شادى زنِ بدى نبود اما جامعه كورش كرده بود، توى مناسباتِ سنتیِ اين رو بكن اون رو نه! كلافه شده بود، ديگه واقعن تشخيص نمىداد، راوى هم خيلى خودش رو زد به خريت، مىدونست كه شادى داره مىپره، آقا دسبردار نبود، مدام وسوسهش مىكرد، شادى هم مثل خيلى زنها حريص بود، بَرورويى داشت و مىخواست تا وقتى پابرجاست ازش استفاده كنه، تازه قبل از اينكه با راوى باشه با پيرمرد رابطهى حزبى داشت، يه جورايى از لحاظ مالى هم درگيرش شده بود، تازه بفهمى نفهمى دوسش هم داشت، يعنى اينجورى خودش رو گول مىزد، البته انكار مىكرد كه دوسش داره اما تصورِ اينكه روزى آقا رو از دست بده ديوونهش مىكرد، از طرفى تحت هيچ شرايطى نمىخواست راوى بفهمه و تركش كنه، يه جورايى هم خدا مىخواست هم خرما! راوى هم مونده بود چهكار كنه، مىدونست اگه بىخيالش بشه شادى كمكم خانم مرسى مىشه، از اين تجربهها زياد داشت، زنهاى خوشبزک اغلب حريصن، به اون كه هستن، اونى كه دارن قانع نيستن، مىپرن كه پولدار بشن، پرشكسته ولى برمىگردن، اينجور زنها هميشه با تثليث سروكار دارن و روزانه سه نفر رو زندگى مىكنن كه هيچ ربطى به خودشون نداره، يكى رو مىخوان كه عاشقشون باشه، يكى كه شوهرشون و سومى هم بايد نيازهاى مالىشون رو رفع كنه، مىكنه! اما فقط تا وقتى كه تروتازهن، بعدش يهكاره از خواب بيدار مىشن و مىبينن نه پولى توى دستوبالشونه نه مردى دور و برِشون، اما بعدش نمىخوان ببينن، كور مىشن و خانم مرسىِ تازهاى به دنيا علاوه مىشه! بيخود نيست كه راوى حالا عجوزه صداش مىزنه. ليلى هم كه بعدها ليليان و حالا لارا شده دست كمى از عجوزه نداره، با مايک زندگى مىكنه، با آريا عاشقى و عربهاى خرپول رو مىتيغه، اين جور زنها مدام چن نفرن، همه هم قربانىاند، قربانىِ زيبايىشون!
راوى سالها بود كه ديگه عجوزه رو نمىديد اما آريا هر كار مىكرد نمىتونست خودش رو از شرِّ لارا خلاص كنه چون ليلىِ سابقش خوب مىدونست پاشنهى آشيلِ آريا كجاست، مىدونست كه فقط دمِ صبح مىتونه گاردش رو بههم بزنه، كليدِ خونهش رو داشت، مايكل هم كه هميشه تا تنگِ ظهر مىخوابه و صداى توپ هم نمىتونه بلندش كنه، پس پيش از اينكه هوا كاملن روشن بشه تاكسى گرفت اومد خونهى آريا، قفل در رو يواش باز كرد و لباسش رو درآورد و آروم خزيد زيرِ لحافش، اين بار هم موفق شده بود اما نه مثل هميشه! حالا حسابى عصبى بود، انگار پيش از اينكه به ارگاسم برسه آريا رسيده بود و بدون اينكه لارا رو ببوسه ملافه رو زده بود كنار و رفته بود دستشويى خودش رو بشوره، «لعنتى! هنوز توى باتلاقِ اين عوضى گيرى، خاک بر سرت!»، اين رو لارا به خودش گفته بود، بعد هم نشست روى تخت و قطرهى درشتى كه سرِ نوک سینهی چپش جا خوش كرده بود، غلتى زد و ليز خورد و آروم رفت توى چالهى نافش، يه لحظه مورمورش شد، با ملافه، خيسىِ تنش رو پاک كرد، بعد با پستونایی كه مثل دو انبهى هندى از شاخه آويزون بود، بدون اينكه در بزنه پريد توى دستشويى، آريا نشسته بود روى سنگ توالت و با تموم ماهيچههاى صورتش كه توى يه نقطه جمع شده بود داشت زور مىزد.
-از وقتى كه با كيمياى سليته مىخوابى ديگه با من خوب نمىخوابى، خجالت بكش عوضى! اون زن شوهر داره …
-يعنى چى! مگه مايكل زن نداشت؟ تو چرا باهاش خوابيدى!؟
-مايكل زنش فرار كرده بود، حالا من زنشم.
-چى مىگى!؟ تو هم كه شوهر دارى!
بعد هم درِ دستشويى رو محكم سرِ ملاجِ چارچوبش كوبيد و اومد ته راهرو پشت درِ اتاق آرشام كمى گوش ايستاد، صدايى نشنيد، در زد، كسى جواب نداد، داخل شد، آرشام رفته بود، انگار صداى آخ و اوخِ لارا اعصابش رو ريخته بود بههم و از خونه زده بود بيرون و رفته بود پيشِ مايكل كه هنوز داشت خواب خوش مىديد، بيدارش كرده بود و صبحانهاى زده بودند و حالا داشتند بازى مىكردند، مايكل حال خوشى نداشت انگار باز بو برده بود.
-هرچه خالِ ريز و دولو بوده واسه من مىآد، تو هم كه فقط بىبى مىآرى.
-دل داشته باش، الان مىآد!
-بياد هم ديگه فرقى نمىكنه، باز باختم.
-تو هم كه همهش دارى مىنالى بىخيال! سالها به هم وفادار بودين اما هر روزتون همونجورى بود مگه نه!؟ خب حالا يكىتون بريده زده به صحراى كربلا تا تنوّعى بشه لااقل چيزى تغيير كرده و امروزش مثل ديروز نيست، اينكه خيلى خوبه! چقدر آروم بُر مىزنى زود باش!
-حال بازى ندارم، من باختم قبول!
-چه زود وا مىدى! تو اعصابمعصاب ندارى مىدونم، مىدونى بهت خيانت كرده اما نمىتونى بىخيالش بشى با اينكه ازش متنفرى، اينقده خودتو سرزنش نكن! تو بىناموس نيستى الاغ! دركت مىكنم، سكسِ خوب آدمو خراب مىكنه، وقتى مىذارى توش چنان زنده مىشى كه حس مىكنى داره روش مىشاشه، اين كه بد نيست خره، باز خودت رو بزن به خريّت، حالتو بكن! حالت اينجورى بهتر مىشه، هى بهش گير نده! مهم اين نيست كه با كى داره حال مىكنه، مهم اينه كه اينجورى دارى حالشو خراب مىكنى، تو يه عمر بردى حالا فكر مىكنى كه لارا رو باختى در حالى كه دارى اصلن بازى نمىكنى، بازى كن! وگرنه از من نمىتونى ببرى، ببين برام بىبىِ دل اومده، كارتِ بعدى رو بكش! زود باش! همهی آدما بعد از مرگ فاسد مىشن، لارا قبل از مرگ شده، مىخواى حتمن بميره كه فاسد شه!؟
اپیزود بیستم رمان ایکسبازی