مقالهي ذيل متن سخنراني مياسو درباره مفاهيم مهم تفکر بديو است
***
امروز قصد دارم به تصميمات نظري عمده در فلسفهي آلن بديو بپردازم و آنها را در رابطه با مضامين مورد نظر در اين سمينار، يعني تاريخ و رخداد، مورد بحث قرار دهم. در اين سمينار قرار نيست به عنوان يک مُريد و شاگرد آلن بديو سخن بگويم، زيرا مواضع فلسفي من جدا از مواضعِ اوست: ليکن اين را نيز نيک ميدانم که اگر کسي در پي آن باشد تا با رويکردي مارکسيستي و پسامارکسيستي درباب تاريخ و سياست از حيث مفهومي روزآمد باشد، ميتواند اين مهم را با مدّ نظر قرار دادن تمامي امکانات نظامِ بديو انجام دهد، نظاميکه حول دو کتاب اصلي او، يعني وجود و رخداد و منطقهاي جهانها، ساخته ميشود. فلسفهي بديو فوقالعاده پيچيده است، اما بهزعم من، ميشود آن را از طريق دو انگارهي تاريخ و رخداد مدّ نظر قرار داد. بنابراين، خواهم کوشيد يکي از تزهاي پيچيده و عليالظّاهر متناقض بديو را تبيين کنم: اينکه تاريخي بهجز تاريخ امر ابدي وجود ندارد زيرا از بطن رخداد چيزي به جز امر ابدي نشأت نميگيرد. به بياني ديگر، تنها يک تاريخ از حقايق وجود دارد تا آنجاکه کل حقيقت اکيداً ابدي است و نميتوان آن را به هيچ قسمي از نسبيتگرايي تقليل داد.
ازاينرو، بديو دو موضع متضاد را رد ميکند: اينکه از طرفي حقايق اَبدياي وجود دارند که بهمعناي دقيق کلمه از تاريخيّتشان محروم گشتهاند ـ موضعي همسو با متافيزيک کلاسيک ـ و از طرف ديگر اينکه هيچ حقيقت اَبدياي وجود ندارد، بلکه همهي گزارههاي گفتاري (discursive) لاجرم در بافتاري تاريخيـفرهنگي نقش ميبندند؛ بافتاري که گستره حقيقت را اکيداً به مورد جزئي يا خاصي محدود ميگرداند که از پشتوانهي آن برخوردار است. درمقابل، بديو در وجود و رخداد معتقد است که حقايق اَبدي وجود دارند، مع ذالک در يک نظام متافيزيکي وحدتپذير نيستند، چون ميان چهار فرايند حقيقت توزيع گشتهاند: علم، هنر، سياست و عشق ـ فلسفه خود فاقد ظرفيّت لازم براي توليد حقايق است. افزون بر اين، اين حقايق نميتوانند در آسمان ايدهها وجود داشته باشند: آنها نتيجهي رخدادي تصميمناپذير و وفاداري سوژههايي هستند که ميکوشند در پرتو آن به تحقيق در باب جهان خود بپردازند. بديو اما در منطقهاي جهانها ميافزايد که هر فرآيندي که عاري از حقيقت باشد به معناي حقيقي کلمه غيرتاريخي است، چنين فرآيندهايي به يک جرحوتعديل زمانمند (temporal modification) صِرف تقليل يافتهاند که نه داراي ظرفيت لازم براي حقيقتاند، نه سوژههاييکه بدان وفادار باشند.
بهمنظور پرتواَفکندن بر معناي اين گزارهها، ميبايد نخست دو مضمون برسازندهي فلسفهي بديو را دريابيم: يعني (1) رياضيات وجودشناسي است؛ (2) حقايق جملگي پسارخدادياند.
سپس در جايگاهي قرار خواهيم گرفت که بتوانيم پيوند دقيق موجود ميان سه اصطلاح اصلي مداخلهي نظريمان را ترسيم کنيم: تاريخ، رخداد، ابديت.
***
.(1) نخستين تصميم [نظري] وجود و رخداد به وجودشناسي (ontology) مربوط ميشود و دو تز مربوط به آن را به هم پيوند ميزند: از طرفي تصديق امکان عقلاني آن [1] (عليه هايدگر)، و از طرف ديگر، ردّ اين که فلسفه خود بارش را بهدوش ميکشد (عليه متافيزيک دُگماتيک). زيرا اين رياضيات، و فقط رياضيات بوده، و هست، که به اعتقاد بديو گفتار وجودـ بهمثابهيـ وجود را برميسازد. در نتيجه، وجودشناسي بهمثابهي علمي غيرقابلحصول شناخته ميشود، که همگام با بنياديترين پيشرفتها در همان علمي که آن را مستقر ميسازد تکامل مييابد، و حتي رياضيدانان نيز از آن غافلاند. آنان «غافلاند»، زيرا اين تنها فيلسوف است که ميتواند معناي وجودشناختي رياضيات را از آن اَخذ کند ـ درحاليکه رياضيدانان وجودشناساني هستند که به معناي راستين کلمه از وجودشناس بودنِ خود بيخبرند. فلسفه نقشي «فرا وجودشناختي» ايفا ميکند و وظيفهاش يافتن جاييست که در آن رياضيات بهطرزي مؤثّر موفق ميشود از وجود سخن گويد. براي بديو، «ژست افلاطوني» عبارت است از تدوين گفتاري رياضياتي و نه شاعرانه در باب وجود.
.(2) وجودشناسي، در زمانهي ما، بدين طريق با نظريهي مجموعهها اينهمان است؛ به اين اعتبار، اين نظريه بر ما آشکار ميسازد که هرگونه موجوديت رياضياتي را ميتوان بهمثابهي يک کثير در نظر گرفت. بودن، در کلّيترين و بنياديترين معناي خود، مساويست با يک مجموعه بودن، و پس يک کثرت. ازاينرو، تز وجودشناختي بديو بدين قرار است: وجود کثرت است ـ و بايد اضافه کنيم که: جز کثرت نيست. به بيان ديگر، وجود کثير است آنهم با حذف صريح ضد آن – يعني احد.(the One) پس وجود کثرتي نيست متشکل از وحدتهايي باثبات و غايي، بلکه کثرتيست که به نوبهي خود از کثرتهاي ديگر تشکيل شده است. مسلم است که اعضاي مجموعههاي رياضياتي نه شماري از وحدتها (unities) بلکه مجموعههايي ديگرند و اين روند تا بينهايت ادامه مييابد. وقتي يک مجموعه تهي نيست، از مجموعههاي کثير ديگري تشکيل يافته است.
بديو کثيري از اين نوع را، که با هيچگونه قانون اَحد يککاسه نميشود، «کثير نامنسجم» (inconsistent multiple)ميخواند؛ اين قسم کثير در تضاد با کثيرهاي منسجمي قرار ميگيرد که از وحدتها ساخته شدهاند. وجود بههيچوجه شالودهاي باثبات براي پديداري نيست که در مقايسه با آن شالوده فاسدشدني يا نابودشدني است، بلکه کاملاً منتشر است و از دايرهي تجربهي بي واسطهي واقعيت بيرون است، واقعيتي که در آن ما، بر خلاف وجود محض، در زندگي هرروزه کثرتهايي منسجم مييابيم (انسانها، خدايان، ستارگان، و غيره). گرچه اين قسمي افلاطونگرايي محسوب ميشود، بديو، وراي ميراث استادش، به دنبال افلاطونگراييِ مبتني بر اَمر کثيرِ ناب است: وجودشناسي بايد از انسجام آشکار وضعيّتها روي گرداند و به نامنسجمي کثرتها بازگردد.
.(3) رسته از سنگيني بار تفکر درباب وجود (که اکنون بر شانههاي رياضيدان سنگيني ميکند)، دومين، و همچنين ويژهترين، وظيفهي فيلسوف، منوط است به تفکر درخصوص استثناي وجود، يعني رخداد ـ همان چيزيکه رُخ ميدهد، نه آنچه که هست. رخداد استثناي وجود است، البته نه تا آن حد که يک کثير محسوب نشود، بلکه تا جاييکه کثرتاش از حيث وجودشناختي ممنوع باشد، دستکم در چارچوب اصول موضوعهي جاافتاده درباب مجموعهها، از نظر رياضي کثرتشان مردود است. معالوصف، رخداد براي بديو کثيريست متعلِّق به خودش: کثيري انعکاسي (reflexive) [2] که در تعداد اعضايش شمارش ميشود. بااينحال، نظريهي مجموعهها طبق يکي از اصولِ موضوعهاش (يعني اَصل بنيان يا تأسيس)، هستيِ اين کثيرها را مجاز نميداند؛ کثيرهاييکه رياضيدانان از سر لطف «فوقالعاده» خطابشان ميکنند.
چگونه چنين کثير اِنعکاسياي به شهودمان از يک رخداد الحاق ميشود، آنهم درست زمانيکه تلقيمان از رخداد ظهوري ناب است، خواه در هنر باشد، خواه در سياست، علم، يا زندگي عشقيمان؟ هنر، علم، سياست و عشق، در قاموس بديو «رويههاي حقيقت» ناميده ميشوند يعني چهار ميدان براي تفکر که رخدادهاي راستين، و به تبع آن حقيقتهاي ابدي، در آنها امکان بروز دارند.
مثال سياسي چنانکه در کار بديو مي بينيم، بيواسطهتر از ديگر مثالها در دسترس است. وقتي ميگوييم «مه 68» يک رخداد بود، دقيقاً منظورمان چيست؟ با مطرح کردن اين عبارت، صرفاً بهدنبال اين نيستيم تا مجموعهاي از امور واقع (فاکتها) را نامگذاري کنيم که حلقههاي اين زنجيرهي حوادث جمعي را تشکيل دادهاند. (تظاهراتهاي دانشجويي، اشغال دانشگاه سوربن، اعتصابهاي سراسري و غيره). اين قبيل امور واقع، حتي وقتي جملگي بههم متصل ميشوند، به ما اجازه نميدهند بگوييم که رخدادي رُخداده است، بلکه بيشتر به زنجيرهاي صرف از امور واقع ميمانند که فاقد هر گونه دلالت خاصي هستند. اگر مه 68 يک رخداد بود، دقيقاً به اين خاطر است که نام خود را کسب کرده: يعني اين که مه 68 نهتنها موجب پديد آمدنِ برخي وقايع شد، بلکه مه 68 را نيز بهوجود آورد. در مه 68، يک عرصه، بهعلاوهي عناصرش (تظاهرات، اعتصاب و غيره)، خود را عرضه يا فرانمايي(presentation) کرد. مراد از اين همانگويي که جملگي رخدادهاي سياسي را تشخص ميبخشد چيست (در 1789، «1789» روي داد و نظاير آن)؟ اين دقيقاً به اين معناست که يک رخداد وقوع يک گُسست ناب است که هيچ چيز در وضعيت به ما اجازه نميدهد تا آن را در ذيل سياههاي از وقايع طبقهبندي کنيم (اعتصابات، تظاهرات و غيره). اجازه دهيد خطر کرده و صورتبندي زير را ارائه دهيم: رخداد آن کثيريست که، درحين عرضهي خود، بيانسجاميِ زيرين مربوط به جملگي وضعيتها را رو ميآورد، و در طرفةالعيني طبقهبنديهاي برساختهشان را دچار تزلزل ميکند. نوبودگي يک رخداد را ميتوان با علم به اين حقيقت بيان کرد که رخداد در رژيم معمول توصيف دانش وقفه ميافکند؛ دانشي که همواره مبتنيست بر طبقهبندي چيزهاي شناختهشده، و رخداد رويهاي از نوع ديگر را بر آناني تحميل ميکند که تصديق ميکنند، درست اينجا در همين مکان، چيزي واقعاً و حقيقتاً رُخداده است که تاکنون بينام بوده.
بهراستي، يک رخداد موضوع گفتار عالمانه نيست، هم تازگي دارد هم از لحاظ قانون وجود نابهنجار است. يک رخداد همواره از منظر معرفت تصميمناپذير است، و در نتيجه آن شخصي که تنها به واقعيتهاي جسماني باور دارد هر زمان که بخواهد ميتواند آن را باطل اعلام کند: آيا انقلاب سياسي وجود دارد، يا اينکه صرفاً با انباشت بينظمي و جنايت مواجه هستيم؟ مواجههي عاشقانه يا صرفاً يک ميل جنسي؟ نوآوري تصويري، يا تودهاي بيشکل و گونهاي شيّادي؟ و غيره. تصميمناپذيريِ رخداد در اين حقيقت مندرج است که رخداد همواره در لحظهاي که محلاش پيدا ميشود از پيش ناپديد شده است، و بنابراين اين شائبه بهوجود ميآيد که هيچ چيزي رخ نداده است، الّا توهمِ نوبودگي. ازاينرو، وجودِ شکنندهي رخداد در ردّپايي حفظ ميشود که تنها يک گفتار مبارز ـ و نه گفتاري فاضلانه ـ ميتواند آن را بيابد: بر اين اساس، سوژه نام عمليات يا فعاليتهايي است که بر پايهي وفاداري به يک رخداد صورت ميبندد، به عبارت ديگر سوژه کسي است که بر سر هستي(existence) رخداد قمار کرده و تصميم گرفته پيامدهاي آن را تا آخر دنبال کند. براي يک سوژه پرسش اينجاست: «اگر چيزي واقعاً رُخداده است، چه بايد کرد تا نسبت به آن وفادار بمانم؟»: «اگر کوبيسم يک فرم هنري جديد است نه گونهاي شيّادي، چه چيزي را بايد نقاشي کرد؟»، «اگر 1789 يک انقلاب است و نه يک بينظمي، چگونه بايد عمل کرد؟»، «چگونه بايد زندگيمان را با هم تغيير دهيم، اگر اين فرآيندي که از سر ميگذرانيم يک مواجههي عاشقانه است، و نه يک دورهي عياشي و خوشگذراني؟» و غيره.
مثال ديگري که در وجود و رخداد نيز آمده، مثال «انقلاب فرانسه» است: اگر بخواهيم هستي اين انقلاب را به همان طريقي نشان دهيم که ميکوشيم يک واقعيت تجربي را بنمايانيم، بيترديد شکست خواهيم خورد: زيرا انقلاب هيچکدام از وقايع برسازندهاش نيست ـ گردهمايي مجلس عمومي طبقاتي، تسخير زندان باستي، حکومت وحشت، و غيره ـ و همچنين ماحصل تلفيق اين وقايع نيز محسوب نميشود، زيرا هيچ چيز در اين مجموعه بهتنهايي مدعي نام انقلاب نيست بهجز آشوب، بينظمي يا عقوبت الهي. وقتي سن ژوست در 1794 تصديق ميکند: «انقلاب يخ بسته است»، نتيجهي سخن او چيست؟ او از يک حقيقت عيناً برساخته حرف نميزند، بلکه از رخدادي سخن ميگويد، که گواهش نهتنها عرصهي وقوعش بلکه در عينحال و از همه مهمتر کوششي مبارزهجويانه است براي ناميدن آنچه در آن عرصه ـ فرانسه از 1789 تا 1794 ـ روي داده. اينکه انقلابي را انقلاب بناميم، در نتيجه تأييد اين تعبير است که فرد نسبت به يک فرضيه وفادار ميماند: خطر کردن يا پذيرفتن اين فرضيه که چيزي بنيادين در ميدان سياست در حال خلقشدن است که ميارزد بدان وفادار باشيم و در عينحال بکوشيم چيزهايي را در قلب وضعيت پيدا کنيم که به فرايند گسترش حقيقتي رهاييبخش مدد ميرساند و با تمامي نيروهاي جهان کهن مقابله ميکند.
بنابراين، سوژه عبارت است از ابداع وفاداري به آنچه، ممکن است، رُخداده باشد، وفاداري بهنحوي که بتوان، در خلال زنجيرهاي از فعاليتهاي متناهي، حقيقتي را بهطور ناتمام توليد کرد که وجودش به نسبت سوژه همواره نامتناهي است. حقيقت ـ همچون هر چيز ديگري ـ يک کثير است، ليکن کثيري که بديو آن را «ژنريک» ميخواند. اين ويژگي مختصِ مجموعهايست که تکينبودگياش از لحاظ رياضيات از هر امکاني براي طبقهبندي شدن بهوسيلهي محمولهاي زباني ميگريزد، حتي محمولهايي که گمان ميرود نامتناهياند. تصور کنيد يک زبانِ «دائرةالمعارفيِ» نامتناهي داريد، که قادر است شمار نامتناهياي از ويژگيها را نامگذاري کرده و تفاوتگذاري کند: پس براي اين زبان، طبق ادعاي وجودشناسان (يعني رياضيدانان)، کثيري وجود خواهد داشت که اين زبان توان نامگذاري آن را ندارد، کثيري که به گفتهي بديو در ترکيب آن «از همه چيز ذرهاي» خواهد بود: هم «a»، هم «غير a » (بنايراين a نميتواند ويژگي آن باشد) هم «b»، هم «غير b»و الي تا بينهايت. حقيقت چنين کثير نامتناهياي است، که همواره ميآيد و حفرهاي در دانش بهوجود ميآورد، همان ماحصل قسمي وفاداري که با عواقب نامحدودِ يک رخداد مرتبط است. جامعهي رهايييافته، علمِ رياضياتيشده، عشقي که با خلق عُلقهاي جديد ميان مرد و زن تفاوت جنسيتي را برمياندازد، شيوهي هنرياي که انقلاب در فُرم را فراميخواند: اينگونه است که چهار نوع حقيقت وجود دارند (که توسط چهار فرآيند سياست، علم، عشق، و هنر توليد ميشوند)؛ حقايقيکه ممکن است، هرچند بهندرت، موجب خلق سوژهاي گردند که قادر است در رژيم معمول دانش، عقيده، خودمداري (egoism)، و ملال استثتائي بسازد.
اکنون ميفهميم که چرا يک رويهي حقيقت که حاصل شکيبايي و پايداري در يک رشته کاوشهاي محلي به دنبال شرط بستن روي فرضيهاي درباب رخدادي تصميمناپذير است، نميتواند بيرون از تاريخ انضمامي سوژهها هستي داشته باشد. اما چگونه است که چنين حقايقي ميتوانند همزمان اَبدي، و در عينحال حاملان تاريخ، يعني تنها تاريخ راستين نيز باشند؟ به اين خاطر که يک حقيقت، عليالاصول، حامل بينهايت تعداد پيامدها است: مجموعهاي از کاوشها که نتيجتاً، عليالاصول، پايانناپذير هستند، و اين قابليت را دارند تا به مقاطع تاريخي موجود در زمينههاي عميقاً متفاوت بسط يابند. به بيان ديگر، يک حقيقت حاملِ جنبشهاي نظرياي است که در ميان خود قسمي تاريخيتِ توأمان عميق و گُسسته را شکل ميبخشند. به همين دليل است که يک رخداد همواره، در اذهان آنانيکه مصمّماند به آن وفادار بمانند، گونهاي تبارشناسيِ روبهپسِ پيشدرآمدها را بهوجود ميآورد. يک پيشدرآمد، همانطور که ميدانيم، چيزيست که فقط پس از آنکه آمد از آن مطلع مي شويم. ازاينرو، هيچ نوبودگياي وجود ندارد که نکوشد ژرفاي تاريخيِ پيشتر ناشناخته را شکل دهد، آنهم با پيش هم قرار دادنِ مجموعهاي از ايدهها که پيش از اين در آگاهي عمومي منتشر بودند، تا منادي تباري نو براي اکنون باشد. هيچ حقيقتي، بههمان تازگياي که ممکن است باشد، وجود ندارد؛ هر حقيقت داعيهي درک ايدهاي را دارد که پيشتر در گذشتهاي عمدتاً ناشناخته يا سوءتفسيرشده نطفهاي بيش نبوده است. يک انقلاب، همانطور که مارکس هم بدان وقوف داشت، نميتواند با پنهان کردنِ خود در کهنهپارههاي گذشتگان بهوجود آيد ـ سياست يکي از آن جاهاي عمدهاي است که در آن اَمر نو و گذشتگان شکستخورده احيا ميگردند، همانانکه مشعلشان ديگربار بر پيکربندي لحظهي حال نور ميتاباند. ليکن عين همين گفته درخصوص انقلابهاي علمي نيز صدق ميکند: گاليله مدعي بود که از افلاطون پيروي ميکند، همان مُبدع هندسهي فضايي، که برخلاف ارسطو رياضيات را از طبيعت (physis) بيرون نراند؛ مُبدعان حساب ديفرانسيل مقادير بينهايت کوچک (infinitesimal calculous)،شتابزده خود را غرق در دستنوشتههاي بازکشفشدهي اَرشميدس کردند تا بتوانند جسارت نظري آن را احيا کنند؛ انقلاب تصويري قرن پانزدهم ميلادي خود را رنسانس (نوزايش) زيباييشناسي يوناني ميدانست.
به همين دليل است که حقايق اَبدي و تاريخي هستند، اَبدي هستند چراکه تاريخي محسوب ميشوند: حقايق در گذر تاريخ دوام ميآورند، تکّههاي زمانمند را از سراسر قرون گرد هم ميآورند و همواره ميکوشند بينهايت عواقب بالقوهشان را هرچه ژرفتر آشکار کنند، آنهم از طريق سوژههايي شيفته که دورههاي زمانيِ دور گاه آنان را از يکديگر جدا ساخته است، اما بهواسطهي آن رخدادگي اضطرارياي که اکنونشان را روشني ميبخشد همگي به يک اندازه مات ومبهوت هستند. حقايق چون اَبدي هستند، ميتوانند از نو زاده شوند، اما از آنجاييکه نامتناهياند، باز زادهشدنشان در قالب تکراري ساده و سترون تحقق نمييابد: در مقابل، با هر کدام از بازفعالسازيهايشان موجب عمق بخشيدن به آن مسير انقلابي ميگردند. تولد دوبارهي رويههاي حقيقت در بستر تاريخ به اين معنا نيست که آنها با تأکيد دوباره بر هويت يا اينهماني خود در جريان صيرورت تاريخ وقفه مياندازند، برعکس آنها خود تاريخ را متولد ميکنند، آنهم از طريق بازفعالسازي و مداخله در زنجيرهي يکنواخت کار روزانه، فشارهاي هميشگي و عقايد رايج با پتانسيل بيپايان خود براي نوآوري. اين تاريخ تکهتکه با گذر سادهي زمان که فاقد معناست در تضاد است، زمانيکه از آن ساعات و اَدوار را ميبافيم که براي بديو بيترديد چندان ارزش ندارد تا بدان، بهمعناي واقعي کلمه، نام تاريخ نهد.
اما اگر بخواهيم به اين شهودِ حقايق تاريخيـابدي شکلي منسجم بخشيم، بايد به سراغ جلد دوم وجود و رخداد يعنيمنطقهاي جهانها برويم. زيرا در همين دومين کتاب، چاپ شده در 20066، است که بديو عميقاً به مفهوم جهان ميانديشد، جهان بهعنوان بافتار ظهور حقايق. ازاينرو، منطقهاي جهانها به ما اجازه ميدهد تا به پيوند ميان حقيقتي که در مقام بيانسجامي تغييرناپذيرِ امر کثير و بافتارهاي بس متنوع تاريخي- فرهنگي که آن حقيقت ميتواند در آنها خود را بر سوژههايي عيان سازد که بدون مواجهه با آن حقيقت بالکل از همديگر جدا بودند.
منطقهاي جهانها
اجازه دهيد در ابتدا به شرح معناي کلي اين کتاب بديو بپردازم.
منطقهاي جهانها، بهعنوان بسط وجود و رخداد، چه اهداف مهمي را دنبال ميکند؟ مقدمهي کتاب بهطور اخص بر دو هدف انگشت ميگذارد.
نخستين هدف اين است که قسمي نظريهي ظهور (appearance) به نظريهي وجود افزوده شود. قصد بديو از انجام اين کار مواجهه با مسألهاي است که در وجود و رخداد به آن توجهي نشده بود: چگونه است که وجود ـ کثرت نامنسجم ناب ـ بهمثابهي گونهاي جهان منسجم ظهور ميکند؟ کثيرهاي وجودشناختي، فينفسه، فاقد آن نظمي هستند که امر دادهشدهي تجربي آن را برايمان آشکار ميسازد: آنها تنها کثيرهايي هستند که از ديگر کثيرها تشکيل شدهاند. يک ساختمان کثيريست از آجرها، که بهنوبهي خود کثيرهايي از مولکولها هستند، که آنها نيز از کثرتهايي از اتمها تشکيل يافتهاند که به کثرتي از کوارکها قابلتجزيهاند (و الي تا بينهايت، چراکه وجودشناسي بديو به دادههاي فيزيک معاصر وفادار نميماند)، اين امر موجب ميشود جملگي موجوديتها به چنان کثير نابي بدل شوند که هيچکس در مواجههي با آنها نتواند هيچگونه وحدت بنياديني را سراغ گيرد. اين همواره شمارش است که اَحد را عرضه ميکند: يک خانه، يک آجر، يک مولکول يک هستند زيرا بهعنوان يک شمارش ميشوند. اما همين عرضهي اَحد توسط شمارش با موجودي آغاز ميگردد که هرگز نميتوان آن را بهعنوان چيزي غير از کثرتهاي بيپايان در نظر آورد. بنابراين، مسأله فهميدن اين پرسش است که چرا وجود خود را همچون يک کثرت نامنسجم ارائه نميکند: زيرا چيزهاي بسياري وجود دارند که بهمثابهي اموري ذاتاً وابسته به امر دادهشده به ما عرضه ميگردند، وحدتهاي پايداري که ميشود براساسشان گونهاي بنيان ساخت: اُبژهها، جمعها، نهادها، بدنهاي مادي. اين وحدتها تماماً برآمده از کنش دلبخواهي سوژهاي نيستند که ميکوشد وحدت مبتني بر شمارش خود را از بيرون بر آنها ضميمه کند، آنها فيالواقع دَهِش حساني (sensible donation) خود را، اگر نه در وجود حداقل در ظهور، سامان ميبخشند.
متعاقباً، اين مسأله قسمي پرسش استعلايي را برمينهد: چگونه ممکن است گونهاي نظم ظهور وجود داشته باشد که از وجود در خود نشأت نميگيرد؟ اما اگر پرسش مطرحشده توسط بديو استعلايي است، راهحل پيشنهادي او کانتي نيست. زيرا پاسخ کانت به ساختن نظم پديدارانه (phenomenal order) منوط است به نمود شکلهاي پيشينيِ يک سوژهي برسازنده.(constitutive subject) درحاليکه، با توجه به بديو، که از اين حيث يک ماترياليست است، سوژه هرگز برسازنده نيست بلکه برساخته (constituted) است. همانطور که ميدانيم، سوژه کمياب و کلاً غيرفردي است (سوژهي سياسي ميتواند يک حزب يا ارتش انقلابي باشد؛ سوژهي عشق نيز يک زوج است و غيره)؛ سوژه خصلتي سلسلهوار(sequential) دارد (از حيث زماني متناهي است)، و همواره وابسته بهوقوع رخدادي است که خود او توان توليدش را ندارد.
اگر ظهور انسجامي دارد، اين انسجام لاجرم نتيجهي نظمي است غيرسوبژکتيو، يعني از يکسو،با وجود در پيوند است (زيرا اين هميشه وجود است که ظاهر ميشود) و از ديگر سوي، از آن متمايز است ـ تا آنجاييکه نظمِ آن خود از وجود کثير منتج نميشود. بنابراين، مسأله اين است که بتوان با نظر به وجود به تکينگي ظهور انديشيد، و درخصوص پيوند ميان اولي و دومي، صرفنظر از هر چيز، نيز تفکر کرد. بااينحال، انسجام ظهور از منطقهاي بينهايت متنوعي تشکيل يافته، که با وجودشناسي در تضاد است، زيرا وجودشناسي بر مبناي يک منطق کلاسيک بنا شده است. نظريهي مجموعهها براستي نظامي است از همه و هيچ چيز. در وجودشناسي مربوط به اَمر کثير، تنها يکي از دو چيز وجود دارد: مجموعهي«a» يا عضو مجموعهي «b» است يا نيست: تز يا درست است يا غلط، هيچ گزينهي سومي وجود ندارد ـ.tertio non datur ليکن ظهور، بهزعم بديو، هميشه چندان به اين اصل طرد شقّ ميانه [3] پايبند نيست: غناي رنگارنگ اَمر دادهشده، «کمابيش» درخصوص حقيقت و درجات پيچيدهي پيشايندي قضاوتهاي وزيني را بر ما تحميل ميسازد، و جملگي آنچه با چنين واقعيّتهايي روبهرو ميشود از گُسست اکيد ميان تصديق و نفي ميگريزد. خلاصه بگويم، اَمر دادهشده وادارمان ميکند تا به رياضياتِ وجود قسمي منطق ظهور بيافزاييم؛ منطقي که قادر است براي انسجامهاي مختلف آشکارشده در تجربهمان توجيهي بيابد.
بنابراين، پرداختن به منطقي که ميتواند حالتهاي بيشمار ظهورِ وجود را «فراچنگ آورد» و گونهاي پيوند، هرچند سست، را با چيزهاي قابلرؤيت برقرار سازد ضروري است. ليکن از آنجاييکه ظهور همواره ظهور وجود است، اين منطق لاجرم منطق رياضياتي خواهد بود، منطقي که با فرآيندهاي رياضياتي درهمآميخته است: اين دقيقاً همان منطق مقولات است که در منطقهاي جهانها مطرح ميشود، منطق رياضياتياي که قادر است جهانهاي بيشمار کلاسيک و غيرکلاسيک را نظريهپردازي کند. سويهي تکنيکي اين منطقها آنقدر پيچيده است که نميتوان در اينجا شرحش داد. اما بايد آن انگارهاي را به ياد داشته باشيم که چگونگي تأسيس چنين صورتبنديهايي را سامان ميبخشد: وجودِ تغييرناپذيرِ [l’etre]درخودِ يک موجود [l’etant] ـ همان کثرتهاي نامنسجم ـ در جهانهاي متعدد متمايزي ظهور ميکند که بدين قرار توسط منطقهاي بسيار متنوعي سامان مييابند. بديو «جهان» را در عامترين معنايش ميفهمد: يک جهان ممکن است يک دوره باشد، مقطعي از تاريخ هنر، يک جنگ، يک فرهنگ، و غيره. لذا جهانها به همان اندازه که از لحاظ زماني ممکن است متوالي باشند همزمان نيز هستند، و در عينحال وجود ميتواند به هزاران طرق در همان لحظه در هزاران جهان مختلف ظهور يابد. پس پرسش اصلي منطقهاي جهانها نشاندادنِ چگونگي ظهور حقيقت در يک جهان است ـ و خاصه اينکه چطور يک حقيقتِ فراتاريخي، فراجهاني و سرانجام ابدي ميتواند در جهانهايي مجزا ظهور کند. اين ظهور يک حقيقت در يک جهان را بديو سوژه ـ بدن مينامد: گونهاي نحوهي ظهور در يک جهان تعيّنيافته توسط سوژهاي که در خود نسبت به ردّپاي يک رخداد قسمي وفاداري را قوام بخشيده است.
دومين هدف منطقهاي جهانها ضديت ورزيدن با پارادايم مسلطي است که در انديشهي معاصر حضور دارد: يعني «ماترياليسم دموکراتيک». ماترياليسم دموکراتيک را ميتوان در گزارهي زير خلاصه کرد: «فقط بدنها و زبانها وجود دارند». اين تصميم همانقدر به فيلسوفهاي حياتگرايِ (vitalist) پساـدلوزي مربوط ميشود که به پُستمدرنيته، که بهمثابهي گونهاي نسبيگرايي تاريخي و زبانشناختي درک ميشود. بديو، اصولاً، عليه همهي شکلهاي نسبيگرايي زبانشناختي، تاريخي يا فرهنگي موضع ميگيرد: هر باوري که براساس آن هيچ حقيقتي وجود ندارد که بتواند خصوصيت يک دوره، محيط و بازي زباني را درنوردد. ماترياليسم دموکراتيک، بدين اعتبار مدعي است که، تنها ماترياليسمِ تاريخيِ راستين است. به همين دليل است که بديو در آثارش سخت به تاريخ ميتازد: «تاريخ (در اينجا History با H بزرگ) وجود ندارد» او اين را دو بار مينويسد، نخستين بار در تئوري سوژه، در مخالفتي ويژه با هگلگرايي، (شما بخوانيد: هگلگرايي مارکسيستي) که به تاريخ تماميت ميبخشد، و دومين بار در منطقهاي جهانها بهعنوان مخالفت با آنچه اساساً جذب حقايق ابدي در نسبيگرايي تاريخيِ معاصر تلقي ميگردد.
بديو در مقابل اين ماترياليسم دموکراتيک عبارتي را قرار ميدهد، که طبق گفتهي خودش، همچون «بازگشت مردگان» است ـ يعني «ماترياليسم ديالکتيکي» (که البته از «ماترياليسم ديالکتيکي» مارکسيسمِ قديمي متفاوت است). ماترياليسمِ او به چه معنايي «ديالکتيکي» است: بدين معنا که بر ثنويت (duality) غلبه ميکند ـ همان ثنويت مربوط به بدنها و زبانهاي ماترياليسم دموکراتيک ـ آنهم بهوسيلهي شقّ سومي که استثنايي بدان ميافزايد: «فقط بدنها و زبانها وجود دارند، بهاستثناي اينکه حقايق نيز هستند». مسلماً اين حقايق که بديو همواره آنها را «ابدي» مينامد تنها از بدنها و زبانها ساخته شده اند، اما صرفنظر از آنچه نسبيگرايان ميگويند، وجودِ بينهايتِ يک حقيقت همواره از هستيِ گذرا آن مصالحي فراتر مي رود که از طريق آنها اين حقيقت آشکار ميشود. بافتارِ جهانگستر تاريخي- فرهنگياي که در بطن آن حقايق پديدار ميشوند (بافتاري که مسلماً به زبانها و فرهنگهاي زمانهاش مرتبط است) نميتواند وجود فرا- تاريخي حقايق را فرو نشاند؛ اين نکتهايست که بديو در مقدمهي منطقهاي جهانها با تحليل دقيق مثالهاي مختلفي روشن مي سازد که از هر چهار فرآيند حقيقت اخذ شدهاند.
به منظور مقابله با آن نسبيگرايي تاريخياي که ماترياليسم دموکراتيک مطرح ميکند، و مقابله با انکار هر گونه سلسله مراتبي از ايدهها که در اين قسم نسبيگرايي وجود دارد، ميبايست به هستي نامتغيرها (invariants) درون جهانهاي مختلف نظر کنيم.
مثالي از رياضيات را در نظر بگيريم، رويهاي که از ديد بديو نطفهي تمامي فکرهاست. يک قضيهي حسابي وجود دارد که با زبان امروزي چنين ميگويد: بينهايت عدد اول وجود دارد. ميدانيم اقليدس پيشتر در کتاب عناصر خويش اين قضيه را اثبات کرده، بنابراين ميتوانيم چنين استنباط کنيم که آنچه در اين مورد با آن سر و کار داريم يک حقيقت ابدي است، يک حقيقت نامتغير در طول تاريخ، حقيقتي نامحسوس، که براي يک يوناني همانقدر حقيقيست که براي يک انسان معاصر، چنانکه هستهي معنايي يکساني براي هر دو دارد. اما يک طرفدار نسبي گرايي تاريخي، فرضاً يک «انسانشناس فرهنگي»، بر سادهانگاري ما انگشت ميگذارد و مدعي ميشود که اين دو گزاره (که در دو جهان فرهنگي متفاوت به سر ميبرند) در واقعيت هيچ اشتراکي ندارند – امري که از پيش تفاوتي را در صورتبنديشان آشکار ميکند. بهزعم وي، در واقع اقليدس نتوانست اثبات کند که بينهايت عدد اول وجود دارد، چراکه بينهايتِ حسابي بههيچوجه براي يک يوناني معنايي نميداشت. او صرفاً اثبات کرد که تعداد اعداد اول همواره بزرگتر از هر تعداد (متناهي) داده شدهاي از اعداد اول است. تفاوتهاي اينچنيني ديگري در صورتبندي، سرانجام نسبيگراي ما را متقاعد خواهد کرد که اين دو گزاره حقيقتاً سنجشناپذيراند.
پاسخ متقابل بديو اين است که در اينجا توهم سادهانگارانه مربوط به انسانشناس است نه رياضيدان. چرا که يونانيان از پيش، از طريق اين قضيه، حقيقتي بنيادين را در باب اعداد کشف کردند. در حقيقت اثبات اقليدس از طريق اثبات اين موضوع پيش ميرود که تمامي اعداد صحيح را ميتوان به مضربهايي از اعداد اول تجزيه کرد. بديو بر اين امر پا ميفشرد که اين حقيقت بر تمامي رياضيات معاصر، و به طور خاص جبر مجرد (abstract algebra) مدرن (شاخهاي از رياضيات که به بررسي ساختارهاي جبري مثل گروه، حلقه، و ميدان ميپردازد. م.)، حاکم است. در يک ميدان عملياتي داده شده، اين امر منشاء عملياتي نظير عمليات جمع و تفريق، اما در عينحال تجزيهي اين «ابژهها» به ابژههاي اوليه است، همانطور که هر عددي همواره قابل تجزيه به اعداد اول است. بنابراين، در خلال قرنها و جهانهاي فرهنگي و انسانشناختي، حقايقي هستند که، اگرچه ابدي محسوب ميشوند، بههيچوجه منجمد نيستند بلکه همان تنها تاريخ اصيل را توليد ميکنند: تاريخ ژستهاي تئوريک بارور، که همواره در بافتارهاي گوناگون، با وفاداري يکسان، و با اين حال هر بار با نتايجي جديد، از نو آغاز مي شوند.
بگذاريد به مثال ديگري بپردازيم، که اين بار نشان خواهد داد چگونه سوژه- بدن، و آنچه بديو رستاخيز يک حقيقت مينامد کار ميکند. اين مثال باز هم سياسي است: شورش دستهاي از گلادياتورها به رهبري اسپارتاکوس بارها درمنطقهاي جهانها تحليل شده است. ميدانيم که در پي اين شورش، بردگان بهجاي آنکه مطابق خواست صاحبانشان متفرق شوند، بدني متشکل از افراد بسيار گرد شورشيان نخستين ايجاد کردند. بديو چنين استدلال مي کند که ردپاي شورش-رخداد، که شورشيان وفاداريشان را نثار آن کردند، در يک گزارهي ساده به چنگ ميآيد: «ما، بردگان، ميخواهيم به خانه بازگرديم». از آن پس بردگان در سپاهي متحد شدند که از نوع جديدي از سوژه- بدن تشکيل شده بود که به توليد يک اکنون پيشتر ناموجود گره خورده بود و با آن چيزي شناخته مي شد که رخداد به طور ناگهاني بهمنزلهي امر ممکن پيشبيني کرده بود: از همين امروز، ديگر برده نبودن، و بازگشتن به خانه. اين سوژه- بدن، ظهور يک سوژهي اصيل در جهان بردهداري رُمي در قرن نخست پيش از مسيحيت است. افزون بر اين، اين سوژه يک فرد نيست بلکه يک ارتش است: يک بدن ويژه، جمعي، اختصاص يافته به رخدادي نامعين، به ظرفيت بردگان آن زمان براي ديگر برده نبودن، به عمل کردن همچون انسانهاي آزاد، و ارباب سرنوشت خويش شدن.
سپس، مطابق با مجموعهاي از دوراهههاي تعيينکننده که بديو آنها را نقطهها (points) مينامد، وفادارياي که از پي اين بدنِ سوژهشده، يعني ارتش تحت رهبري اسپارتاکوس، ميآيد خود را در زمان ميگسترد. اصطلاح «نقطهها» ميبايست بهمثابهي آن چيزي فهميده شود که وضعيتي جهاني را با انتخابي مواجه ميسازد که در آن بر سر يک «آري يا نه» قمار ميشود: «آيا ضروريست که به سمت جنوب راهپيمايي کنيم يا اينکه بايد به رُم حمله کنيم؟»، «آيا ضروريست که با لژيونها (سپاهيان روم- م) رودررو شويم يا اينکه بايد از مقابله با آنها اجتناب کنيم؟»، و غيره. سازماندهي، مشورت و انضباطي که به کمک آن ارتش- بدن با وضعيت به شکل نقطه به نقطه درگير خواهد شد، روند واقعي سوژهشدن اين بدن را شکل ميدهد، که ظرفيت آن براي توليد يا عدم توليد يک اکنون نو از ردپاي رخداد ميآيد. ميبايست افزود که اين بدن همواره سازمانيافته است، يعني در ارگانهاي متمايزي مفصلبندي شده که قادراند تا بهطور خاص با فلان و فلان نقطهي وضعيت درگير شوند: نظير واحدهاي نظامياي که اسپارتاکوس براي مقابله با سواره نظام رُم سازمان داده بود. اين واقعيت که بدنِ سوژهشده سازمان يافته است در عينحال بدين معناست که اين بدن در سرشت خويش «دوپاره» و «خط خورده» است، اين يعني هرگز بهطور کامل با وضعيت بالفعل سازگار نيست. اين بدن به دو بخش تقسيم شده است: يکي ناحيهاي مؤثر، ارگاني درخور نقطهي درگيري، و ديگري «يک جزء راکد گسترده». در رويارويي با سواره نظام رم، در مقابل بدن گلادياتورهاي نظميافته، اين جزء سازگاري نيافته از بينظمي ارتش در اثر جهانوطني بردگان، زنان، رقابت رهبران و غيره تشکيل شده است. اما در عينحال اين جزء دوم به شکل معکوس، امکان يک سازماندهي برابريطلبانهي نو، يک اردوگاه شورايي، عليه نخوتِ نخبهگرايانهي گلادياتورها را آشکار ميسازد.
از اين رو فُرم سوژهي وفادار شامل تبعيت بدن دوپاره از ردپاي رخداد است که از طريق آن [اين بدن]، نقطه به نقطه، يک اکنون نو را برمي سازد.
هنگامي سوژه «واکنشي» (reactive) خواندهميشود که يک برده در اثر مانايي امر کهن و بيش از همه از طريق ابداع «استدلالهايي براي مقاومت که با نفسِ نوبودن سازگاراند»، شهامت شورش کردن را نيابد و در برابر نو بودنِ رخداد مقاومت کند. بنابراين بهزعم بديو «نو بودنهاي واکنشي»اي در کارند که آرايشهايي ذهني(intellectualarrangements) توليد ميکنند، آرايشهايي که هدف کليشان تقويت سرپيچي از يک وفاداري موجود است. سرانجام، سوژهي نامعلوم (Obscure) کسي است که، همچون نجباي رُم قديم، رو بهسوي امحاي محض و صرف اکنونِ نو دارند. يک سوژهي مبهم، همواره به فراخواني يک بدن ناب و متعالي توسل ميجويد، بدن تاريخياي (شهر، خدا، نژاد) که تنها هدفش، از طريق سازماندهي چنين اوهامي، تخريب بدن واقعي است، يعني بدن دوپارهي برآمده از يک رخداد رهاييبخش.
بنابراين، اکنون طرح کلي آنچه بديو سه «مقصد» ممکن سوژه مينامد برايمان مشهود است: سوژهي وفادار، توليد اکنون رخدادي (evental present)را سازماندهي ميکند، سوژهي واکنشي انکار آن را و سوژهي مبهم کتمان آن را.
ليکن واپسين مقصد سوژه ـ مقصد چهارم ـ عبارت است از سازماندهيِ رستاخيزِ اکنونِ رخدادي: رخداد اسپارتاکوس، بهمنزلهي يک حقيقت ابدي، هرگز از باز زادهشدن در جهانهاي متفاوت، مطابق با بافتارهاي از بنياد مجزا، باز نميايستد، خواه توسيان لووِرتور رهبر شورش بردگان سن دومينگو (Saint-Domingue) ملقب به «اسپارتاکوسِ سياه» باشد، خواه کارل ليبکنشت و رزا لوکزامبورگ رهبران انقلاب اسپارتيستها؛ رخداد فوق همواره در هيأت همان گزارهايست که زمان حال يک وفاداري را تصديق ميکند؛ زمانيکه در آن بردگي پايان يافته است. به عبارت ديگر، درست همانطور که ژستهاي نظري اقليدس يا ارشميدس ميتوانند به شيوهاي بارآور در دورههاي زماني متفاوت با قرنها فاصله از نو زاده شوند، انسانهاي کمتر شناخته شدهاي، که در نبردها جنگيده و سرانجام شکست خورده، حتي بهدست امپراطوري سراپا قدرتمند درهم کوبيده شدهاند، موجب ميگردند اعمالشان هزاران سال بعد توسط شورشياني ديگر تکريم شود، از طريق ناميکه بدانان بخشيده ميشود، نام خودشان – اسپارتاکوس – ناميکه به جملگي بردگان تعلق دارد. [در پايان فيلم کوبريک، بر اساس رماني از هوارد فاست، هنگامي که بردگان شکست خورده اند، هر شورشي در پاسخ به پرسش سرباز لژيون رُم، «اسپارتاکوس کيست؟» چنين پاسخ مي دهد: «من اسپارتاکوسام». هر شورشي در لحظهي حال – لحظهي حالي که ابدي شده است – نامي درخور دارد که به نام عام (Generic) تمامي بردگان در حال مبارزه بدل مي شود.
در انتها ميبايست ويژگي اصلي ظهور يک رخداد را در يک جهان مشخص کنيم: ظاهر ساختن بيشينهي آنچه در يک وضعيت نهست (inexistent) است. فيالواقع، در منطقهاي جهانها يک درجهبندي کلي رخدادگي (eventuality)، يک سلسلهمراتب کلي ظهور نوبودگي در يک جهان، موجود است. رخداد در نافذترين معناي آن همان چيزيست که بديو يک تکينگي مينامد: معيار رخداد، چنان که گفتم، همان چيزيست که موجب ظهور پُرشدت موجودي ميشود که، گرچه وجودش از پيش حضور داشته، تا آن هنگام در وضعيت نامرئي بوده است. از اينرو، وظيفهي ما صراحت بخشيدن به اين خصلت رخداد، و خاصيت معمايي آن در مبهوتکردنِ اکنون با نور خيرهکنندهي نهست خويش است.
براي فهم اين نکته ميبايست با روشن کردن تمايز وجود و هستي در بديو آغاز کنيم. پيش از هر چيز ميبايست درک درستي از رابطهي ميان وجود يک کثير، و ظهور آن داشته باشيم. وجود کثير يک موجود همان چيزيست که در آن تا ابد حاضر، ساکن و نامتغير است. تأکيد بر اين امر حائز اهميت است که از ديد بديو وجود ايستا (Static) است: وجود از کثيرهايي ساخته شده که همواره تا بينهايت پراکندهاند. وجودشناسي اصيل، اين کثيرها را در ذات تغييرناپذيرشان منطبق با علم بيحرکتي (immobility) يعني رياضيات بهچنگ مي آورد. اين عدمانسجامِ ابدي وجود است که همراه با تواناييش در واژگون ساختن طبقهبنديها و تمايزات منسجم و بسيار نظم يافتهي معرفت عادي، با رخداد رو ميآيد. از سوي ديگر ظهور همان چيزيست که با تجزيهشدن به بينهايت وجوه به هم پيوسته و ناپايدار، هرگز از تکثير در جهانهاي مختلفي که در آنها به شکل موضعي قابل شناسايي است، باز نميايستد. بنابراين، يک موجود (که از لحاظ وجود کثيرش يکسان است) ميتواند در جهانهاي متفاوت متکثري بهشيوههايي بسيار متفاوت و به يک اندازه ناپايدار ظاهر شود.
بهعنوان مثال اعداد اصلي، که طبق وجود رياضياتيشان تغييرناپذيراند، ميتوانند بهشيوههايي متفاوت در جهان شمارهگذاري صفحات يک کتاب، در محاسبهي درصد يک رأي، در قافيهبندي يک شعر، و نظاير آن ظاهر شوند. در هر کدام از موارد ما با يک عدد نامتغير بهعنوان يک موجود سر و کار داريم، اما اين عدد بسته به وضعيت اهميت بيشتر يا کمتري مييابد: در مورد يک رأي واجد نقشي تعيينکننده است و در شمارهگذاري صفحات يک رمان ناظر بر پيشرفت روايت است. وجود يک عدد تغييرناپذير است، اما ظهورش، همچون شدتش، متغير است. همانطور که يک انسان واحد در محيط کاري خويش، در زمينهي علائق موسيقايياش، يا در ميان دوستان نزديکش بهنحو متفاوتي ظاهر خواهد شد. تحليل نامتغير وجودِ محضِ او (يک کثير متشکل از عناصريست که همواره يکسان ميمانند) در جوار تحليل موضعيِ وجود متعين(being-there) او در جهانهاي مجزايي قرار ميگيرد.
بديو شدت ظهور يک وجود در يک جهان را هستي مينامد. بر خلاف وجود، خاصبودنِ هستي در اين واقعيت نهفته است که ميان هستي در يک جهان و هستي در جهاني ديگر بينهايت اختلاف هست. يک کثير واحد قادر است که در يک جهان بهنحو بيشينهاي واجد هستي باشد و در جهاني ديگر بهنحوي بسيار ضعيف، طوري که عملاً محو گردد. از اين طريق بديو اين واقعيت را که يک موجود يکسان با شدت بيشتر يا کمتري هست، بهمثابهي تابعي از زمينههايي درمي يابد که آن موجود در آنها ظهور ميکند. بنابراين، ميتوانيم بگوييم که تعداد هجاها که در يک شعر دوازده سيلابي (Alexandrine)واجد حضوري پُرشدت است، در يک شعر آزاد صرفاً حضوري ناچيز دارد (اگرچه همچنان هست)؛ يا ميتوان به شخصي اشاره کرد که در ميان همکارانش پُرفروغ است، اما هنگاميکه با خانوادهاش بهسر مي برد، عملاً محو مي گردد.
بنابراين، هدف بديو اين است که نشان دهد امر نو چندان بهمعناي خلق چيزي نو از بطن عدم نيست، بلکه بيشتر تجلي پُرشدت آن چيزيست که از پيش حاضر است. امر نو بهمثابهي رخدادي آشکار مي گردد که در معرفت عادي ما گسستي پديد ميآورد، اما هستي آن، ظهور آن، عميقاً از طرف وضعيت انکار شده است. نظير همان مورد بردگان، کسانيکه انسانيتشان توسط جامعهي برده داران انکار شده بود، تا بدان حد که انسانها به ادوات سخنگو يا احشام دوپا بدل شده بودند، هم آنان که به ناگاه همراه اسپارتاکوس و با شدتي حيرتآور در بطن وضعيت تاريخياي ظاهر شدند که تا آن هنگام دربرشان گرفته بود بيآنکه بدانها اعتنايي کند. بردگان آنجا بودند، يا تقريباً ميتوان گفت آنان هميشه آنجا بودند –همواره بخشي از جوامع مديترانهاي کهن بودند – اما حضور مداوم آنها صرفاً در جايگاه يک ظهور حداقلي قرار داده شده بود: بردگان بودند اما هستي نداشتند، تا آنکه در قرن اول پيش از ميلاد، باز بناي شورش گذاشتند؛ شورشي که در سالهاي 73 تا 71 به اوج رسيد و آنگاه باز به محاق فراموشي فرو رفت. در اينجا معناي ظاهر ساختن حداکثري نهست مربوط به يک وضعيت آشکار ميگردد.
بديو مثال ديگري ارائه ميکند: پرولتارياي پاريسي در دوران کمون. در انتها نگاهي به اين مثال بيندازيم، مثالي که ما را قادر خواهد ساخت تا گونهشناسي او را دربارهي انواع مختلف رخداد شرح دهيم.
در بخش پنجم منطقهاي جهانها، بديو به تفصيل بهشيوهاي ميپردازد که از طريق آن تغييراتي که ذاتي ظهور حقيقت در يک جهان است پديدار ميشود. در وجود و رخداد، بديو دلمشغول تشخص بخشيدن وجودشناختي رخداد بهمثابهي يک کثير بازتابي بود. اکنون او در پي تمايز نهادن ميان سه نوع رخدادگي (eventuality) براي کمک به شرح (پديدار شناختي) منطقي ظهور آنهاست: امر واقع، تکينگي ضعيف، و تکينگي قوي.
پيش از هر چيز لازم است تا ميان تغييرات رخدادي و جرحوتعديلهاي سادهي زمانمند تمايز قائل شويم که به نوبهي خود در انقياد قوانين ظهوراند. بنابراين، توصيف درجات مختلف همساني ظهور در يک تظاهرات صرفاً با اعادهکردنِ آن در تصويري برابر نيست که در يک لحظهي معين منجمد گشته است، بلکه اين کار بههمان اندازه بر بسط دگرگونيهاي زمانمند (temporal variation) اين درجات در طول زمان دلالت ميکند، از گرد هم آمدن تظاهراتکنندگان تا پراکندهشدن نهاييشان. در اين گونه تغيير، رخدادي وجود ندارد، يعني قسمي کثير انعکاسي را ارائه نميکند. يک جهان بدون رخداد يک جهان ثابت نيست، بلکه جهانيست که از جريان معمولي چيزها و جرحوتعديل آنها تبعيت ميکند.
نخستين نوع تغييرِرخدادي تغييريست با ضعيفترين گستره (scope): امر واقع. اين رخداديست که ظهورش در يک جهان کمترين شدت را داراست، و نتايجاش در اين جهان جزئي است و بههيچ گرفته ميشود. از اينرو، به گفتهي بديو، از زمان اعلام پيروزي کميتهي مرکزي کمون تا روزي که از ارتش ورساي شکست خورد، با يک رخداد تاريخي اصيل طرفيم، اما بدون پيامدهاي آن: رخدادي که در آستانهي نابودي خويش، رُخدادن خويش را تصديق ميکند، بدون هيچ چيزي که بيواسطه از پي آن بيايد، هيچ چيز مگر سرکوب آن. تکينگي قدرتمند، در تقابل با امر واقع، رخدادي با شدتي بيشينه است، که نهست مربوط به آن حوزهاي که پشتيبان رخداد است را به هستي ميآورد. بياييد باز هم به مثال کمون بازگرديم، رخدادي که در جهان «پاريس انتهاي جنگ فرانسه و پروس» به وقوع پيوست. در 18 مارس 1870 هنگاميکه مردم پاريس، با مصادرهي توپهاي گارد ملي عليه حکومت اعلام جرم کردند، و آن را از شهر بيرون راندند. آنچه رؤيتپذير شد قابليت سياسي کارگران و مبارزين سوسياليست براي به دست گرفتن قدرت توسط خودشان بود. اين نهستي بود مرتبط با حوزهاي که از رخداد حمايت ميکرد: در «روز 18 مارس»، اين ظرفيت سياسي کارگران بود که بهنحوي بيشينه در نتايج کنش بنيان گذار 1870 هستي يافت. اينها نتايجي بودند که براي يک قرن مبارزات انقلابي را تغذيه کردند. سرانجام تکينگيهاي ضعيف، که در بين دو نوع مذکور جاي ميگيرند، رخدادهايي هستند که گسترهي وقوع آنها در ميانه قرار دارد: بهعنوان مثال، بهزعم بديو، ميتوان به تأسيس جمهوري سوم اشاره کرد که توسط يک جنبش مردمي واقعي حمايت مي شد، اما به سرعت توسط سياستمداران رسمي آن دوران به شيوهاي غصب شد که نهست مربوط به حوزه – ابژه (ظرفيت سياسي کارگران) به ظهور نرسيد.
در مجموع شدتهاي متفاوت رخدادها توسط قابليتشان در پيش نهادن موجودي متمايز ميشوند که تا آن هنگام نهست بوده، و ناگهان به شکلي حداکثري ظاهر ميشود، و ما را وا ميدارد تا به شکلي روبهپس تمامي تاريخ اسلاف آن را بازبيني کنيم: بردگان، پرولتاريا، و امروزه بهزعم بديو کارگران فاقد اوراق کار (که در رسانهها صرفاً سن پاپيهها- به معناي «بدون اوراق». م- ناميده ميشوند تا شرايط کاري آنها پوشيده بماند و همچون جنايتکاراني بالقوه بهنظر رسند) همان عناصر سياسي نامرئياي هستند که وقتي بهمثابهي پيشتازان تاريخ ظاهر ميشوند، منطق آن را در برابر چشم معاصرانشان بهتمامي از نو پيکربندي ميکنند، و يک بعد تازه به زمان حال، همچنان که به گذشته، ميافزايند، و نشان نبرد خويش را بر هر دو باقي مي گذارند. اما بهنحوي مشابه دربارهي هنر، عشق يا علم نيز ميتوان گفت که در آنها نوآوريها اغلب کشف دوبارهي چيزهايي هستند که، بيآنکه کاملاً غايب باشند، تا هنگام ظهور حداکثريشان در رخدادهايي نظير يک جريان هنري پيشرو، يک کشف علمي يا يک مواجههي عاشقانه تنها به شکلي حداقلي هستي دارند.
*
در پايان، مي توانيم مرز مبهمي را به پرسش گيريم که ميان مفهوم بديويي حقيقت و مفهوم مسيحي تجسد (Incarnation) واقع است. فصل بيستويکم در وجود و رخداد، که به پاسکال اختصاص يافته است، با اين فکر شروع مي شود ( :(776, Lafuma «تاريخ کليسا، به معناي درست آن، ميبايست تاريخ حقيقت نام گيرد». در واقع بديو اعتبار فهم چيزي را به پاسکال و به همراه آن مسيحيت پولسي (وابسته به پل رسول) نسبت ميدهد که خود صريحاً کتابي در باب آن نگاشته است، و ميتوان آن را به طور کلي «فرآيند حقيقي حقيقت» ناميد. زيرا بهزعم بديو، اگر مسيحيت بر يک قصه بنيان نهاده شده، نيروي آن نشأت گرفته از اين امر است که (گذشته از محتوا) دستکم فُرم واقعي تمامي حقايق را داراست: مسيحيت از طريق رخدادي شکل ميگيرد که توسط معرفت تأسيس شده غيرقابل اثبات است –الوهيت مسيح – و جز ردپايي از آن را نميتوان شناخت – شهادت رسولان، اناجيل و غيره – چراکه وجودش از پيش منسوخ شده، مصلوب شده، و بدنش نيز ناپديد گشته است، در حاليکه عقيدهاي ظهور ميکند که از پيش رُخداده است.[4]حقيقت مسيحي مجموعهاي از کاوشهاي (inquiries) مؤمنانه است، يعني مداخلهشان در وضعيت فلسطين، سپس خاور ميانه و رُم در پرتو تحقق مسيح. در نهايت براي مسيحيان، تاريخ جهانشمول چيزي نيست جز مجموعهي کاوشهاي کليسا– سوژه در طول قرنها، که از انشعابها و سلسلهمراتبها ساخته شده است، يعني جُستوجوي راهها و وسايل وفادار به رخدادِ مطلقِ آن انسان الهي: مسيح. خارج از کليسا، تاريخ آن، و رستگاري آن، تنها شور و شوق يکنواخت آشوب و تباهي در ميان است.
در اينجا بديو به ساختار فرجامشناسي (eschatology) مسيحي – اگر نه به محتواي آن – بسيار وفادار است و خيال انکار آن را هم در سر ندارد، او پُل را «بنيانگذار کليگرايي» مينامد، نخستين کسي که ذات مبارزهجويانهي حقيقت را دريافت، نه ذات فاضلانهي آن را. بدين معنا، او بيشک يکي از شدنهاي ممکن مارکسيسم را بازنمايي ميکند، که از آغاز ميان تفکر انتقادي و فرجامشناسي انقلابي دوپاره شده است. بخش عظيمي از مارکسيستهاي سابق فرجامشناسي را نکوهش ميکنند چراکه آن را بهعنوان پسماندهاي مذهبي و يکي از منابع اصولي فاجعهي پرومتهاي سوسياليسم واقعي درنظر ميگيرند. در مقابل، يکتا بودن بديو ظاهراً در اين واقعيت نهفته است که او بخش فرجامشناسانهي مارکسيسم را از مارکسيسم مجزا کرده، آن را از ادعاهايش جدا ميکند – که بنا به قضاوت او، بر اساس علم اقتصاد، توهمي بيش نيستند– سپس آن را، با شور و شوق، به سوژههايي تقديم ميکند که ميان تمامي انواع مبارزهي سياسي و همچنين عاشقانه – توزيع شدهاند. نزد بديو، بهجاي آنکه نقد، توهم مذهبي فرجامشناسي را منحل کند، اين فرجامشناسيِ اينک غيرمذهبي رخداد است که قدرت انتقادي خويش را در حضور عاري از حيات کنارهگيريهاي هر روزهي ما ميگسترد.
برگردان: نيما عيسيپور، نيما پرژام
منبع:
http://www.academia.edu> <History_and_Event_in_Alain_Badiou_by_Quentin_Meillassoux_translated_by_Thomas_Nail
پانويسها:
[1]. يعني امکان تدوين گفتاري عقلاني (مانند رياضيات) درباب وجود، عليه هايدگر که گفتار شاعرانه (و غيرعقلاني) را قادر به سخن گفتن درباب وجود ميداند. م.
.[2]کثير انعکاسي: از آنجاکه در ضمير انعکاسي (مثلاً itself) نوعي اشاره به خود هست ، بديو به همين سياق رخداد را، چون خود را ميشمارد، کثير انعکاسي مينامد. م.
Law of excluded middle .[3] ، قاعده يا اصل طرد شقّ ميانه سومين قاعده از سه قاعدهي کلاسيک منطق است. براساس اين قاعده، هر گزارهاي يا خودش درست است يا متضاد آن. بهزعم ارسطو، در اين ميان هيچ راه سومي وجود ندارد، خاصه زمانيکه درست و غلط واجد تعريفي مشخص هستند. م
.[4] while a belief begins to emerge that will have already taken place، چنانکه ميبينيم در متن انگليسي از فعل آيندهي کامل استفاده شده، اين زمان به کنشي دلالت ميکند که تا زماني متعين در آينده محقق خواهد شد. اين زمان معادل فارسي ندارد و معمولاً براي ترجمهي آن از ماضي نقلي استفاده ميشود. م.