Translation: Abol Froushan
From: No One Says Yes Twice
poetry international web Ali Abdolrezaei