رمان ایکسبازی (اپیزود بیست‌و‌دوم) _ علی عبدالرضایی

چند لحظه پيش زنگ زد، شاكى بود، گفت چرا ديگر از من خبرى نيست در رُمان؟ چرا چيزى نمى‌نويسى از اصل ماجرا!؟ چرا نمى‌نويسى كه اگر سحر را نمى‌تيغيدى محال بود آن بلا را سرِ آرشام بياورد؟ باران ديگر چه خرى‌ست؟ منظورت از عجوزه كيست، نكند باز توّهم برت داشته هنوز فكر مى‌كنى با آقا صنمى دارم!؟ راستى اگر كيميا خرپول نبود حاضر مى‌شدى حتى جمله‌اى درباره‌اش تميز بنويسى!؟ تو خودِ ابليسى! خودت را مخفى كرده‌اى پشت يک تلنبار كلمه كه چى!؟ مگر خودت آن روز در كافى‌شاپ زيرِ خانه‌ام با من قرار نگذاشتى؟
لااقل اين يكى را راست مى‌گفت، وقتى كه زنگ زدم و خواستم ببينم‌ش دعوت‌م كرد به خانه‌اش اما نمى‌خواستم فعلن مايكل بويى ببرد، براى همين قرار گذاشتيم در كافه، وقتى كه وارد شدم با فنجانى در دست نشسته بود پاى پيش‌خوان، بار اول هم اين‌جا با هم قرار گذاشته بوديم، زيباتر از اين روزها بود، هنوز تاريكى به پشت پلک‌هاش نرسيده بود، كاملن رنگى تن‌ش مى‌كرد اما سليقه‌اش حساب‌و‌كتاب داشت، اين‌همه يأجوج‌مأجوج نمى‌پوشيد، حالا ولى خودِ كافه هم حالش وخيم بود، ديگر خبرى از آن ميزهاى گردِ ماهوتى نبود، موكتِ زير كنسول‌هاش، حتى درختان پشت پنجره‌اش ديگر رنگ‌و‌رو نداشت، ديوارهاش كه آن‌قدر ديدنى چوب‌كارى شده بود طى اين سال‌ها آن‌قدر چوب خورده بود كه دل نمى‌كردى حتى نگاه‌شان كنى. روبه‌روى ليلى نشستم و آبِ‌ انارى سفارش دادم و كيكى كه مى‌دانستم دوست دارد، بعد هم ماجراى چتى را كه ديشب‌ش در فيسبوک با كيميا داشتم تعريف كردم، گفتم زنى تنها و افسرده‌ست اما تا بخواهى خرپول! گفتم عاشق نوشتن است و تمام كتاب‌هام را خوانده، گفتم امروز هم جلوى ايستگاهِ «كاون گاردن» با او قرار دارم، گفتم تو هم بيا و وانمود كن بارِ اول است هم را مى‌بينيم و جورى رفتار كن كه انگار از من خوش‌ت آمده تا حسادت‌ش جلب شود، حتى گفته بودم مايكل هم بيايد و چنين و چنان بپوشد و اين‌طور حرف بزند و دعوت‌مان كند به كازينو! اين‌ها همه نقشه‌ى من بود درست! اما حالا دوستش داشتم، دوستش داشتم چون اخلاق‌ش سگى نبود، لااقل بلد بود رژِ گونه و ماتيک مهربانى بزند!
راستش جوانی‌های من پر از جنّ بود، خواب نداشتم چون تا دل‌ت بخواهد فرشته داشت! به خانقاه می‌رفتم تا در سماعم با انس برقصم که از دود برآمده بود. لذت‌بخش‌ترین زنان دنیا را در هندِ همین خانقاه طوری زمین زدم که دیگر به آسمان برنگشتند، این شرط رستگاری بود و پیرِ ما به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد کیرِ ما بود! خوراکم شده بود سياهى و تنها چیزی که در تهران نبود سياه بود. اصلن برای همین از ایران زدم بیرون! از صبحِ یک روز تا شبِ فرانکفورت با هفده سیاه به استانبول رفتم، حالا دیگر جیبم خالی شده بود و اگر نبود يک ليلاى تازه، باید دمِ بانهوف می‌نشستم به گدایی!
آن سال‌ها غربت پر از سرطانِ تنهايى بود و ليلى تنها ستاره‌ى آسمان‌م كه گذاشته بودندش آن بالا تا فقط به من چشمک بزند، مثل حالا نبود كه هر دم از کوچه‌پس‌کوچه‌‌های فیس‌بوک و ایمو و تلگرام سگی زخمی زُل می‌زند به تو! تو سگ‌ها را دوست دارى، براى همين دستی به سر‌ و‌ روى‌شان می‌کشی و می‌گذری. اما یکی دو روزی نگذشته باز مى‌آيند درِ خانه‌ات! واق‌واق نمی‌کنند اما ضمن زوزه می‌گویند مدت‌هاست در این کوچه‌ها ول می‌گردند و توی هر چشمی که زُل زده‌اند زخمی خورده‌اند! حتى از خانواده‌شان هم دلِ خوشى ندارند، يكى‌شان مى‌گفت بچه که بودم برادرم مدام گازم می‌گرفت ببین! (دامن‌اش را توى وب مى‌دهد بالا) شوهر که کردم گرچه سگی بود نفله، گوشم گاز مى‌گرفت و هر شبه از بامِ خانه آویزان بودم اما تو مهربان‌ترینی و با همه فرق دارى و اين یعنی كه کمک می‌خواهد! من هم که مغز خر خورده‌ام خر می‌شوم، زخم‌هاش را می‌بندم، به نظر هار است، جان می‌گذارم که اهلی شود، سعی می‌کنم بفهمانمش آدم‌ها همه گه نیستند و با اخلاق سگی نمى‌شود زندگى کرد، خيال مى‌كنم که مادر نداشته یا اگر داشته خُب سگ بوده پس باز جان می‌گذارم هر هفته هفتاد ساعت تا این‌که از زخم‌هاش حتی خراشی به جا نمی‌ماند. حالا شاد است، اما از بس که می‌کند واق‌واق، همه‌ی همسایه‌هات عاصی و اطرافيان‌ت می‌رَماند، دوستان‌ت متواری می‌شوند و از تو تنها خودت می‌مانی و این آغاز ویرانی‌ست. سگ است دیگر، چه می‌شود کرد!؟ حالا دیگر آن‌قدر نداری که غذای مخصوص‌ش سفارش دهی لاجرم آن می‌خورد که در یخچال مانده، این است که کم‌کم یخ می‌کند، سردش می‌شود، دیگر تو مهربان نیستی، می‌شوی مثل برادرش، مثل همسرش، مثل هیجده چرخى که او را له می‌کرد، له می‌کند هنوز! اگر که دیگر مهربان نبودم، خب می‌توانستی بروی پدرسگ! ديگر چرا این‌همه وحشتناک گازم گرفتی!؟

اپیزود بیست‌ویکم رمان ایکسبازی