ناادبیات چیست؟ ناشعر چگونه شعریست؟ امر نانوشتنی به چه چیزی میگویند؟
اکنون نزدیک به دو دهه است، به صورت حرفهای، بحث پیرامون ناادبیات و ناشعر را مطرح کردهام؛ یعنی بعد از سال 76 تا به امروز، از بیتاریخی، از ضد روایت، شکست روایت و تعلیق آن در امر داستانی، حرفها گفتهام.
همیشه با این سوال روبرو بودهایم آیا ناشعر و ناداستان منشی شعری و داستانی دارد؟
تا اینکه دوستان حاضر در کالج شعر، در این مورد سوالاتی مطرح کردند و تصمیم گرفتم به صورت خلاصه توضیحاتی را پیرامون آن ارائه دهم. داستان و تاریخ، همیشه با یکدیگر فامیل بوده و هستند؛ به نحوی، یک رابطهی خویشاوندی دارند، که بسته به شرایط نویسنده و نویسش، تغییر کرده و میکند؛ برای مثال روایت یک قصه که در رمان دنبال میشود، متنی تاریخیست که رسمیت پیدا نکرده و از این لحاظ که نویسنده قصد داشته اثری خلق کند و جهانی بسازد، مدام در حافظهی تاریخی دست میبرد و به این دلیل ادبیات یک متن ناتاریخیست و متن تاریخی تکستی غیر ادبی است؛ به این دلیل که شما در متن تاریخی با امر واقع روبرو هستید و موظفید به امر تاریخی و آنچه که واقع شده متعهد باقی بمانید. در تاریخ، با نقل مستقیم واقعیت روبرو هستیم و در ادبیات با نقل خلاق و تخیل امر غیر واقع، اما ناداستان یا ناادبیات با هر دو دسته تفاوت دارد و دقیقن آنجایی صورت میپذیرد که نقلی مستقیم وجود نداشته باشد یا مدام با شکست نقل و تعلیق روایت روبرو باشیم. در واقع در یک ناداستان خلاق، روایت وجود دارد ولی به سمتی جز ناروایت در حرکت نیست. همچنین علاقهی چنین نویسندهای این است که امر ناروایی را نه بیان بلکه نشان بدهد. ناادبیات فقط در یک ضد رمان اتفاق میافتد؛ مثلن در ضد رمان هرمافرودیت هر روایتی نابود میشود. ما فقط خورده روایت و خورده فرهنگ داریم؛ در ضد رمان ایکس بازی نیز ما همین وضع را شاهد هستیم. رمان ایکس بازی، خورده پلان دارد، اما پلان کلی نه! زیرا مقصدی ندارد؛ مانند خودِ زندگی، رمانهای بزرگ همگی مقصد دارند، زیرا مرگ را باور دارند و به این باور رسیدهاند که مقصد زندگی جایی جز مرگ نیست. در صورتی که در آثاری مانند “هرمافرودیت”، “تختخواب میز کار من است” یا رمان “ایکس بازی” مدام از زندگی گفته میشود که تا بینهایت ادامه دارد. این سه کتابِ ضد رمان، ارتباطی با مرگ ندارند و مرگ در آنها بازیچهی زندگیست و آدمها زندگی ابدی دارند؛ به این دلیل که تکثیر پیدا میکنند و به یکدیگر بدل میشوند.
ما در این ضد رمانها با استحاله روبرو هستیم. در رمان هرمافرودیت، شهلا همان شهریار است؛ در ایکس بازی، کیمیا همه جا حضور دارد و همان باران و سحر است؛ آریا خود آرشام و مایکل است؛ اینها یک نفرند که در بازههای زمانی مختلف زندگی میکنند. در ایکس بازی تاریخ تبعید به نویسش میرسد، اما مدام در غم دوری، شعف سکسی ریخته میشود؛ زیرا اساسن ایکس بازی مانند هرمافرودیت تاریخ ندارد، به روند تاریخی وقایع مشکوک است و همانطور که گفتم سکسی نوشته میشود، به این دلیل که سکس ما را با شعف روبرو میکند.
حدود هفت سال پیش در یک مانیفست طولانی در پالتاک در مورد “این همانی دین و سکس و سیاست” بحثی ارائه دادم. در آنجا نشان دادم که چگونه سکس همه جا حضور دارد بدون اینکه دیده شود؛ یا دیده میشود بدون اینکه به آن فکر شود؛ همه چیز این جهان سکسیست اما همه سعی میکنند آن را بپوشانند و پنهان کنند. به همین دلیل زن و تنانگی مرکز توجه سه ضد رمان “هرمافرودیت، ایکس بازی و تختخواب میز کار من است” قرار گرفته است؛ یعنی در هر سه رمان این موضوع قابل مشاهده است؛ همانطور که زبان در این سه رمان چنین وضعی دارد. این سه کتاب قصد دارند به خصلت زنساز بودن زبان اشاره کنند؛ یعنی خلاف نظریهپردازانی که از سیستم مردسازِ زبان حرف میزنند. در این رمانها نشان داده میشود که چگونه زبان، زن ساز و زن است. هر انسانی زبان را با زن شروع میکند؛ یعنی اولین آموزگار زبان یکی به اسم مادر است، که نوزاد اولین کلمهای که ادا میکند ماماست؛ این یک کلمهی خیشومییست. بعد از آن پاپا را ادا میکند؛ که کلمهای کنشمند است. اگر از این ضد رمانها زن را بگیرید چیزی به اسم زبان در آن باقی نمیماند. در واقع در این سه کتاب محتوا هیچ و تنها چیزی که در آن وجود دارد فرم و روشهای زیستگردانی است.
خلاصه اینکه ناادبیات به فرمهای زندگی توجه دارد، نه مثل آثار کافکا به مرگ. مرگ و مرگ اندیشی خصیصهی اصلی ادبیات داستانی خلاق است و در ناادبیات به هیچ تمی جز “هستن” توجه نمیشود؛ یعنی در اینجا زندگیست که حرف اول و آخر را میزند. ژیل دلوز در رسالهی معروف خود، بورخس را کافکا پریم مینامد. خانهی بابل اثر بورخس، همان محکمهی کافکاست؛ در واقع محکمه پریم. بوف کور صادق هدایت یا “آئورا” اثر کارلوس فوئنتس هر دو مسخ پریم هستند. دلوز در نهایت در آن رساله، خود را بورخس پریمی پاریسی مینامد، در حالی که فقط یک کافکا زگوند است؛ یعنی ما نوع دوم کافکا را در آثار و فکر پردازیهای دلوز میبینیم. خلاصه اینکه سیطرهی کافکا بر ادبیات مدرن و پست مدرن غیر قابل انکار است، زیرا به شدت مرگ اندیش است. در واقع افسردگی و مرگ اندیشی مد نیمهی دوم قرن نوزدهم و کل قرن بیستم بود، اما حالا دیگر مرگ اپیدمی شده و بیش از نود درصد ساکنان زمین، افسردگی دارند. حتی طبق آمار در امریکا خیلیها از این موضوع اطلاعی ندارند. نومدرنیسم یا ناادبیات؛ کنشی فرهنگی علیه مرگ اندیشی کافکاییست.
اکنون دیگر همه مردهاند، یکی باید زندگی را وارد صحنه کند و تاریخ تازهای را برای انسان امروز رقم بزند. ناادبیات، در واقع نیو مدرنیسم یا نومدرنیسم یا نه مدرنیسم از لحاظ درون متنی است و چنین ایدههایی را دنبال میکند. ناادبیات همان ادبیات خلاق فرداست که جای عناصر موجود در صحنه و حاشیهی آن بیشک تغییر خواهد کرد و یا در حال تغییر است.
هر شعری که تاکنون دوست داشتهام سؤالی درون خود داشته است. هیچ شعر مهمی برای پاسخگویی به سؤالها نیست بلکه یک پرسش محسوب میشود و شاعر بزرگ هم در نهایت یک پرسشگر.
چندی پیش در مصاحبهام با خبرنگاری مکزیکی، زمانی که دربارهی موفقترین شاعر از من سؤال کرد در پاسخ به او گفتم موفقترین شاعر از نظر من منصور حلاج است، او شاعری ایرانیست که اغلب عربی مینوشت و توانست یک سطر را از آنِ خود کند و به دلیل همین سطر هم اعدام شد، اما وی سطر خود را نوشته بود و برایش مهم نبود که بمیرد. هر شاعر بزرگی در طول زندگیاش به دنبال نوشتن همان سطر خود ویژه است؛ پس در نهایت از هر شاعر بزرگی ممکن است تنها یک سطر باقی بماند که به شدت ناشعر است.
“انا الحق”، از منصور حلاج، سطری به شدت ناشعریست؛ زیرا شر است و ایجاد شر میکند. این یعنی نهایت شعر، که به چیزی جز خلق شر ختم نمیشود. شعر بزرگ امروز هم ناشعر محسوب میشود؛ یعنی آن شعر بزرگی که ما به دنبال آن هستیم در نهایت به ناشعر بدل میشود؛ یعنی اساسن یک ناشعر است، زیرا نمیخواهد شبیه به چیزی که در گذشته شعر شمرده میشد باشد، اینگونه شعرها هرگز نوشته نمیشوند، زیرا با یک سؤال آغاز میشوند؛ سؤالی که سطر اول، خرج آن میشود اما موفق نمیشود که آن را به بیان در بیاورد. این سؤال در سطر دوم فراموش میشود و همین فراموشی باعث میشود که شعر به سمتی غیر از سمت سؤال برود. شعری که طبق پیشینهاش به جای پرسش، تمایل بیشتری به پاسخ دادن دارد، در حالی که هیچ پاسخی وجود ندارد و حتی مرگ پاسخ نهایی آن نیست. به همین دلیل، تاکنون با هیچ شاعر ژنی برخورد نکردهام که بداند دلیل نوشتنش چیست؟ در حالی که میداند شعر را به چه دلیل آغاز میکند، اما نمیداند چرا بعد از سطر اوّل و دقیقن در ابتدای سطر دوم، این چرایی را فراموش میکند؟
به همین دلیل یک شاعر واقعی، زمانی که نمینویسد در حال نوشتن است؛ مدام به شعر تازهای که خواهان نوشتن آن است فکر میکند؛ وقتی شروع به نوشتن میکند تنها مهمل مینویسد، زیرا زمان نوشتن آن سؤال را از دست میدهد. چنین شاعری را تنها ناشعر ارضا میکند؛ ناشعر در اینجا شعریست که هرگز نوشته نمیشود؛ زیرا سؤال آن فراموش میشود. باید گفت آنچه نوشته میشود شعر نانویسی و نانویسش است متاسفانه اغلب شعرهایی که امروز مردم به زبان میآورند در زبان نمیآورند.
همیشه شاعر در آغاز به سمت چیزی که قصد نوشتن آن را دارد میرود، اما در همان سطر دوم از آن فاصله میگیرد زیرا همیشه فاصله بزرگی بین سوالی که بدل به نیت مولف شده است و خیلی سریع فراموش میشود، وجود دارد، زیرا به محض شروع به چیز دیگری بدل میشود، یعنی شعر به ذهن و زبان میآید اما بر زبان نمیآید و اتفاقی نمیافتد. حتی اگر اتفاقی بیوفتد اتفاق زبانی نیست. زیرا زبان موجود مفلوکیست که قادر نیست و توان مقابله با جهان را ندارد، به همین دلیل هر شاعر بزرگی یک بازنده محسوب میشود و مدام شکست میخورد. او در شروع هر شعر خواهان موفقیت است اما این موفقیت غیر ممکن است، زیرا هیچ شاعری هرگز به شعر نمیرسد مگر در سطر اول، یعنی سطر اول همان شعریست که مینویسد و دقیقن همان شعر است که او را به قتل میرساند، یعنی از آن شعر فقط یک سطر باقی میماند و آن سوالیست که جواب خودش محسوب میشود، و جواب شاعر همان تولید سوال است. مانند سطر انا الحق که حتی خود حلاج هم نمیدانست سوال است یا پاسخ!
شعر فقط یک دروغ است، دروغی که شاعرها مدام در حال تکرار آن هستند و حقیقت هم همان ناشعریست که نوشته است اما شعری که نوشته نمیشود ناشعر است، به بیان دیگر، ناشعر آرزوی شاعر است و یک شاعر ژنی مدام حیران ناشعریست که میخواهد اما نمیتواند آن را بنویسد، اما ناشعر هرگز نوشته نمیشود، مگر زمانی که دچار ننوشتن شده باشیم. شاعری که به سمت ناشاعری پیش میرود از این دیدگاه شاعرترین محسوب میشود؛ یعنی زمانی شاعر است که به صورت عمدی ناشاعری کند؛ به این صورت که از امر سابق و امری که تجربه شده است دوری کند؛ یعنی دچار نوعی حیرانی در نوآوری شود؛ این شاعر مدام درگیر نمی شود. زیرا نانوشتنیست و اگر نوشته شود همان اتفاقی که برای حلاج افتاد تکرار میشود. حلاج در زبان خطر کرد و جانش را گذاشت شما چطور؟ من، او، ما و آنها چطور؟
ناشعر فقط در خطرناک اتفاق میافتد. پس شعر فقط یک اتفاق زبانیست و چون زبان دروغ است همیشه ممکن است، اما ناشعر غیر ممکن است، زیرا ریشه در حقیقتی دارد که هرگز شکار نمیشود.
آن او، آن تو، آن من هرگز وجود ندارند؛ آنچه وجود دارد چیزی جز توهم نیست. شاعر، در شعر، ناگزیر از عصبانیت است و هر شعری حاوی خشونتی مهار نشدنیست؛ خشونتی که محصول شکستهای پی در پی است. یک شاعر واقعی شبیه قمار بازیست که میداند میبازد، اما از آن دست نمیکشد و رفتن به هیچ کازینویی مثل عشقبازی با صفحهی سفید فجیع نیست؛ یعنی شما در ناشعر با یک جور سکس و معاشقه با صفحهی سفید، با یک هیچ و خالی روبرو هستید. معاشقه با هیچ است که ناشعر را به وجود میآورد، پس ناشعر، خود یک هیچ بزرگ محسوب میشود و این هیچ بزرگ را فقط زندگی و شگردهای آن میتواند تعریف کند.
زندگی دارای فرم است و نهایت شعر، فرمیست که ناشعر را تعریف میکند. نباید به دنبال معنی و مفهوم و فکر بود؛ زیرا هیچ فکر تازهای وجود ندارد. تنها چیزی که وجود دارد فرم است و هدف ناشعر رسیدن به فرمی خود ویژه است؛ فرمی که قابلیت تقلید در آن وجودندارد؛ساختیست که تنها یک بار به وجود میآید و برای همیشه باقی خواهد ماند.
از سری سخنرانیهای علی عبدالرضایی در کالج، که بهمنظور استفادهی آسانتر به فايلهای نوشتاری تبديل شده و در دسترس عموم قرار گرفته است. شما میتوانید این مقاله را در مجلهی فایل شعر 2 هم بخوانید.
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید