کوئیر به عنوان یک صفت یعنی غیرعادی، خُل، عجیب و غریب! و به مثابهی یک فعل یعنی گرفتار شدن! بیخود نیست که تئوری کوئیر اغلب رویکردهای پستمدرن را گیرانداخته و گرفتار خود کرده است. این تئوری گرچه فامیل نزدیک ساختارشکنی و مابعد ساختگراییست اما پیر این دو را هم آنجا که سنگِ امر معمول را به سینه زدند درآورده. “مایکل رایان” تئوری کوئیر را به نظریه چند فرهنگی نزدیک میداند و از این بابت با نظریه چندصدایی باختین نیز فامیل است، چون سعی میکند صدای آن دیگری را از حاشیه واردِ صحنه کند. متاسفانه ما در ایران درباره این ویروس تئوریک بسیار کم میدانیم، برای همین از درک تعابیر تازهای که از دل آن درآمده غافلیم و درمیمانیم. بسیاری از متفکران و شاعرانمان، از شمس تبریزی و مولوی گرفته تا فروغ فرخزاد پیش از آنکه شاعر باشند کوئیریش (عجیب! خل!) بودند. اغلب آوانگاردها فارغ از گرایش جنسیشان مثل “رمبو” کوئیریشند. اینان فقط برای اینکه با معمولی، با معمول، همخوانی نداشتند و ندارند، در زمانِ خود خُل یا عجیب محسوب میشدند و میشوند!
این گزاره سیمون دوبووار که “ما زن نیستیم بلکه زن شدیم” شاید در آغاز غیرعادی به نظر میرسید که بدل به شعار اصلی فمنیستها شده اما حالا به جایی از شناخت رسیدهایم که دیگر جنس را وجهی از هویت آدمی نمیدانیم و جنسیت که تا چندی پیش مهری اجباری بود و با توجه به ظاهر فرد به او الصاق میشد رفتهرفته میرود که به برچسبی اختیاری بدل شود. متاسفانه خیلیها هنوز ترنسها یا ترانسکشوآلها را دوجنسی میدانند در حالی که فرد دو جنسی کسیست که به دلیل اختلال هورمونی و کروموزومی، هر دو جنسیت را داراست اما یک ترانسکشوآل یا ترنس فردیست که جسم و روحش با هم در تضاد باشد یعنی در حالی که اندامی کاملن زنانه دارد شدیدن مرد باشد و برعکس!
“دایانا فاس” در مقدمهای بر “داخل ـ خارج” ضمن دفاع از نظریه کوئیر، آن را از دایره دوآلیستی همجنسخواهی و دیگر جنس طلبی خارج کرد و اعلام کرد که هر هویتی با آنچه که نیست شکل میگیرد و با تعریف هویت تازه توانست به جنگ ظالمانهای که بین همجنسگرایی و دیگرجنسخواهی بود لااقل در حوزهی تئوریک پایان دهد و با صدای رسایش اعلام کرد که همهی ما برای آنچه که نیستیم آنچه که هستیم هستیم! البته فاس را فکرهای دیگری نیز همراهی میکرد؛ مثلن “بل هوکس” در کتاب “آیا من زن نیستم؟” مینویسد فمینیستها برای زن یک هویت زنانه ذاتی قائلند و غافلند که زنانگی فارغ از تفاوتهای ظاهری وجود دارد و تنها ویژهی زنها نیست.
اگر تا اواسط دهه هشتاد قرن بیستم، بر گرایش جنسی همجنس-گراها، ترانسکچوالها، سادیستها و فتیشیستها برچسب منحرف خورده میشد، شیوع ایدز در همین زمان باعث شد که محافل آکادمیک در رویکردهای خود تجدید نظر کرده، تئوری کوئیر جایگاه ویژهای پیدا کند و متعاقبِ آن، “نظریه انتخاب” در سکس و جنسیت طرح شد و دیگر به جنسیت به عنوان موضوعی غیرقابل تغییر پرداخته نشد بلکه به مثابه ساختاری در نظر گرفته شد که میتواند در معرض تغییر قرار گیرد. حالا دیگر نظریه کوئیر مختص همجنسگراهای فمنیست نبود بلکه از منافع اجتماعی و فرهنگی مردان همجنسگرا نیز حمایت میکرد و به همان اندازه که جنسیت در تعیین هویت فرد اهمیتش را از دست داد تمایلات جنسی از حاشیه وارد صحنه شد. جودیت باتلر، یکی دیگر از نویسندگان کتاب داخل-خارج، مینویسد که جداسازی جنسیتی و در نظر گرفتن آن به مثابهی بخشی از هویت آدمی، یکی از ابزارهای نظام سرمایهست که میخواهد همه چیز را تحت نظم و زیر سیطره خود دربیاورد و تاکید میکند که مفهوم همجنسگرایی متاسفانه زیر یوغ نظام سلطه به گفتمان ترس از همجنسگرایی بدل شده و بیشتر کارکردی پزشکی ـ قانونی دارد تا جامعهشناختی! او با تزریق تردید در تعریف کلاسیک هویت، اعلام کرد که هویت جنسی معنایی جز جعل هویت ندارد و صرفن تقلیدیست که واقعی نیست. خلاصه همه این تلاشها بود که راه را برای ایدهای پستمدرنیستی درباره هویت هموار کرد.
متاسفانه ما همیشه میخواهیم از خود یک بیگانه بسازیم و همین صنعت دیگرسازی و دشمنبازی باعث شده از شناخت بسیاری از مفاهیم درونی و انسانی غافل شویم. حالا دیگر یک همجنس-گرا آن دیگری نیست بلکه بخشی از درون ماست. دیگر میل جنسی، طبقه یا گروه وجودی یک فرد را تغییر نمیدهد و او را در قرنطینه اجتماعی قرار نمیدهد. حالا دیگر دوگانهی داخل ـ خارج میرود که برای همیشه از بین برود. به قول “گویچ” هویت، ترکیبی از تابعیتهای انتخابی، موقعیت اجتماعی و شغلیست و ربطی به جوهره درونی ندارد و هرگز ثابت نیست. آیا ویریجینیا وولف بخشی از همه نیست؟ آیا همجنسگرایان دیگری چون فوکو، رزا لیمن و رادکلیف هال را میتوان در قرنطینه قرار داد؟
اگر چه نظریهی کوئیر بیشتر در پی احقاق حقوق همجنسگرایان است و سعی دارد جایگاه اجتماعی آنان و دیگرانی را که به لحاظ جنسی منحرف خوانده شدند باز گرداند اما دستآوردهای بسیاری برای تمام گروههای اجتماعی داشته که یکی از آنها ترویج سیاست سرپیچیِ توام با شادمانی و شعف است، جنبشیست علیه سیاست یکسانسازی که منجر به مرکززدایی و تجدیدنظر در بسیاری از ترمهای فکری و نظری شده است.
“استفان سایدمن” برتری نظریه کوئیر را انکار هویتِ تحریف شده میداند و معتقد است که این نظریه رفتهرفته به نظریهای جهانشمول و عمومی بدل شده و خود را به عنوان اصلیترین و بنیادیترین گفتمان پستمدرنیستی مطرح خواهد کرد.
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید