در زندگی همه تنها یکیست که اگر نباشد شب تمام نمیشود. یکی که اگر در چشمهاش نگاه کنی فقط خودت را ببینی. یکی که حتی اگر آن سرِ دنیا بود، هر لحظه لمسش کنی و مطمئن باشی که فیک نیست، مثل کیمیا نیست یا مثل کیمیا که هر بار رفت، بخشی از خودش را از دست داد، مثل زمینی که هر تکهاش را یکی تصاحب کرده باشد و حالا فقط خاطرهاش مال تو باشد! کیمیا زن باهوشی بود، اما هر چه داشت خرج بلاهت کرده بود و به زنِ فقیری میمانست که جز پول هیچ نداشت. هر بار که به آریا نزدیک میشد دست نداشت، سینه نداشت و اصلن دل نداشت که زندگی کند. او را فقط ترس زندگی میکرد و خیال آغوشی که درش چند رجاله دفن شده بود. برخلاف لیلاو که از اُتاوا با آریا توی اتاقکی در لندن میخوابید، کیمیا حتی وقتی که لخت میشد، چیزی برای اهدا نداشت. شبهای آریا مدام در محاصرهی لیلاو بود، خدا نباید او را از بهشت اخراج میکرد، خدا نباید او را در میانرودان در اُتاوا تنها میکرد! وقتى چيزی از دست میرود، چیز دیگری کم نمیشود، جای خالیش دیر یا زود پر میشود، اما اگر پارهی تنت از دست برود، دنیا کوچک میشود، و هر چقدر که بگذرد، کوچکتر میشود آنقدر که دیگر نفست درنمیآید. لیلاو نباید اینقدر زود میرفت، من هنوز آنقدر آماده نبودم که دوستش داشته باشم، رفتنش مثل از دست دادن هیچکدام از عشقهام اذیتم نکرد، آنقدر بود که تا وقتی بود هیچ درکی از نبود نداشتم. همیشه وقتی عشقی از زندگیم رفت، دنیام کوچکتر شد اما یکی آمد و جای صداش نشست و طوری صدام زد که سردردم از بین رفت، او ولی داستانیست که هرگز تمام نمیشود، آرزوییست که هرگز به واقع نمیرسد.
مرد و زن، پير و جوان ندارد، آدمها همهشان يك نفرند، يک آرزو دارند كه كيمياست، آرزويى كه خودش هم نمىداند از خودش چه مىخواهد، عمرى از مردى فرار كرده كه هنوز دنبال اوست، زنى درويشمسلک كه شيطانش پرستيدنىتر از خداى اوست. كيميا و آرزو دو روى يك سكه بودند، هر دو مهربانىِ ممتد داشتند، يكى از كيسهى خليفه مىبخشيد و ديگرى از خودش. آرزو خودش را مىبخشيد، پيروِ پيامبرِ دلِ خود بود، دلى كلاهبردار كه مادام او را گمراه مىكرد. چند سال پيش همسرش را كه فقط در راهِ راست گم مىشد ول کرد و آمد لندن، پيشِ آريا، چون همسرش را حالا در او پيدا كرده بود، آريا همسرش نبود، حتى مثل همسرش نبود، آريا يك آژانس بود كه به آدمها آزادى مىداد، كمک مىكرد مالک خودشان بشوند، پس زندانىشان مىكرد! از طرفى آرزو هم به جايى رسيده بود كه ديگر نمىخواست مال كسى باشد اما بى آنكه بداند جز همسرش هم كسى را نمىخواست، آريا اين را مىدانست و علىرغمِ علاقهاى كه به او داشت در آپارتمانش زندانِ قصرى برايش تدارک ديد تا از آنكه هست دورش كند، آريا مىخواست آرزو را به درک عشق برساند، به درک همسرش كه ازدواج خرابش كرده بود، البته ازدواج اولش خوب است، سر سفره پر از عسل است، خورده میشود، لذت که تجربه شد روی میز گُه چیده میشود. آنها هر دو اول عسل خوردند چون بدون شرط سر سفره نشستند، بعدها ولی همسرش دیلر شد، هى گهخوری را پیشنهاد مىكرد، آرزو هم دل را دلیل کرده آن را مىخورد، چه مىدانست این عشق نیست گهخوریست. او میترسيد که از دست بدهد ولى دل را دلیل میكرد، دل شجاعت است و عشق آزادیست. دیلر تلاش میکند که آزادیات را ببازی، او بیمار است، اگر خطر نکنی، علاوه براینکه به دادش نمیرسی، تو هم مريض میشوی. تو باید اینطور باشی! تو باید اینجوری! و اینطورهاست که کار خراب میشود. میگوید اگر مرا میخواهی باید مرا بگیری! در حالى كه باید ربطی به عشق ندارد زیرا که عشق آزادیست. ازدواج یک دیل اقتصادیست ربطی به دل ندارد، اثری از عسل باقی نمیگذارد، جنگ جهانی این طور آغاز میشود. ازدواج غولی گرسنهست که اول خانه میخواهد، بعد هم خانواده، و خانواده یعنی شرکت در يك مارتنِ طاقتفرسا كه فرصت نمىدهد حتى براى لحظهاى خودت باشى، خودت را زندگى كنى، آنها هميشه با بقيه بودند، براى بقيه بودند، در حالى که عشق آنها را خصوصی میخواست.
خانواده اگر پا بگیرد باید پایدار بماند. مهم نیست که رنج بکشند و عشق تخریب شود، خانواده یک گنج است، گنجی پر از عمو، عمه، پدربزرگ و بچه، و هر چه که باید از آن حفاظت شود، و این همان چیزیست که جامعه از آرزو میخواست. حتی اگر همسرش برادرش مىشد مهم نبود، اتفاق است، مىگفت كه میافتد! مىگفت: «برو جلق ات را بزن!» جامعه آن را تایید میكرد، متأسفانه اين رسم جهان است، اگر زنی به شوهر ده سالهاش خیانت نکرده، اگر مردی به همسر پنجاه سالهاش وفادار مانده، بىشك دارد جلقش را میزند، و این خیانت نیست، حماقتیست که برای حفظ خانواده خرج میشود. آريا آرزو را مىخواست اما مىدانست كه او همسرش را بيشتر مىخواهد، پس براى عشقش هم كه شده به شيوهى عرفاى نقشبندى عمل كرد و زندانى برايش ساخت تا خودش را در خانه پيدا كند، عاشقی صعب است اما اگر نتوانی عاشق باشی فجیعتر است، چون مرگ مدام پشت در است و هیچکس هم جلودارش نیست، لااقل عشق میتواند گاهی غافلمان کند از شرِّ زندگی، من مدام عاشقم بی آنکه تن به خفّتِ ازدواج دهم، ازدواج تنها میتواند آدمها را ببرد توی تختخواب و تا میتواند بگاید، آنقدر بگاید که عاقبت هر دو تنها شوند در حالی که توی همند. گاهى مجبورى عمدن ببازى كه فقط توى بازى نباشي!آریا هم از این بیشتر نمیخواست که توی بازی باشد، بعدِ شش ماه چلهنشينى ديگر وقتش رسيده بود كه آرزو برگردد، برگردد به همسرش كه هرگز از فرعى نمىگذشت، حالا آنها فرصتى داشتند تا دوباره خودشان را پيدا كنند در تهران، اما بىفايده بود چون همسرش نمىفهميد كه خيانت اگر دروغ نگويد و رياكار نباشد عينِ وفادارىست، او مرد خوبى بود، خوب هم فكر مىكرد اما فكرش جز در راهِ راست كار نمىكرد، مثلن حتى بلد نبود از پيچوخمهاى اندامِ پر از كوچه پسكوچهى آرزو بگذرد و همين باعث شده بود ديگر اين رابطه كار نكند، بعد از چند سال زندگىِ گاهى گرم و گاهى سرد، آرزو بطور كامل خسته شد، از همسرش باز جدا شد و دوستش كيميا كه در لندن زندگى مىكرد كمكش كرد برود كانادا، حالا هم در مونترال زندگى مىكند.
آرزو اسم واقعىِ باران است، در مونترال همه او را به اين اسم مىشناسند، آن روز كه رفته بود آرشام را بردارد از زندان و به خانهاش بياورد هرگز فكر نمىكرد هنوز آريا را دوست داشته باشد، آرشام جز وقتى كه حرف مىزد هيچ شباهتى به آريا نداشت اما لهجهاش، لحن و صدايش مو نمىزد با او، متاسفانه آريا به راهى كه پيشتر رفته بود ديگر برنمىگشت، محال بود هيچ عشقى را دو بار امتحان كند، طى اين سالها ديگر نخواسته بود باران را ببيند، و همين باعث شده بود باران از او تنفّر كند، آن روز وقتى به خانه رسيدند ديگر آرشام را بطور كامل آريا مىديد، در طول راه حتى براى لحظهاى نيم نگاهى به آرشام نينداخته بود اما قطرهقطرهى صدايش را مثل شرابى ملس نوشيده بود و همين صدای داغ، وقتى به خانه رسيدند مستاش كرده بود، باران كسى نبود كه قادر باشد بىعشق با كسى بخوابد آن روز هم در حمام تنها آرشام را بهانه كرده بود و توى خيالش فقط با آريا خوابيده بود، گرچه بعد از آن حال خوبى نداشت، وقتى كه آرشام دوش گرفت و لباس پوشيد و نشست روبروى باران پشت ميز شام، اول خيره شد به دو قطره اشک در دو گوشهى چشمهاى زيباى باران كه هميشهى خدا دو آهو در آن مىدويد، خواست چيزى بگويد اما زبانش را قورت داد، براى چند لحظه آشپزخانه از صدا خالى شده بود، باران دستمالى از روى ميز برداشت و عينكاش را بالا زد و بعد از پاککردنِ اشکهاش گفت: «منو ببخشین انگار فشار تنهایی عقل از سرم برده، من بخاطر علاقهاى كه كيميا به شما داشت ضامنتون شدم، حالا هم احساس مىكنم به بهترين دوستم خيانت كردم، خواهش مىكنم امروز رو فراموش كنين»
– اتفاقى كه نيفتاده، اينقده سخت نگير! تازه من اصلن كيميا رو نمىشناسم …
– خيلى عاشقتونه، درسته كه هرگز شما رو از نزديک نديده اما همهچى رو دربارهتون مىدونه، هميشه وقتى زنگ مىزنه حرفِ شماس، خيلى هم به هم مىخورين، بزودى هم مىبينيدش، من امروز با وكيل صحبت كردم قرار شده با اون خانمى كه عليهتون شكايت كرده حرف بزنه و هرطور شده ازش رضايت بگيره نگران نباشين! بزودى برمىگردين لندن.