سفر_علی عبدالرضایی

از کودکی شیفته‌ی دیدن بود، دوباره دیدن! او در خودش هم که می‌نشست سفر می‌کرد. فقط هفت سالش بود که دنبالِ اندامِ محیط می‌گشت. روستاهایی که دیده بود، بالاده! پایین ده! همه سر داشتند، همه پا! بزرگتر هم که شد، قوس کمر، کشیدگیِ پاها و انحنای اندام را باد برایش می‌کشید. دم دمای غروب، می‌رفت دمِ شالیزارها، زن‌هایی را که تازه از باتلاق مزرعه زده بودند بیرون و داشتند تن و بدن‌شان را دمِ نهر می‌شستند دید میزد اما چیزی نمیدید. “اندامِ آن‌ها را کسی نمی‌شناسد” جمله‌ای بود که مدام زیر لب زمزمه می‌کرد. برای همین آنقدر لب جوی کنار باریکه راه منتظر می‌ماند تا همه چادرشان را سر کنند و راهِ خانه را بگیرند، او هم دنبالشان آرام راه می‌افتاد و دائم از باد التماس می‌کرد که بیاید، بیاید و کمرِ باریک‌شان را دربیاورد و يك‌كاره بیفتد روی باسن‌ها. بعدها همین باد او را از شمال ایران برده بود تهران، از آنجا پرتش کرده بود در پاریس، فرانکفورت، برلین و جنده‌خانه‌های استکهلم و بعد هم هُلش داده بود تا لندن! خاکِ لندن دامن‌گیر است! سال‌هاست که اینجا گیر کرده‌ست، به هر جا که فرار کرده باز باد برش گردانده. باد بزرگترین مخالفِ او بود، هرگز در مسیری که با خواسته‌هاش موافق باشد نمی‌وزید. رامتین با اینکه می‌توانست نویسنده‌ی محبوبی باشد، خلاف خواسته‌های مخاطبانش می‌نوشت و رفتار می‌کرد. البته او هرگز خلافکار نبود فقط بر خلافِ مسیر رایج می‌رفت که زندگی‌اش تازه شود. از آنجا که بود، از آنکه بود دائم سفر می‌کرد. می‌گفت فقط آن‌هایی که در سفرند نمی‌میرند، سفر از خودخواهی‌ات می کاهد، به درکِ آن دیگری می‌رسی. سفر یعنی دوباره دیدن، باید تلاش کنی هیچ چیز عادی نشود، حتی در خانه هم باید سفر کرد، پیاده شوی می‌پوسی! زندگی سفر است، همسفرت اگر پیاده‌ات نکند یا اگر پا نبود و خودش پیاده شد عالى‌ست! عشق هم سفر است، مدام از قلبی به قلب دیگر رفت و برگشت داری، اگر برنگردی عالی‌ست! وگرنه دائم فکر می‌کنی چقدر جای او خالی‌ست.
خیلی‌ها سفر نمی‌کنند، فقط به مقصد فکر می‌کنند و اینگونه راه را از دست می‌دهند. آن‌ها همیشه از مدت سفر می‌گویند، از زمان سفر، از مقصد! هرگز ندیده‌ام از آنچه طی سفر دیده‌اند بگویند چون ندیده‌اند! این‌ها راه نمی‌روند، فقط راه‌ها را لگدمال می‌کنند، همیشه آنجایند که جایی جز اینجا نیست! مثل کنه چسبیده‌اند به خود که از یک نقطه کوچک‌تر است! هرگز از خود نمی‌روند مگر با راهی که آخرِ عمری پیش پایشان می‌نشیند. مرگ صاحبِ بزرگترین آژانسِ مسافرتی‌ست، برخی نمی‌دانند اگر سفر نروند، برده می‌شوند! “هرمان ملویل” عاشق سفرهای بی مقصد بود، هی در نقشه نمی‌گشت، می‌دانست جایی که می‌خواهد برود در نقشه نیست. رامتین هم گرچه برای سفرهاش نقشه می‌کشید اما هرگز هیچ مقصد و نقشه‌ای در دست نداشت، فقط از مبدأ فرار می‌کرد. حالا دیگر این را خوب می‌دانست که کافی‌ست قدم بردارد، ناگهان آمریکا بود، یک‌کاره آفریقا! مکان هرگز برایش مهم نبود، همیشه شیفته‌ی راه رفتن بود. او حتی در آدم‌ها سفر می‌کرد. “مارک تواین” می‌نویسد برای اینکه بفهمی یکی را دوست داری با او سفر کن! در سفر همه چیز تازه‌ست جز او! اگر تازه نشد یعنی که دوستش نداری، سرِ کاری! پس جدا شو! با یکی دیگر در خواب دیگری سفر کن! آدم‌ها هزار نفرند، در خانه تنها یکی‌شان را می‌بینی! راه ولی نشانت می‌دهد که همراهند یا نه! رامتين از هرچه بادیگارد انزجار داشت؛ از آن‌ها که با او راه می‌آمدند تا که حفظش کنند. “جان اشتاین بک” سفر را ازدواجی می‌داند که خیلی‌ها فکر می‌کنند همه چیزش تحت کنترل آن‌هاست! این دسته از زوج‌ها تنها مامور انتظاماتند، پارتنرِ هم نیستند، به هم حال نمی‌دهند تنها حالِ هم را می‌گیرند. ازدواج بدترین سفری بود که رامتين چند بار امتحانش کرده بود. همیشه می‌گفت فقط آن‌هایی که زودتر به مقصد، یعنی طلاق، می‌رسند مسافرند، بقیه می‌خواهند که بپوسند. او تاکنون چند بار به این سفر رفته بود اما هیچ‌کدامشان بیش از سه ماه نپاییده بود! حالا هم کاری نداشت جز انجام تنهاییِ خودش! به طرز دیوانه‌واری فقط می‌نوشت، مهم نبود برایش که خوب بنویسد یا بد! گاهی کتاب‌هایی را به دست چاپ می‌سپرد که اگر نویسنده‌ی دیگری منتشرش می‌کرد بهش می‌خندید! وقت‌هایی هم که حال نوشتن نداشت سفر می‌کرد و مابینِ مسافرت‌هاش سری هم به لندن می‌زد، او اتوبوسی‌ست که فقط در لندن ایستگاه دارد.

منبع: تختخواب میز کار من است.