اعدام

دست خودش نبود، محمد در مادرش هم که بود لگد می‌زد. نسا خانوم، مامای خانوادگی‌شان قسم می‌خورد که وقتی داشته دنیا می‌آمده، با جفت پاها زده بوده بیرون، ولی باسنش از بس که گنده بود در سوراخ گیر کرده بود. طفلی نسا خانوم، حسابی ترسیده بود، تا آمد که یکی از پاها را دو دستی بگیرد بکشد بیرون، محمد با پای دیگرش شترَق زد توی صورتش! در مدرسه معروف بود که محکم‌تر از الاغ می‌زند لگد، دیگر باسنی برای بچه‌ها باقی نمانده بود. زنگِ ورزش وقت دویدن کسی نباید از او جلو می‌زد، توی کلاس هم همیشه مجبور بود در ردیف اول بنشیند. بزرگ‌تر که شد با این‌که خوش‌تیپ و خوش‌پوست بود هیچ دختری با او دوست نمی‌شد، بی‌خود نبود که اغلب می‌رفت محله‌ی بالا دختربازی، در پیاده‌روها همیشه پشت دو تا چادر که افتاده باشد روی تپه‌ای در باد قدم می‌زد. بعد هم یک‌کاره لگدی می‌پراند و دِ فرار!
به سربازی که رفت چنان اساسی پا می‌زد که برای رژه در پیش‌گاهِ رهبری دائم به تهران اعزام می‌شد. حالا هم چند ماهی‌ست که برای ماموریت آمده زندانِ اوین! دیگر اوضاعِ خوبی دارد، کاری هم به کارِ کسی ندارد، نه چشم‌بند را پشتِ سری گره می‌زند نه طناب را دورِ گردنی، خوش‌بختانه دیگر کاری به باسنِ کسی هم ندارد، دست خودش نیست، حالا فقط ساعتی سه بار لگد می‌زند به این چارپایه‌ی بی‌جان!

علی عبدالرضایی