
ما فقط از وقتی نوشتیم که انجیل و قرآن و تورات را بستیم؛ نیچه نوشت چون نمیخواست عیسا باشد؛ فروید برای اینکه یهودی نباشد فکر میکرد و مارکس اینهمه حالا بیکس نمیشد نزد هر کس و ناکسی که وانمودهی مارکس شدهاند. دیگر نه قصه تولید میشود، نه فکری پشت یک پیام مخفی. حالا دیگر جهان تحتانی و بالایی هر دو با هم پودر شده، ما فقط با میکروفکری طرفیم که ماکسیمالیسم مدیایی غولش کرده؛ ماکسیمالیسمی که هیئتی ندارد مگر در حیطههای رادیکالیسمی دینی، حتی اگر مارکس را پیامبر خطاب کرده باشد. دلم برای این جهان بداخلاق میسوزد، از اینهمه کیچ رفتاری و کرداری متنفرم. از شور جوانی، از بیتجربگی و خامی، از سطح بدم میآید. از شعار که سلطان بیشعوریست، از روشنفکریِ شعاری که دارد مدام فربهتر میشود، از تخدیر، از اغمای در فکر بدم میآید. هنوز بوی بدِ دیروز را در مشام دارم، رفته بودم برای دنیایی بی مهاجر و تبعیدی، بدون بازداشت و زندانی، عصارهی شعور را بستهبندی کرده، شعر بخوانم. ایدههام که ربطی به ایدئولوگها نداشت، پس چرا اینها دانشگاه را پُر کرده، برای سوسیال آنارشیستی چون من هورا میکشیدند که راهی ندارد مگر بخندد به اینهمه وانمودهی فکری و کیچ رفتاری! شما هم بیخود نخندید! اصلن خندهدار نیست اینکه آنها دائم از دانشگاه آغاز میکنند. سوسولیزم فکری با عشوههای برابری و عدالت و دیگر کیچهای ذهنی، کمکم دارد دوباره دنیا را برمیگرداند به نظمی دولتی که مغز آن در بانکها کار میکند. از دمکراسی که فقط بوی پول میدهد بدم میآید، از فقر ساختاریِ فکر وقتی که به جانِ جوانِ جهان میافتد دیگر انزجار دارم. باید به “بدیو” تبریک بگویم که ویروسهاش کاری شدهاند، باید قبول کنم که هند دیگر فقیر نیست و چین مدینهی فاضلهایست که با استعمار برابرتر است، آنها همیشه از دانشگاه آغاز کردهاند چون مغزهای باکره اغلب لذیذترند. من غمگینم! جای آن دمکراسی که بانکها ادارهاش میکردند حالا سوسولیزمی فالانژ دارد در سراسر دنیا جان میگیرد. من غمگینم! متاسفم که فیلسوف تیترداری نیستم و نمیتوانستم توی گوشِ ژیژک بزنم که وقتی میگفت صورتبندی کاپیتالیزم، هر چه تف در دهان داشت ریخته میشد بیرون! شومنها جهان را محاصره کردهاند دریغا که حالا مخالفان با سوژهی مخالفت، از موافقانِ سوژه موافقترند و این تضادّ کرداری میرود که غرب را هم بردارد. حالا همه تنها همان چیزی نیستند که مدعی هستند و سنگش را به سینهی مارکس میزنند. من نگرانم! نگرانم که سانسور سیاسی در انگلیس هم امان ندهد، دیگر زمین جای امنی برای فکرهای تبعیدی نخواهد داشت و دیر نیست روزی که ما را به مریّخ پرتاب کنند. من نگرانم! نگرانم که حقیقت سیاسی مرده و آنچه هست جسدیست که بر شانههای اسکلتی به اسم دروغ که نام دیگر تبلیغات و ژورنالیسم است حمل میشود. جسدی که فیلسوف تلویزیونیست، نعشی که رئیس جمهور مدیاست، جنازهای که قدرت را استعارهی مرگ کردهست. این بازیگران قدیمی حالا در دانشگاه اعلامِ آماده باش شنیدهاند و سرِ ساعت در هر میتینگی حاضرند. دمکراسی حالا جای خدا نشسته و دارد به سراسر دنیا جای پیامبر، عروسکی که اسمش را هم گذاشته رئیس جمهور میفرستد؛ پیامبرِ تازهای که حالا ترجیح میدهد جای مسجد و کلیسا در دانشگاه خطبه کند تا مارکس تنش در گور بلرزد. سطح، سطح، اپیدمی سطح دارد کولاک میکند و چشمی نیست که فکر کند، حتی گوشی که بگوید نه!
سالهاست که با ارتدوکس رفتاری مواجهیم نه سوسیالیزم! نیچه اگر بودم حالا دیوانهتر میشدم، مارکس اگر بود تنها شعر مینوشت تا به فروید ایدهی تازه ببخشد و ساد، ساد، هی ساد چرا کمک نمیکنی این گلهی مدرن خودش را بپوشاند و دم به دم سرما نخورد؟ مدیا چوپان است؛ چوپانی که جز بلاهت تولید نمیکند، حتی مخالفش را هم خودش تولید میکند تا وانمودهای چون ژیژک شومنی را ترجیح بدهد، تا حقیقت خودش را در گزارههای ژورنالیستی زندانی کند، تا شاعرِ عصر راهی نداشته باشد جز احضار استهزا و اظهار صداقت جای دیوانگی! اینها نمیدانند فکر را حتی اگر زندانی کنند از زندان سر درمیآورد بیرون تا غیاب را برای همیشه بینِ همه حاضر کند. نوشتن کارش رسیدن به مرزهای سخنرانی نیست اما من هنوز مینویسم چون متاسفم!
آپریل 2013
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید