1- كافه چوبى
ابرها در آسمان مونترآل دائمىاند، گاهى خاكسترى، گاهى تيره اما هميشه آنجايند، همچنان كه باد آرام خودش را به اندام كشيدهى باران مىمالد، آب دارد قطرهقطره از تكه ابرى تيره جدا مىشود و مثل الف فرو مىرود توى تن و بدنِ باران كه بىچتر و بىكلاه جلوى كافه منتظر است. صبح مدتهاست رسيده آدمها مىآيند و هى مىروند اما هنوز خبرى از سحر نيست. سرانجام از تاكسى پياده مىشود، نگاهى به اطراف مىاندازد و هم را بغل مىكنند و سمتِ درى چوبى مىروند كه خودش را مثل باز وا مىكند تا دو خوشحال وارد شوند، بعد هم دور ميزى در دنجترين جاى كافه روبروى هم مىنشينند.
– چه كافهى باحالى! كاش صندلىهاش چوبى نبود.
– كافهمافه رو ول كن سحر! تو كارت عالى بود، ديشب كيميا از پيشِ آريا بهم زنگ زد و خواست ضامنِ آرشام بشم و هر چه زودتر از هلفدونى بيارمش بيرون.
– واى بهش گفتى مواظبِ خودش باشه!؟ آريا خودِ ابليسه، محاله زنى از چنگش قسر در بره.
– خيالت راحت! كيميا كارش رو خوب بلده هنوز نديده عاشقش كرده فقط شاكى بود از اينكه يک شبه چند هزار پوند تيغش زده.
– اتفاقن آريا خيلى هم دست و دلبازه اصلن واسه پول پشيزى ارزش قائل نيست، من شش ماه باهاشون زندگى كردم.
– چى مىگى تو!؟ ديشب برده كيميا رو كازينو.
– واى عجب خريه كيميا، آريا جنونِ قمار داره، وقتى مىره كازينو اول پول خودش رو مىبازه بعد هم از هر كى دستش برسه مىگيره و میبازه، هرگز هم پس نمىده! عمرن هم نمىبره يعنى اونقده بازى مىكنه تا ببازه، تازه وقتى هم كه مىبره به هر كى دور و برش باشه شيتيل مىده آدمِ عجيبىيه.
– پس چرا مىگى خودِ ابليسه!؟
– بيا بريم يه كافهى ديگه باران! اينجا صندلىهاش بده، كونم درد گرفته.
– تو كه اينقده سوسول نبودى چهت شده!؟
– از بس كه از پشت دادم …
– به آرشام!؟
– طفلى آرشام! اون خيلى عاشق پيشه و مهربونه، كاش مجبورم نمىكردين براش بامبول دُرُس كنم، لطفن زودتر برو آزادش كن!
– نگفتى … آرشام!؟
– نه بابا اون ابليس!
– تو مگه با آريا هم بودى!؟
– اون با من بود.
– يعنى چى!؟
– اون اوايل كه رفته بودم لندن، يه شب رفتيم پارتى و آرشام منو با آريا فرستاد خونه و خودش هم رفت لارا و مايكل رو برسونه و برگرده اما اونقده دير كرد كه خوابم برد و خواب بدى ديدم و از ترس رفتم توى اتاق آريا، اون هم اول آروم بغلم كرد تا مثلن آرومم کرده باشه اما بعدش مثل غول افتاد روم و اصلن نفهميدم چكار كرد كه همهجوره سوراخ شدم.
– آرشام مىدونه!؟
– اى كاش بهش مىگفتم و هر شب مجبور نبودم به آريا از پشت بدم. لعنتی اون اواخر اونقده میکرد که از حال میرفتم، یعنی تا بیهوش نمیشدم نمیاومد، واسه همین گاهی خودمو به مرگ و مُردن میزدم تا خلاص شم.
– عجب كثافتيه حتى به دوست دختر پسرخالهش تجاوز مىكرد!؟
– تجاوز كه نه! راستش منم خيلى بدم نمىاومد، آريا منو حيف و ميل نمىكرد، پدرسگ خوب مىكرد! يعنى يهجورى بود، آريا تنِ زن رو بيجار مىبينه، بعد هم مثل يه گله گاوميش مىافته به جونت، وقتى هم كه كارش تموم مىشه تا چند روز احساس مىكنى كاميونى از روت رد شده، البته قبل از اينكه لختم كنه خيلى جنتل بود، بعد يكهو غول مىشد، مىافتاد رو تنم و خودش هم ديگه نمىفهميد داره چكار مىكنه، لعنتى تا ده بار نمىاومدم نمىاومد، من اصلن بخاطر اون كثافت شش ماه لندن موندم وگرنه آرشام همون دو هفتهى اول كم آورده بود، الان هم نگران كيميام، بگو تنها با آريا توى كافه هم نره لعنتى خودِ راسپوتينه…
حالا لرزشى خفيف ريخته بود روى اندام باران، و همانطورى كه داشت آب دهانش را قورت مىداد گفت بسّه بسّه! الكى گنده مىكنى همه چى رو، باس برم يه وكيل بگيرم آرشامو زود بيارم بيرون، بعدش هم مىبرمش خونهى خودم، تو هم ديگه حواست باشه بهم زنگ نزنى!
– آره زود باش! آرشام گناه داره اين بلا رو بايد سرِ آريا مىآورديم.
-چقدر خرى تو زن! ما که كارى به آريا و آرشام نداريم، اين كارها رو مىكنيم كه شخصيتهاى عبدالرضايى رسوا شن!
– عبدالرضايى!؟
– آره ديگه، پس فردا هم خبرنگارى مىآد سراغت كه باهات مصاحبه كنه، هر چى بگى مهم نيست، اون خودش مىدونه چى بنويسه.
هنوز گرمِ صحبت بودند كه پيشخدمتى مىآيد كنار ميزشان و در حالى كه دارد نوک خودكارش را در سفيدى كاغذ فرو مىكند نگاهِ چپاش را مىاندازد توى سبزىِ چشمهاى سحر، بعد هم باران دست مىكند توى جيب و پنج دلارىِ كهنهاى مىگذارد روى ميز و رو مىكند به پيشخدمت و مىگويد آنقدر گرم صحبت شديم كه يادمان رفت سفارش دهيم، حالا هم عجله داريم بايد زود برويم.