پرسش آمنه باجور
پساساختارگرایی میکوشد تا از تظاهرات علمی ساختگرایی بکاهد. این گزاره به چه معناست؟ آیا به این معناست که از تئوریهای ادبی و در کل از بوطیقا فراریست؟
پساساختارگرایی، یکی از گفتمانهای ادبیست که باعث تغییرات زیادی شده است. به عقیدهی من پساساختارگراها، ساختارگراهای پستمدرنیست هستند. یکی از ویژگیها و شعارهای اصلی پساساختارگرایی برخلاف ساختارگراها این است که آنها هیچ اثری را کامل نمیدانند و همهی متنها را نیمهتمام تلقی میکنند. از این رو میتوان گفت آنها با این همهچیزدانی که در ساختارگراها دیده میشود و معمولن اثر را قضاوت میکنند مخالف هستند. مثلن اگر یک پساساختارگرا از متنی لذت ببرد همین موضوع باعث میشود او به دنبال تناقضهای درون متن برود و در اثر شروع به کنکاش کند و ساخت قسمتهایی را که با کل اثر ارتباط ندارند، پیدا کرده و دیالکتیکی بین آن قطعهی ناهمخوان با قطعههای دیگر برقرار کند. پس ما میبینیم که شیوهی برخورد پساساختارگراها مانند ساختارگرایی شیوهای علمیست اما رفتاری غائی با متن ندارند. وقتی میگوییم شعارشان این است که هیچ متنی را کامل نمیدانند یعنی در مواجهه با هر متنی آن را دوباره مینویسند. البته این دوبارهنویسی به این معنا نیست که مثلن رمان مسخ کافکا را بخوانند و یک مسخ پریم بنویسند، بلکه آن متن را طور دیگری میخوانند و از زاویه دیدهای دیگری وارد متن میشوند و همین برخورد متفاوت، آنها را به تاویلهای متفاوتی نسبت به متن اصلی میرساند. دوباره دیدن مسخ به این معنی است که مسخ کامل نبوده و یک پساساختارگرا با دوبارهنویسی، آن متن را کامل میکند. در ادامه باید به این نکته هم توجه کرد که شما وقتی میگویید فلان شخص نگاهی علمی دارد یعنی با یک نگاه قطعی روبهرو هستیم. مثل خط راست در نگاه
علمی اما میبینیم که همین خط راست در تحت رویکردی میکروسکوپیک در یک فضای n دیگر خطی راست محسوب نمیشود. البته همانطور که اشاره شد، خود پساساختارگراها نگاهی علمی دارند و اینکه میگویند پساساختارگرایی میکوشد تا از تظاهرات علمی ساختگرایی بکاهد به این دلیل است که در ساختارگرایی قطعیت داریم و آنها با دلیل و اثبات اثری را شاهکار میدانند. پساساختارگرایی با این نگاهی که یک اثر را تمام شده فرض میکنند مخالف است. مابعد ساختارگرایی در ادبیات و جامعهشناسی و… بیشترین دستاوردهای علمی را در این عصر برای ما به ارمغان آورده است. کسی مثل میشل فوکو در نگاهی که به اپیستمولوژی دارد یک پساساختارگرا است یا دریدا را به عنوان یک ساختارشکن میشناسند و در نوع ساختارشکنی او، قرائتی تازه از پساساختارگرایی وجود دارد.
پرسش اسماعیل حسینی
شخصیتهای غیر اصلی در داستان چه انـدازه احتیاج به پــردازش دارند؟ آیا آنها هم مــانند شخصیتهای اصلی باید تغییر، رشد و سرانجام داشته باشند یا خیر؟
آیا باید ابتدا به این نکته توجه داشته باشیم که شخصیت فرعی داستان، چگونه شخصیتیست؟
گاهی اوقات شما نمیتوانید طرحتان را پیش ببرید، پس شخصیتی فرعی را بیآنکه در جهت داستان باشد، وارد متن میکنید. در این صورت ساختن شخصیت فرعی بیفایده است. باید دید این شخصیت برای پیشبرد پلت داستان چه نقشی را بر عهده دارد؛ برای مثال گاهی اوقات ممکن است شما در یک داستان، داستان دیگری را روایت کنید. در واقع به نسبت سهم این داستان در بدنهی داستان اصلی میتوانید از لحاظ شخصیتپردازی به این شخصیت فرعی بها بدهید. گاهی پیش میآید که نویسندهای داستانش جلو نمیرود و بهجای آنکه عمیقتر و بیشتر به شخصیت اصلی بپردازد، شخصیتهای فرعی میسازد که فضای رمان یا داستان بلندش را مغشوش میکند و کاری بیفایده است. این داستانها معمولن به گونهای هستند که در آنها از شخصیتپردازی غافل میشوید؛ یعنی شخصیت فرعی نقشی کارآمد در داستان شما ندارد اما گاهی پیش میآید که شخصیت فرعی کاملن به کار میآید. یعنی شما برای پیش بردن زمان، فضا و مکان طرح و ابعاد دادن به آنها دست به خلق یک شخصیت فرعی میزنید، درست در اینجاست که شخصیت فرعی نقشی مفید دارد. به فرض شما داستانی مینویسید که از ساختار جعبهچینی برخوردار است. در ساختار جعبهچینی میکروداستانهایی که شبیه داستان اصلی هستند مطرح میشوند. در این موارد ما دیگر طوری که باید شخصیتپردازی نمیکنیم. اینجا فضای داستان برایمان مهم است، چراکه قبلن شخصیتپردازی انجام شده است. زمانی هم هست که ما به شخصیت فرعی و ویژگیهایش، برای ساختن لحن و دادن تنوع به داستان میپردازیم و در متن نشان میدهیم که نقش این شخصیتها بارز نیست. اگر این شخصیتهای فرعی نقشی بارز داشته باشند و بدنه داستان را بسازند، به شخصیت آنها میپردازیم. اما اگر فقط به عنوان میکروداستان از آنها استفاده کرده باشیم، این کار را انجام نمیدهیم. گاهی اوقات در داستانها پیش میآید که کاراکترهای فرعی را برای ساخت یک فضا در رابطه با شخصیتهای اصلی مطرح میکنیم. اینجا ما فقط میخواهیم این کاراکترها در خدمت شخصیت اصلی قرار گیرند و به وسیله آنها شخصیت اصلی را توضیح دهیم. همه چیز بستگی به نوع شخصیت فرعیتان دارد و اینکه چگونه میخواهید آن را بسازید. حالتهای مختلفی برای پرداخت به یک شخصیت فرعی وجود دارد و ما باید همه را تکتک نشان دهیم. یکی از نمونههای بارز کاراکترهای فرعی هنگامی است که شما میخواهید یک فضا و اتمسفر تازه بسازید. این فضای تازه به زبان، مکان و حتی به پرسپکتیو اثر مربوط است. (یعنی همهی دیدهای متفاوتی که این کاراکترها در اثر ایجاد میکنند.) باید ببینید که این دیدهای تازه چه سهمی در کل داستان دارند و به همان نسبت میتوانید به شخصیت فرعیتان بپردازید. معمولن نوع شخصیت فرعی مشخص است. ما انواع شخصیتهای فرعی را در یک رمان داریم و به اندازه سهمی که به آنها میدهیم باید به آنها بپردازیم. بهخصوص باید دید که لحن داستانمان به چه صورت است. میبینیم که بعضی از شخصیتهای فرعی میتوانند طرح داستان را به خوبی پیش ببرند و روایت داستان را تمام کرده و یا به آن ابعاد تازه ببخشند. به همین تناسب ما از این کاراکترها کمک میگیریم. در کل شخصیتپردازی شما برای کاراکترهای فرعی باید در چارچوب مشخصی انجام شود. این بستگی به نوع رویکرد متن دارد، هوش شما باید تشخیص دهد که چگونه به شخصیتها بپردازد.
حالا برسیم به این پرسش که چگونه شخصیتهای فرعی ما را ناگریز میکند که داستانهای فرعی بسازیم؟ اول باید توجه کنیم آیا داستانهای فرعی (میکروداستانها) تمرکز مخاطب را از بین میبرد؟ اغلب نویسندگان معمولی با آوردن شخصیتهای فرعی در داستان، سعی در پیشبرد روایت و طرح اصلی دارند. در واقع به جای آنکه با استفاده از شخصیتهای اصلی داستان را پیش ببرند، به وسیلهی شخصیتهای فرعی سعی در بسط داستان دارند (به گونهای که داستان را شلوغ میکنند).
ما در هر داستانی چند شخصیت اصلی و مهم داریم که درگیری و چالش آنها قصهی اصلی را تشکیل میدهد. در این حین ممکن است، شخصیتهای فرعی نیز در داستان وجود داشته باشد که نقشهای کوچکی را ایفا کنند. دو شخصیتی که مقابل هم قرار میگیرند. برای مثال: در فیلم بالیوودی شعله، این فیلم را مثال می زنم چون میدانم از ده هزار نفری که عضو این گروهند، اغلب آن را دیدهاند. در فیلم شعله، ویجی گرچه قهرمان داستان است اما به همان نسبت جبار سینگ نیز با وجود کاراکتر منفیاش، از زمره شخصیتهای اصلی فیلمنامه محسوب میشود و در چالش با ویجی و رفیقش قرار دارد. در واقع کشمکشی که بین این دو کاراکتر برقرار است، طرح اصلی را معرفی میکند.
وقتی ویجی شخصیت اصلی داستان، اکت و کنش با بقیهی شخصیتها دارد، طرح فرعی به وجود میآید؛ برای مثال رابطهی عاشقانهای که ویجی با بسنتی در طول فیلم برقرار میکند. در بعضی داستانها تعدد بسیار طرحهای فرعی در آن تمرکز خواننده را از بین میبرد و فقط حجم رمان و داستان را زیادتر میکند. در داستانهای پلیسی طرح فرعی وجود ندارد. در واقع تمرکز نویسنده روی طرح اصلی آن است. این نوع از داستانها معمولن تکتأویلی هستند و نویسنده پتانسیل خود را بر روی شخصیت اصلی و معما میگذارد، تا حدی که در متن ایجاد تنش و تعلیق کند. اینکه در داستان از چند شخصیت استفاده میکنیم، نکتهی بسیار مهمی است و ما ناگریزیم برای هر شخصیت طرحی نیز بسازیم. در ساختن شخصیتها باید بدانیم که رابطهی آنها با شخصیت اصلی چه نوع رابطهای است. مثلن رابطهی ویجی و بسنتی عاشقانه است. ضمنن ما باید بدانیم که شخصیت اصلی داستان چه کسی است؟ با چه مشکلاتی در زندگی مواجه است؟ چه چیزی میخواهد؟ برای رسیدن به خواستهاش چه کاری باید انجام دهد؟ نقطهی ضعفش چیست؟ از چه میترسد؟ باید بدانیم شخصیت رقیبی که میسازیم کیست؟ چه ویژگیهایی دارد؟ بخش بزرگی از رمان و داستان، نتیجه رویکرد تعقلی و آپولونی ماست. باید مدام سوال طرح کنیم و پاسخ آنها را در دل متن بدهیم. این نکته که بین شخصیتهای اصلی و فرعی یا داستانهای اصلی و فرعی تعادل ایجاد کنیم تا داستان اصلی قدرت تاثیرگذاری خود را از دست ندهد، بسیار مهم است. در داستانی که میکروداستانهای آن زیاد است، معمولن مخاطب از داستان اصلی دور شده و به میکروداستانها جلب میشود. خلاصه نکتهی کلیدی این است که ما باید بدانیم چه موقع از شخصیت فرعی استفاده کنیم.
پرسش عرفان مجیدی
چندبارگفتید که شمس تبریزی و یا مولانا عارف نیستند. دربارهی این قضیه کمی توضیح دهید. همچنین تصوف چه نقشی در ادبیات و تفکر دارند؟
یک سنت سوفیستی در کشور ما وجود دارد که ریشه در خردورزی دارد. البته چیزی که حالا به عنوان عرفان و عارف اسلامی داریم، ربطی به خردورزی ندارد چون در اینجا با باور روبهرو هستیم. یک سوفیست خردورز برخلاف عارف سؤال میکند. و این در حالیست که عرفان پیشاپیش قبول کرده و دیگر سوالی ندارد. پس آنچه ما به عنوان سوفیست ایرانی داریم، کاملن با عارف و درویش منافات دارد. مثلن بعد از اسلام در مرام نحلهی نقشبندیان، مــا بـا مـــوعـظه روبــهرو نیسـتیم. یک نقـشبند اهــل فیلمنامه و سناریو است، او شما را چون بازیگری در واقعه قرار میدهد تا خود تجربه کنید و به پاسخ برسید. میخواهم بگویم که سوفیست پند نمیدهد، نصیحت نمیکند، و از این لحاظ یک نقشبند رابطه نزدیکی با تفکر سوفیستی دارد. یا در مرام ملامتیه با این کنش روبهرو هستیم که او خودش را مسئول میداند. مثلن این عقیده را دارد که عامل بدبختی هر کس، خود اوست نه شرایط پیرامونی و فقر فکری خود را محصول نارسایی یا فقدان آموزش نمیداند. این کنش نیز سوفیستیست که از ایران باستان نشأت میگیرد. بنابراین آنچه از سوف و خرد میشناسیم، از فلسفهی بینالنهرین است، یعنی مناطقی مثل یونان، سایبرس (cyprus)، ایران و عراق (سوف امروزه بدل به فلسفه شده است). علت اینکه امروزه میخواهند این منابع قدیمی از بین برود، ریشه در همین موضوع دارد. بیخود نیست که وقتی سربازان آمریکایی وارد عراق میشوند اولین جایی را که به آتش می کشند کتابخانه ملی بغداد است که در آن قدیمیترین کتب سوفیستی نگهداری میشد. خلاصه خردورزی کنشیست که در کشور ما سابقهی بسیاری دارد؛ برای مثال زمانی که داریوش به یونان حمله میکرد، تمام مردم آتن از پنجرههای خانهشان به ارابهها و تکنولوژی صنعتی ایرانیها نگاه میکردند. پس چگونه ممکن است در ایران باستان، با چنان تکنولوژی پیشرفتهای، فلسفه وجود نداشته باشد؟ زمانی که اسلام به کشورهای مختلف یورش میبرد، شکستشان میدهد اما وقتی به ایران حمله میکنند، رافضیها به وجود میآیند که اسلام را دفرمه میکنند و بعدها در دورهی صفویه و همفکری ملاهای جبلعامل لبنان، مذهب شیعه را به شکل امروزین درمیآورند، اما مذهب شیعه، نتیجهی غلطخوانی سوفیستهای ایرانی از اسلام است. مثلن امام حسین که برای بسیاری از شیعیان مقدس است، در واقع دفرمهشدهی سیاوش ایرانیست و یا شمشیر ذوالفقار علی همان شمشیر دولبهی مهر است. همانند کاری که مانی و مانویها با مسیح کردند و تاج خار مهر را روی سر مسیح گذاشتند. مثل سایر مناسک کلیسا که به نوعی تقلید از مراسم روحانی میترائیستی است. در نتیجه از این زاویه باید به قضایا نگاه کرد و به همین خاطر، شمس تبریزی برای من آدم بزرگیست چون شمس اهل خرد بود و جز سوال تولید نمیکرد و از باور فراری بود؛ مثلن برخی از متنهایش فقط پنج جمله است اما در همین پنج جمله، نشانههایی میبینید که شما را به آن چیزی که شمس تبریزی وامدار آن است، ارجاع میدهد. شمس متعهدترین سوفیست ایرانیست که آنچه تحت عنوان خرد ایرانی میشناسیم، در سینه داشت و آن را با نغزترین کلمات به اکنونیان انتقال داده، اساسن مولوی بعد از آشنایی با شمس دگرگون میشود و نگاهش به جهان تغییر میکند، چون تحت خرد قرار میگیرد. نوشتههای شمس چه از لحاظ زبانی و چه از حیث نگاه به جهان، بسیار تأویلپذیر است و به نظر من، بزرگترین شاعر فارسی زبان است اما هیچ دانشگاه و هیچ شاعر ایرانی، شمس تبریزی را شاعر نمیداند، و این مسخره ست!
منبع: مجله فایل شعر ۱۰