تفكر، در هيجان، در شادى، در ارگاسمى دائمى شكل مىگيرد. فقط در تنبخشى به فحشاست كه مىشود مخفى را فاش كرد. يک عده از تن مىترسند، از تماشاى عريانى شرم مىكنند، كس را شرمگاه ناميدهاند، كير را كردهاند آلتِ شكنجه و عشقبازى را درست صرف نمىكنند. از آن مىترسند و برايش چندين مترادف ساختهاند تا لذت را طرد كنند، براى همين كردن و گاييدن حالا ديگر بارى دارد شديدن مردانه و تهاجمى! در حالى كه خشونت فقط در عشقبازىست كه با مهرمانى اينهمان مىشود، چون لذتى دارد شديدن آسمانى! خدا مهربانى و خشونتِ توأمان است، خدا لذت است، آدرنالين است و تنها در ارگاسم است كه حضورى غایى دارد. ملاها خدا را نمىفهمند، خود را نمىشناسند و به من ايراد مىگيرند “چرا چنين مىنويسى؟ چرا دائم از كلمات كافدار بهره مىگيرى؟ و تأكيد دارند من هم اين كلماتِ عزيز را از صفحاتم تبعيد كنم. آنها هرگز تبعيدى نبودهاند، نمىدانند چه دردى دارد دورى از زبان، از مادر، از وطن. آنها شكنجهگرند؛ زن و مرد، چپ و راست هم ندارد، همه مىخواهند كير در متون فارسى نباشد. از كس شرم مىكنند، كون را باسن مىخواهند و اينگونه تبعيدش كردهاند، براى همين سانسورِ بزرگ است كه دائم به اين سه كلمه فكر مىكنند. مىگويند عبدالرضايى مدام پردهدرى مىكند در حالى كه من فقط پردهها را كنار زدهام تا باد بيايد و نسيمى خنک زندگى بياورد. آنها معاصرِ مرگند! من زندگى مىخواهم؛ يک زندگى براى همه، براى نسل تازهاى كه دارد در عنفوانِ جوانى مىميرد. من حتى براى طلبهاى كه در حجرهاش جز به خودارضايى اشتغال ندارد دلم مىسوزد، حتى براى همين ملا كه پرواز را با تماشاى تنى چنين تراشيده تجربه مىكند. امامِ زمان منم اما آنها امام را كنار مىزنند تا زمانش بيايد. هيچ حورى در كتبِ مقدس حجاب ندارد؛ تنِ هيچ غلمانى شورت نكردهاند. آنها اينجا بهشت را مىكشند تا به بهشت برسند و اين جز بلاهت نيست. من لخت مىنويسم تا ريا، تا مخفىكارى بيش از اين تبليغ نشود. آنها كه نمىخواهند اين كلمات باشد، مجرى سانسورند. آنها كه اخلاق را سانسور معنا مىكنند بويى از اخلاق نبردهاند. اين روزها ايرانيانى را ملاقات كردهام شديدن نديد بديد! پسران خوشرويى كه از آداب رقص هيچ نمىدانستند و چون ورزايى حشرى زده بودند به كلابها و ديسكوهاى تركيه! اول از رفتارى كه ترکها با آنها مىزدند بدم آمده بود بعد ولى بهشان حق دادم؛ سانسور آن فرهنگ بزرگ را فلج كردهست، من دلم مىسوزد. سانسور يک ملت بزرگ را كشتهست، من غمگينم! در تركيه پسران جوان ايرانى از دم عرب بودند، كاش مىتوانستم هميشه آنجا بمانم و براى جوانىِ ايرانىها جاكشى كنم، واقعن غم انگيز است! جوانانِ خوشروى كشورم جز عربده، جز شيهه، جز خشونتِ جنسى حرفى براى گفتن نداشتند. عشق ورزيدن را ياد نگرفتند. دلم سوخت براى دختران وطنم كه مجبورند يک عمر زير اخلاقى چنين بدوى بخوابند، پس ناچارم چنين بنويسم. عشق بازى طبيعىست، سكس بديهىست. دشمن من حالا ديگر فقط ملا و اخلاق عربى نيست، از روشنفكرهايى كه اخلاق را حذف طبيعى و طبيعت و سكس معنا مىكنند بيشتر انزجار دارم؛ از آنهايى كه مىخواهند كس حذف شود تا عجيب بماند، كير نباشد تا عقدهاىتر شود. از اين سانسورچىهاى بىشرف و وطنفروش متنفرم!
آنهايى كه مىخواهند آوانگارد بنويسند، بدانند وقت است شديدن كيرى بنويسند، تا مىتوانند كسنويسى كنند و محكم توى گوشِ سانسورچىهاى جاكشى بزنند كه نمىخواهند اين كلمات در صفحه زندگى كنند.
ديگر ور رفتنِ صرف با شكل و شمايل كلمات شديدن كلاسيک شده، بايد به درون زد، به درونِ متن! حالا ديگر جهان جاى ديگرىست، كلمات بيچارهتان را بيرون بكشيد از اصطبلهاى بوگندو!
منبع: کتاب آنارشیستها واقعیترند