وقت آنارشیسم_علی عبدالرضایی

آنارشیسم نیز مثل اغلب ایسم‌ها ریشه‌ای یونانی دارد و تركیبی‌ست از (archos) به معنای سرور و پیشوند (an) که آن را منفی می‌کند. پس معنای مستقیم و لغوی آنارشیسم چیزی جز سرورستیزی نیست و از آنجایی که حکومت را اجتماعی از سروران تشکیل می‌دهد، حکومت‌ستیزی معنای روتین و واقعی آنارشیسم است. فلسفه‌ی سیاسی آنارشیسم مثل دیگر ایسم‌ها عمر یکی دو روزه ندارد بلکه می‌توان فامیلیّت نزدیکش را با قرائت‌های مختلفی از فلسفه‌ی رواقی‌گری یونان باستان دید، یا در ایران اگر نخواهیم راه خیلی دوری برویم، کسی مثل شمس تبریزی یک آنارشیست شش‌دانگ است. از آنجایی که شعار اصلی آنارشیسم تبلیغ و ترویج خلاقیت فردی‌ست در وجود هر فرد خلاقی یک آنارشیست واقعی زندگی می‌کند. مثلن آرتور رمبو در زمانی که قدرت مرکزی آنارشیسم را هرج و مرج طلبی معنی کرده بود، با صدای بلند اعلام می‌کند که یک آنارشیست است. اگرچه ایرانیان هنوز درک درستی از آنارشیسم ندارند و قدرت مرکزی و حزبی استالینی‌ستی (حزب توده) طی سالیان موفق شده است آن را فلسفه‌ی آشوبگری و هرج و مرج طلبی معرفی کند اما حالا دیگر در غرب آن را انسانی‌ترین مرام سیاسی می‌شناسند.
آنارشیسم در اواسط قرن نوزدهم در اروپا و اغلب كشورهای آمریكای لاتین رواج یافت و برای اولین بار “پرودون” (poroudhon)، فیلسوف فرانسوی که معتقد بود با انهدام مالكیت خصوصی و قدرت مرکزی، مردم آزاد می‌شوند و به برابری می‌رسند، خودش را آنارشیست نامید و پس از او، “باكونین” و “كروپوتكین” روسی و خیلی‌های دیگر آن را بسط دادند. اینان بر خلاف هواداران هگل كه به دولت، لقبِ جانشینیِ خدا داده و آزادی را فقط در سرسپردگی به دولت جستجو می‌کردند، نسبت به قدرت مرکزی همیشه گارد داشتند و آن را مهم‌ترین عامل تباهی زندگی اخلاقی و اجتماعی انسان می‌دانستند.
خیلی‌ها قدرت را تنها مجری حفظ نظم می‌دانند و از آنجایی که نوکری قدرت، عادت مادرزادشان است در نهایت بلاهت، آنارشی را آشوب معنی کرده طیِ سالیان، آنارشیست‌ها را هرج و مرج طلب و آشوب‌گر خوانده‌اند. آنارشیسم پر سن و سال‌ترین فلسفه‌ی سیاسی‌ست و هرگز نمی‌شود آن را به شعاری حزبی و حزبی سیاسی تقلیل داد. این فلسفه همیشه از هیرارشی یا همان نظم سلسله مراتبی انزجار داشته و زیر بار هیچ سلطه‌ای نمی‌رود، حالا چه فقیه آن را اعمال کرده باشد چه دیکتاتوری کاپیتالی‌ستی یا پرولتاریا، فرقی نمی‌کند. آنارشیست‌ها بر این باورند که مردم می‌توانند بر اساس همکاری و احترام متقابل، جامعه را اداره کرده و نیازی به رهبر و پیشوا و ارباب ندارند. این فلسفه‌ی سیاسی انواع سلطه را حلقه‌های زنجیری می‌داند که در رابطه تنگاتنگ با همند و بر این باور است که عدم مقابله با هر کدام از آن‌ها، آزادی را بدل به زندان خواهد کرد. این نگره بین فرودستی زنان و نژادپرستی تا جینگوییسم و استثمار کار و کارگر رابطه می‌بیند و معتقد است که اگر جنبشی انقلابی حتی بر یکی از این‌ها چشم فرو بندد، راه به جایی نخواهد برد.
اولین کسی که خود را با افتخار آنارشیست خواند “پيير ژوزف پرودون” بود که از او به عنوان پدر آنارشیسم مدرن یاد می‌کنند. “مالکیت دزدی‌ست” یکی از جمله‌های معروف اوست که شعار بسیاری از احزاب چپ طی سالیان بوده. پرودون معتقد بود هر شی ارزشی معادل کارآیی‌اش دارد، در حالی که معاصرانش برای گردش ثروت از طريق مبادله اهمیت قائل بودند و بهای کالا را به نيازهای توليد نامربوط می‌دانستند. مثلن “ژان باتیس‌ته سه” معتقد بود “کالاها با کالاهای ديگر مبادله می‌‌شوند” و این یعنی بهای کالا با رونق گرفتن تجارت کالاهای ديگر بالا رفته تنها در مرحله آخر است که باید ارزش کالا را بر اساس هزينه تامين آن ارزيابی کرد. پرودن می‌گفت درست است که تعادل بين توليد و مصرف باید مد نظر قرار گیرد اما پیشتر بهتر است تعادلی نیز بین کالای فروشی و ميزان کاری که برای توليدش صورت گرفته برقرار باشد؛ این در حالی‌ست که تعريف حقوقی مالکيت، سد راه مبادله‌ی عادلانه است، زیرا ثروت هنوز در دست مشتی مالک، رباخوار و سرمايه‌دار است و همین نطفه شکل‌گیری آنارشیسم کمونیستی شد.
از نظر پیروان آنارشیسم کمونیستی، انسان موجودی ذاتن اجتماعی‌ست و سود جامعه در تقابل با سود فرد نیست، بلکه مکمل آن است. “کروپوتکین” از شخصیت‌های محوری آنارشیسم کمونیستی و واضع آن است. او آنارشیست‌ها را کمونیست‌های رادیکال قلمداد می‌کرد و مدام در پیِ آشتیِ آنارشیسم و کمونیسم بود، زیرا این هر دو نحله وجوه مشترک بسیاری در زمینه اجتماع، مالکیت، انسان و … دارند. البته کروپوتکین مثل دیگر آنارشیست‌ها دولت را رد می‌کرد و معتقد بود که قدرت مرکزی، مردم را از خلاقیت فردی دور کرده، حس تعاون و همکاری ذاتی‌شان را سلب می‌کند و این دقیقن نقطه مقابل نگره کمونیست‌هاست که طرفدار حکومت مرکزی‌اند. آنارشیسم کمونیستی در زمینه مالکیت با سایر نحله‌های آنارشیستی نیز در تضاد است. اکثریت آنارشیست‌ها مالکیت را رد نمی‌کنند و تنها با شیوه‌های تقسیم ثروت‌ جامعه بین افراد مشکل دارند. مثلن پرودون، این راوی گزاره مشهور “مالکیت دزدی است” هرگز نمی‌خواست به ریشه مالکیت بزند و مثل بسیاری از نحله‌های آنارشیستی، مالکیت را موجب اصالت فرد در برابر جامعه نیز می‌دانست. این‌ها همه در حالی‌ست که آنارشیسم کمونیستی مالکیت را از اساس مطرود دانسته و معتقد است ابزار تولید و محصول باید در اختیار همه باشد. کروپوتکین با طرح گزاره معروف “از هر کس به اندازه‌ی توانش‌، به هرکس اندازه‌ی نیازش” معیار تازه‌ای برای کارمزد و سهم هرکس ارائه داد و معتقد بود که اگر همه به کاری که بدان علاقه دارند پرداخته و به طور میانگین پنج ساعت در روز کار کنند دیگر گرسنه‌ای در جهان باقی نخواهد ماند. کروپوتکین، آنارشیسم کمونیستی را تنها راه تحقق کمونیسم می‌دانست و از فعالیت‌های ضد انقلابی و ضد مردمی لنین انزجار داشت و معتقد بود که کارنامه لنین در طول تاریخ با هیچ انقلابی انسان‌محوری قابل قیاس نیست، زیرا یک انقلابی آرمان‌هایی دارد که لنین هیچ‌کدامشان را ندارد و خطاب به لنین با صدای بلند فریاد زد: هی ولادمیر! فعالیت‌های خشن تو بیهوده‌ست و هیچ ربطی به عقایدی که شعارشان کرده‌ای ندارد.
همه آنارشیست‌ها فردیّت را تقدیس می‌کنند، اما پساآنارشیسم تحقق آن را در دل جامعه حیاتی دانسته و معتقد است نبض جامعه در خلاقیت فردی می‌زند. فردیت در خلوت محقق نمی‌شود و در ارتباطی تنگاتنگ با جامعه‌ست که شکل می‌گیرد؛ بدون دیگران هرگز رشد و پیشرفتی حاصل نخواهد شد؛ همیشه رشد فردی درون جامعه‌ی در حال تغییر، بیشتر است و فکر فردی باعث می‌شود وجوهی از صورت‌های اجتماعی مدام تغییر کند؛ در واقع جامعه‌ای که فاقد ایده‌ها و خلاقیت فردی باشد محکوم به نابودی‌ست. جلوی پیشروی آب را که بگیرند هر دریاچه بزرگی بدل به مرداب خواهد شد. ایرانِ پیش از انقلاب، ایرانِ خیلی زنده‌ای نبود اما حالا حبس ایده‌های فردی و سیطره ایده‌های سنّتی و سنگ شده باعث شده جامعه‌ی انسانی بیش از سی سال آزگار در خود باقی مانده و بگندد. فرد در رحمِ جامعه شکل گرفته، پیشرفت کرده، بر آن تاثیر می‌گذارد و آن را پیش می‌برد. بی‌شک تاکیدِ یکّه بر فردیت یا جمع، این هر دو را نابود می‌کند و بدون گفتگوی مدام بین فرد و جامعه هرگز پیشرفتی در کار نخواهد بود. هر انقلاب موفقی با تاکید بر آزادی، برابری، اتحاد و تنوع گفتمان‌ها حاصل شده و من معتقدم که سوسیالیسم عملی نخواهد شد مگر با ایده‌های آنارشیستی که هیرارشی را تحمل نمی‌کند. تنها سوسیالیسم آنارشیستی‌ست که آزادی بی حدّ و مرز را می‌ستاید و شکوفایی استعدادها، خلاقیت و وقار انسانی را بدان وابسته می‌داند. همیشه استیلای قدرت اعم از راست و چپ کاری نکرده مگر فرونشاندن شعله‌های آتشی که بر پا شده بود تا زباله‌های سنت را بسوزاند. جامعه‌ای که پیشرفت بخواهد راهی ندارد مگر این‌که شراکت داوطلبانه افراد را در امور مختلف نهادینه کند، وگرنه اجبار و اتوریته هرگز کاری به پیش نبرده و اگر در زمینه‌هایی موفق بوده، موفقیتی موقتّی بوده و بلافاصله در همان جای تازه‌ای که به دست آورده در جا زده است.
آنارشیسم سوسیالیستی یکی از ایده‌هایی‌ست که خواست خود را در مبارزه برای سعادت همه دنبال می‌کند. بی‌شک آن‌که سازگار است، آن‌که از زندگی بین برده‌های مدرن خوشحال است آنارشیست نیست. تنها دارائیِ یک آنارشیست واقعی، دیگران و زمینی‌ست که به او پناه داده، پس موکد کردن فردیت توسط آنارشیست‌ها ربطی به ایده‌آلیست بودنشان ندارد. در واقع یک آنارشیست با درک تازه از فرد، و اتحاد افراد به مردم رسیده و مردم از نظر او توده گیج و سرخورده و منفعلی نیست که باید آن را مثل گله چوپانی کرد.
آنارشیسم تنها نظریه‌ی سیاسی‌ست كه مرجعیت و تمرکز قدرت در دولت را عامل فساد دانسته خواستار جایگزینی انجمن‌های آزاد و گروه‌های داوطلب است. آن‌ها خواهان نظامی هستند که بر اساس همکاری آزاد پدید آمده پیشنهاد عملی‌شان نیز ایجاد گروه‌های خودگردان است. یعنی حکومتی کاملن داوطلبانه که فاقد توانایی اعمال زور و سلطه بر شهروندان باشد. آن‌ها معتقدند که حکومت‌های حاضر راه حلّی برای مشکل نظم ندارند بلکه خود مروّج بی‌نظمی‌اند. متاسفانه امروزه دولت را طبقه ي حاکمی تشكیل می‌دهد که تنها منافع خود جستجو کرده، بقیه جامعه، به خصوص طبقه‌ی كارگر را استثمار می‌كند. دولت‌ها با اختراع ترس‌های تازه و تاسیس روز افزون زندان‌ها به بهانه برقراری نظم کم‌کم می‌روند کل جامعه را حبسی کرده و این‌گونه شیوه‌های تازه‌ی استثمار را تست می‌کنند؛ مثلن در استرالیا که آزمایشگاه صحرایی سرمایه‌داری‌ست، پیچ آستانه‌ی جرم را چنان پایین کشیده‌اند که حتی بعدِ کوچکترین خلاف رانندگی، تا چشم باز می‌کنی می‌بینی که قرار است شش ماه آزگار، کنار فوجی قاتل در زندان زندگی کنی، و در همان آغاز شرایط را چنان سخت می‌گیرند تا با تمام وجود بخواهی شرایط کار رایگان در کارخانجات زندان برایت فراهم شود. کاپیتالیسم حالا دیگر برای تولید بیشتر دارد شیوه‌های تازهی آدم‌کشی را تست می‌کند و در حالی که می‌شود حتی افراد سركش را در معرض فشار افكار عمومی قرار داد و یا از جامعه اخراج كرد، از جان‌های معصوم، این‌گونه جانی می‌سازد. آنارشیست‌ها معتقدند كه انسان به طور ذاتی، روانی پاک و جامعه‌پذیر دارد، و این تنها سلطه و اعمال اجبار دولتی‌ست که وی را به طور قانونی فاسد و هنجارگریز می‌کند. بی‌شک حذف و انهدام دولت مبتنی بر زور و سلطه، از آمار جنایت می‌کاهد. دولت‌ها همیشه با تولید جنگ‌ها فجیع‌ترین تبهکاری‌ها را مرتكب شده‌اند؛ بیخود نیست که آنارشیست‌ها، جامعه‌ی بدون دولتی را ترجیح می‌دهند که در آن مردم آزادانه امور خودشان را از طریق توافقات و همکاری‌های داوطلبانه انجام دهند. خلاصه این‌که من خواهان سوسیالیزمی هستم که مَنشی آنارشیستی داشته باشد؛ یعنی سوسیالیزمی که در آن دولت تا حد ممکن کوچک شده باشد و تنها نقشی دفتری ایفا کند؛ مثل مدرسه‌ای که در دفترش دیگر مدیر و معاون و مربی تربیتی کار نکند؛ یک دفتردار که فاقد اتوریته باشد کافی‌ست. خیلی‌ها را دیده‌ام که با سوسیالیزم فقط به خاطر اینکه گاردی آنتی‌ناسیونالیستی دارد مخالفند، در حالی که این تمایل ذاتیِ سوسیالیزم نیست. مارکس آغازگر مبارزه با ناسیونالیزم بود و در مقابل آن، انترناسیونالیزم را قرار داد. لنین نیز با پیروی از همین ایده‌ی مارکس معتقد بود بدون حمایت از ملت‌های تحت سلطه، انترناسیونالیزمی وجود نخواهد داشت و همین به مرور باعث برخورد غضبناک با ناسیونالیزم شد. مارکس به درستی از سرمایه‌داری انزجار داشت و ناسیونالیزم را آبش‌خور آن می‌دانست و معتقد بود که سرمایه‌داری برای فروش تولید خود نیاز مبرم به جامعه مصرفی دارد و برای تحقق این جامعه باید کشوری با مرزهای مشخص و زبان واحد داشته باشد در نتیجه در اوایل قرن بیستم، لنین یک تنه مبارزه علیه ناسیونالیزم را رهبری کرد. هم لنین و هم استالین جدایی‌خواهی را حق طبیعی هر قومیتی می‌دانستند و بارها اعلام کردند که هیچ دولتی نباید منطقه یا خاکی را به زور تحت سلطه خود درآورَد. البته لنین معتقد بود که ابتدا باید به خواست ملت‌ها توجه کرد و جدایی‌طلبی باید به نفع مبارزه طبقاتی کارگران برای سوسیالیزم باشد. او به تبعیت از مارکس، با واژگانی چون وطن و زبان مادری، سرِ تضاد داشت و مثل جمهوری اسلامی که این هر دو را فدای ایدئولوژی اسلامی کرد، پرولتاریا و ایدئولوژی کمونیستی را جانشین وطن‌پرستی کرد. لنین خاک و محل تولد و زبان را جزئی از هویت آدمی نمی‌دانست و زبان یکّه را در هر کشوری مطرود می‌دانست. او این حق را برای اقوام قائل بود که برای زبان و سرزمین خود مبارزه کنند و این‌گونه بر طرح و ایده خود که همانا ستم ملی و ملت‌های تحت ستم بود خدشه وارد کرد؛ یعنی از طرفی وطن‌پرستی را مطرود می‌دانست و از طرف دیگر خواهان وطن مستقل بود. از یک سو ناسیونالیزم را نفی می‌کرد و از سوی دیگر به ترویج ملی‌گرایی میکروسکوپیک می‌پرداخت. بلشویک‌ها حق جدایی و تعیین سرنوشت را به شرطی که در جهت منافع پرولتاریا باشد به رسمیت می‌شناختند و همین ایده، موجب دیکتاتوری وحشتناک لنین و استالین شد. به طوری که رفته‌رفته هرگونه مخالفت با حکومت کمونیستی شوروی، مخالفت با منافع طبقه کارگر قلمداد می‌شد. جالب این‌که استالین و لنین از جدایی‌طلبی در ایران و سایر کشورها دفاع می‌کردند اما همین جدایی‌طلبان در کشور تحت امرشان یعنی شوروی سابق به بهانه مخالفت با منافع طبقه کارگر، اعدام می‌شدند. لنین و استالین مخالف زبان واحد در سایر کشورها بودند اما زبان روسی زبان رسمی تمام کشورهای شوروی سابق بود. لنین علیرغم مخالفت ایدئولوژیکی با روح، مدام از روح کمونیسم می‌گفت و با موکد کردن آن به کمونیسم، هیئتی وحشی و زورگو بخشید. کمونیسم لنینی و استالینی نمی‌خواست چیزی از دست بدهد، پس به مرور با همه چیز کنار آمد و سازش کرد تا امپراطوری تزار حالا فقط کمونیستی شود. اصلن همین حرص و اشتهای سیری‌ناپذیر به مرور از ایده‌ای انسانی و امروزین به نام کمونیسم، غولی دو سر ساخت و خطای دو کوتوله‌ی دیکتاتور برای سال‌ها سوسیالیزم را به حاشیه برد.

می 2013


منبع: کتاب آنارشیست‌ها واقعی‌ترند