شرکا_ریچارد براتیگان

خیلی خوشم می‌آید که بنشینم توی سینماهای ارزان آمریکا که مردمش با تماشای فیلم، الیزابتی زندگی می‌کنند و الیزابتی می‌میرند. توی خیابان مارکت یک سینما هست که آن‌جا با یک دلار می‌شود چهارتا فیلم دید. اصلاً اهمیتی برایم ندارد که فیلم‌هایش خوب است یا بد. من که منتقد نیستم. فقط دلم می‌خواهد فیلم تماشا کنم. همین که چیزی روی پرده تکان بخورد برایم بس است.
سینما پر است از سیاه‌ها، هیپی‌ها، بازنشسته‌ها، سربازها، ملوان‌ها و مردم بیگناهی که با فیلم‌ها حرف می‌زنند، چون فیلم‌ها درست مثل همه‌ی اتفاق‌های زندگی‌شان واقعی‌اند.
((نه! نه! برگرد توی ماشین کلاید. وای، خدایا، بانی را دارند می‌کشند.))
شاعر مقیم این سینماها منم، اما فکر نکنم از گوگنهایم چیزی به من بماسد. یک روز ساعت شش عصر رفتم سینما و ساعت یک صبح در آمدم. ساعت هفت، پا روی پا انداختم، تا ساعت ده همان طور نشستم و حتی یک بار هم از جایم بلند نشدم.
رک بگویم، من کشته مرده فیلم‌های هنری نیستم. خوشم نمی‌آید در سینماهای رویایی، بنشینم لای تماشاچیانی که عطر دل گرم کننده فرهنگ از سر و کله‌شان می‌بارد و از نظر زیباشناسی ارضا شوم. اصلاً وسعم نمی‌رسد. ماه پیش نشسته بودم توی یکی از سینماهای ((دوفیلم فقط هفتادوپنج سنت))ی به اسم ((روزگاری در سواحل شمال)) و کارتونی می‌دیدم در باره‌ی یک سگ و یک جوجه.
سگ می‌خواست یک چرت بخوابد اما جوجه نمی‌گذاشت و ماجراهایی اتفاق می‌افتاد که آخرش همیشه یک بلوای کارتونی بود.
مردی نشسته بودکنار من٬ سفید سفید سفید و چاق و حدود پنجاه‌ساله و بگی‌نگی تاس و صورتش کاملاً خالی از هرگونه از احساس انسانی.
لباس‌های کیسه مانند بی مدلش مثل پرچم یک کشور شکست خورده پهن شده بود رویش و انگار در تمام عمر جز صورت حساب نامه‌ای برایش نیامده بود.
درست در همین لحظه سگ کارتون به خاطر این‌که جوجه هنوز نمی‌گذاشت بخوابد یک دهن دره‌ای کرد و قبل از اینکه خمیازه‌اش تمام شود مرد بغل دستی من هم دهنش را باز کرد و این‌طور شد که آن‌روز در کشور آمریکا، سگ کارتون و مرد، این آدمی زاد زنده، مثل دوتا شریک خمیازه کشیدند.
نویسنده: ریچارد براتیگان (Richard Brautigan)
مترجم: علی‌رضا طاهری عراقی
از کتاب: «اتوبوس پیر»