انگار آب ريختهاند در كاسهى آسمان، آبِ سخت! طورى كه خردهشيشه مىبارد از بالا، ماندهام اين ليوان ترک برداشته چطور از آب مىكند نگهدارى! احتمالن شيشهخرده دارد دريا. شايد عاشق است به خودش يعنى به آسمانِ آبى كه هرگز به آن نمىرسد، براى همين هرچه را كه از او مىآيد در خودش جمع مىكند، دريا عاشق است، نيازمند نيست. البته عشق يکجورهايى نياز به آن ديگرىست اما با نياز فرقها دارد! زنها اگر به يكى عاشق باشند به او حال مىدهند حتى اگر حال نبرند، اگر حال دادند و شاكى بودند يعنى كه عاشق نيستند نيازمندند، مردها هم اغلب اينطورىاند اما به مراتب رقيقتر! عشق قاعدهبردار نيست، دل اهلِ ديل نيست، مىدهد بدون آنكه صورتحساب بدهد، شكايت نمىكند بلكه برعكس از اين خودآزارى لذت هم مىبرد، اين روزها خيلىها عاشق نيستند، نيازمندند، نياز دارند، حالا به چى، بماند! نقطه نقطهى هستى را كه بگردى عاشقتر از پرستو پيدا نمىكنى، در حالى كه اين پرنده تنها به زندگى اهميت مىدهد، با عجب عشقى، ساقه ساقه از بوتهها مىكَند و لانهاش را بنا مىكند اما هنوز هفتهاى نگذشته خانهاش را مىگذارد و مىرود، مىرود براى بنايى ديگر! عشقى تازهتر! پرستو مىداند كه عشق فقط در اوست، براى همين نگرانِ بيرونش نيست، مهم نيست لانه باشد، پرستوى ديگرى باشد، او همهچيزش را در تخيلش مىسازد. آريا هم پرستو سرخود است و مىداند كه جز در تخيل هيچ ندارد، براى همين است كه راحت مىكَند، مىگذارد و مىرود، او را حتى اگر زندانى كنند آزاد است. من با اينكه از زندان متنفرم اما هميشه در قفس بهتر نوشتهام چون تخيل در زندان مدام فعال است، بايد مدام سفر كرد تا به درک پرستو رسيد، به اين درک كه هيچچيز مال تو نيست، در مالكيت تو نيست، بايد بلد باشى كه بگذارى و بگذرى.
امروز دوستِ هنرپيشهام اول صبحى زنگ زد و دعوتم كرد صبحانهاى با هم در استارباكسِ دمِ خانه داشته باشيم، از وقتى كه هم را ديديم مدام از فنهاش گفت، در واقع او آرتيست نيست چون به هيچچيز جز طرفدار اهميت نمىدهد، دخترى روبهرومان نشسته بود كه لبهاش را لذيذتر از صبحانهاش مىخورد، ازش پرسيدم تو كه اينهمه فن فن مىكنى طرفدارى دارى كه تو را به بوسيدن اين دختر ترجيح بدهد!؟ فقط نگاهم كرد، بعد هم باز فقط نگاهم كرد و آرام كيفش را سوار شانهاش كرد و رفت، كمى كه دور شد سرش را برگرداند و دست چپش را بلند كرد كه يعنى باى! باران نمىباريد اما يک قطرهى درشت روى گونهى راستش نشسته بود!
او آدمِ بدى نبود، هرگز دروغ نمىگفت اما صادق نبود چون فقط نمىگفت، هميشهى خدا سرش انبارى خالى بود، چيزى نداشت كه بگويد! يک عمر از روى سناريويى كه ديگران برايش نوشتهاند زندگى كرده، طفلى را مديا ساخته براى مصرفِ سياسى، فرصتطلبى در خونِ اوست، او بازيگر است اما نمىداند كه بازى رسيدن نيست، متأسفانه همه بازى مىكنند تا به گول برسند، تلاش براى رسيدن، براى پيروزى، كنشى مذهبىست عليه لذت، عليه زندگى! ما همه بازى مىكنيم براى تحقق لذت كه بى تجربهى شكست دركى از آن نخواهيم داشت. او مىخواست سفر كند، اما نمىكرد، فقط به مقصد فكر مىكرد كه تنها مرگ آن را رقم مىزند، زندگى سفر است، مقصد معينى دارد، نبايد بهش فكر كرد، بايد فقط راه رفت، مهم نيست كدام سمت، همهجا هيچ است، بايد راه بروى تا از زندگى اين شانس بىنهايت كوتاه لذت ببرى، همهچيز بازىست، سعى كن ببازى، تنها شكست تو را به آنچه كه مىخواهى نزديک مىكند.
اپیزود نوزدهم رمان ایکسبازی