ماهِ گذشته از لندن فرار کرد و حالا گیر افتاده در بنبست! نه راهِ پس دارد نه پیش، اگر برگردد گیر میافتد و اگر بخواهد به راهش ادامه دهد میخورد به دیواری که قدرِ دو پهلو آدم کشته. ایستاده روی دو پای نحیفش، جُم هم نمیخورد، کوچکترین تکانی میتواند گیرش بیندازد، بیندازدش توی آب، حالا باید همین بالا فقط مکث میکرد. ماهِ گذشته در لندن سوارِ پروازِ “جاکارتا” شده بود، جا … کار … تا کی باید پیشان سگ دو میزد؟ صندلیها کیپ تا کیپ پرِ مسافر بود، مانیتورهایی که پشتِ هر صندلی نصب شده بود، وضعیت هواپیما را در هوا نشان میداد که طیِ چند ساعتِ گذشته چون سوزنی از آسمانِ فرانکفورت رد شده بود، به ورشو رسیده بود و حالا داشت سمتِ مسکو پیش میرفت. دیگر مطمئن شده بود که از آسمانِ ایران نمیگذرد، پس پلکهاش را روی هم گذاشت و رفت، چیزی نگذشت که صدای کمرباریکِ مهمانداری که میخواست شام سرو کند، چشمهاش را باز کرد و انداخت روی صفحهی مانیتور، باور کردنی نبود، هواپیما روی آسمانِ کاسپین، مانده بود رد بشود یا نه! بعدِ یازده سال تبعید، نه ایران، نه تهران، بلکه برگشته بود بالای سرِ چمخاله که درست یازده سال پیش از آنجا پرتش کرده بودند بیرون! کمربندی را که پرچش کرده بود به صندلی وا کرد، جلیقهی نجاتش را بست، داشت زور میزد که یکی از درهای اضطراری را باز کند که مهماندار آمپولی به پهلوی راستش تزریق کرد و بیهوش شد. هنوز هم به هوش نیامده آن بالاست، نه راه پس دارد نه پیش، از این تیمارستان لعنتی نمیشود فرار کرد.
علی عبدالرضایی
تختخواب میز کار من است، لندن، نشر کالج، 1395.
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید