“هرگز از نیمه شروع نکن خواندن یا نوشتن کتابی را”
این را پدر گفت
“عنوانی وجود دارد بدون آن جلو نرو”
پسر عنوان را مخفی و بدون آن جلو نرفت
این بود ریشهی اصلی زندگی
او شروع میکرد از اول
با چیزی که برایش زیبا بود
شروع میشدند کتابها
قایقی در بندر
گربهای زنده
و انباری پر از غذا
حتی تنها دارایی زمانِ حال
کمی وقار از گذشتهست
اغلب با اولین برگ یا ثانیه
ظاهر میشود ارتباطِ متن و عنوان
کلماتی روی صفحه مبهمند
و میدرخشند کلماتِ مهم مثل عنوان
پیکان قرمزِ درشت و دو سر
وصل میکند آنها را بهبه
مثل مالکیت چیزی
مثل وقتی که پول خوبی میداد برای یک کلاه
و روی سرش میگذاشت
حبس میشد از بالا و لبهها
حس حلقهای را داشت توی رینگ
که سر میکشید خونِ آن کلاه خاکستری
انگار قلبش از دور
با یک ریزتراشه
رینگ را کنترل میکرد
اگر کتابی نمیتوانست
این حقیقت را
که کل لذت دنیا بود
به او بدهد
ادامه نمیداد خواندنش را
پس پایان کتابهای کمی را میدید
چه کسی نیاز دارد به دو اوج
همیشه بعد از احساسی شدید
کتاب عوض میشد
مثل دیدن بشقابی که نیمهکاره خورده بود
و به هم میزد حالش را
حالا در حال پیشرویست
تفنگش هم آرام گرفته بر انحنای بازو
حالا با نوارهای قرمز و به درد نخور
آب بدبویی میچکد از پشتش کل روز کل عمر
تعادلش افتاده روی صحنهای مضحک
و بهسختی میکشد خود را
روی چیزی که نمیداند
پلی معلق نیست
دوست ندارد تغییر را
میخواهد بداند اینجا کجاست
جایی که حالا به آن میگوید اقیانوس
سمت راستش نهنگیست
که ندارد استخوانی در برجستگی سرش
در عوض مانعی از دود دارد غلیظ و سوزناک
در نقطهی دورتر مردها
بغل کردهاند دلفینهای دیوانه را
شلیک میشوند به حفرههای بخار
پیکانهای آتشین
و خون نقرهای میچکد از جراحتها
شاید عنوانی وصل میکنند به آسمان
اما او نمیبیند هیچکدام را
دنیا سیاه پوشیده
بویی میدهد مثل بوی گند یخچال
آن چیست؟ آن چیست؟
دست؟
چشم؟
کلاه؟
زمان است
برگردان: علی دهقان
Boy Goes to War
A poem by Max Ritvo