آنارشيسم مجتمعىست از حزبهاى يک نفره! فرديّت، احترام به فرديّت و ستايش فرديّت سه اصل محورىِ آنارشيسم است. آنارشيستهاى ژنى جز من كه انديشيدن است مقدس نمىشناسند. يكى از ترمهايى كه در فرهنگ فارسى “من” را نابود كرده فروتنىست. از ملا و سياستمدار بگير تا نويسنده و دكّاندار، همه از جانب ما حرف مىزنند، هيچكس من نيست، كسى جرأت ندارد بگويد من! چون يادشان ندادهاند خودشان باشند. فروتنى منحطترين شيوهى اجراى ادعاست؛ آنها كه ماما مىكنند همزمان هم فاقد مسئوليتند، هم همه را به اسمِ خود سند مىزنند. جز حلاج كه در نهايتِ تيزهوشى “انالحق” را ابدى كرده، در عرفانِ ايرانى من يكى حتى يک من نديدهام. پاى هر نطقى كه بنشينى یک بیسواد جاى همه حرف مىزند. البته يک سياستمدار مىداند چرا نبايد بگويد من! او رأى مىخواهد و محبوبيت، به او ياد دادهاند به هر ترفندى شده از زيرِ بار مسئوليت دربرود.
متاسفانه حتى آنها كه سنگِ استالينيسم به سينه مىزنند بويى از من نبردهاند، بيخود نيست كه از آنارشيسم انزجار دارند. اينها در ايران آنارشيسم را لااُبالىگرى تعريف كردهاند در حالى كه خود در اتّخاذِ گاردهاى سياسىشان مدام لااُبالى بودهاند! اين چپهاى عشوهاى دوست دارند گروه شوند؛ مىگويند یک حزب، یک سازمان كه نبايد من داشته باشد! و اين دروغىست كه تنها در ايران حقيقت دارد! آنها از من میترسند، چون نمیتوانند دمِ رهبرش را ببینند که دست بردارد. من رهبر سرخود است، تنهاست، دیوانهست، مجریِ فکرهای همین الانِ خود است، نمیتواند که در کنترل باشد و آنها از کسی که در کنترل نیست میترسند. آنها از من میترسند چون من ندارند؛ گروهند، حزبند و پول دارند اما من ندارند! در زبانِ اصيلِ فارسى من يعنى انديشيدن! و آنها از فكر مىترسند!
اصالت من يا تشخّصِ شعرى در ادبيات دنيا حرف اول را مىزند ولى بى توجهى به فرديت در شعر فارسى، طى سالهاى اخير باعث شده همه شبيهِ هم بنويسند. ديگر كمتر شاعرىست كه اثرش از تشخص شعرى برخوردار باشد. تمركز بيش از حد روى ناميدهاى چون سادهنويسى باعث شده زبان ترجمه چون ويروسى به شعر همه سرايت كند. اگر در دهه هفتاد شاعران معدودى زبان را موجودى مرده، فرض كرده با جسد كشتى مىگرفتند و تصنع را جاى تكنيک به شعر غالب مىكردند، حالا همه از تكنيک، از زبان شعرى فرارىاند، طورى كه گاهى مىمانى شاعر مربوطه فارسى مىداند يا نه! منِ شعرى البته تنها به متن مربوط نمىشود. شاعر اگر مثل همه باشد نمىتواند متفاوت بنويسد، او ناگزير است كه خود را زندگى كند و تابع رفتارزنىهاى مرسوم نباشد. زندگى شاعرانى چون رمبو، ماياكوفسكى يا همين فروغ فرخزاد خودمان مهمترين شعرشان است. شعر تنها چيزىست كه به دست نمىآيد مگر از دست بدهى؛ نمىشود اتوكشيده مثل همه رفتار زد و شاعر ماند؛ نمىشود همه را با هم داشت؛ براى رسيدن به شعر فقط بايد شاعر بود، راهِ ميانبُرى هم وجود ندارد! طرف همسرش را دارد، بچهاش را دارد، شغلش را دارد، سرِ وقت مىرود، سرِ وقت مىآيد، همانجا و همانجور بود و باش مىكند كه بقيه آدمها، گاهى سريال تلويزيونى مىبيند، گاهى “كيم كى دوک”، گاهى هم مىنشيند سرِ روزنامه يا پشتِ مانيتور خبرها را چک مىكند، او مثلن شاعر امروز است، يكى، دوتا، …، دهتا، تقريبن همهشان اينطورند؛ آگاه، اخلاقى، اجتماعى و متعهد! مىدانند كه ديگر نمىتوانند جهان را عوض كنند اما نمىدانند لااقل خودشان را مىتوانند و اگر تغييرش دهند پايههاى جهان به لرزه خواهد افتاد؛ همهشان هم سياسىاند و سياستشان يعنى مخالفتِ شماتيک با حكومتِ وقت؛ حكومتى كه خود انتخابش مىكنند تا با آن مخالفت كنند؛ اينها تازه شاعرند و سرآمدِ اليت، وگرنه بقيه از دم به جعفر سبيل مىگويند ارشميدوس! مثلن نويسندههاى ايرانى اغلب دودىاند و نى جاى قلم در دست مىگيرند و بهتر است بروند كارى براى موزيک خيلى فقيرِ ايرانى انجام دهند، بىشک در اين عرصه كه وقفِ عوام شده كولاک خواهند كرد. هنرىهاى ايرانى نيز از دم ضد علم و تئورىستيزند اما دم از عرفان مىزنند و نمىدانند شناخت جز از طريقِ شناخت حاصل نمىشود. اگر ده درصد از وقتى را كه در آينه تلف مىكنند به فكر بپردازند بىشک بيسوادترينِ آدمها بدل به معروفترين آرتيست ايرانى نمىشد. اين روزها تنها چيزى كه شاعران ايرانى درسش را خوب خواندهاند و مىخوانند، فرصتطلبىست! چون شاخههاى سبک بيد همه به سمتى خم مىشوند كه باد مىرود. تبعيت از اين منشى كه براى شاعر امروز تعريف كردهاند نتيجهاى جز جوانمرگىِ متنى ندارد. شاعرى اگر نكنى خداى استعداد هم كه باشى دو روزه از هم مىپاشى.
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید