امپراطوری_مارک ایروین

“امپراطوری”

 

‎با کلاهی مارپیچ بر سرش
‎ترانه‌ای نوشت
‎که همه می‌خواندند
‎در کوهستان زندگی می‌کرد
‎بر فراز دریاچه‌ای
‎با جانوری افسانه‌ای که رام خود ساخته بود
‎قطاری، هر ساعت روستا را دور می‌زد
‎دوباره و دوباره
‎و او به ساعتِ جهان خود تکیه داده بود
‎جایی که در آن
‎آدم‌ها، روزهایی هستند
‎که ماه می شوند و سال

 

‎در پارکی
‎از پوست ده گاو، توپی بزرگ ساخته بود
‎که همه لمسش می‌کردند
‎تا تبدیل به لباسی پاره شد
‎او خویشاوندی نداشت
‎و از بس نگرانشان بود:
‎ چه می‌شود اگر، چه می‌شود اگر، چه‌‌می شود اگر…
‎چون جانوری دیگر که پنجه می‌زند،
‎ویتامینی کشف کرده بود
‎برای تمام سالخوردگان
‎که می‌گذاشت آرام رشد ‌کنند
‎تا جایی که فراموش می کردند
‎هر‌آنچه را که زمانی می‌دانستند

 

شعر از “مارک ایروین”
ترجمه: ساناز مصدق

 

 

“Empire”
A poem by Mark Irwin

 

He wore a little spiraled hat and wrote a song
that everyone sang. He lived on the mountainside
above a lake with a mythical beast he’d subdued.
A train circled the village each hour, over and over,
as he leaned down over the clock of his world
where people were days becoming months and years.
In a park, from the hides of ten cows, he’d constructed
a giant ball that everyone touched until it became
a torn rag. He had no family, and because he worried
so much about them: What if, what if, what if, like another
beast pawing away, he’d invented a vitamin for everyone
old that allowed you to continue slowly to grow
until you forgot everything you once knew.