يک شكست عاطفى آرشام را دو سانت کشیدهتر كرده، اين را ديشب كه رفتم فرودگاه سراغش فهميدم، وقتى بغلش كردم، سرم را مثل قبل خم نكردم، پالتويى پوشيده بود درست شبيهِ همان كه سالها پيش آرزو برام خريده بود، گفتم زيباست و بلافاصله جواب داد كه كادوى باران است، پرسيدم چه جور دخترىست؟ گفت ول كن! از كيميا بگو! گفتم آخرين اتفاق عاشقانهى زندگى من است كه محال است نسبتى با شكست داشته باشد، پرسيد او هم دوستت دارد؟ گفتم نمىدانم، ازش نپرسيدم، فعلن داريم روى نوشتههاش كار مىكنيم، آرشام چيزى نگفت اما معلوم بود آمده لندن تا باز شروع كند، پیشترها از ایران هم وقتی که کاملن خالی شده بود، به اینجا پناه آورده بود. لندن ايستگاه خوبىست، تنها جاییست که درش میتوانی خوب استارت بزنی، البته ناکس خیلی دارد، کس هم دارد خیلی! اما متاسفانه کوه ندارد. تهران که بودم، غروبهای پنجشنبه میزدم به کوه، هرچه بالاتر میرفتم جوانتر میشدم، وقتی داشتم برای تعلیق بین مرگ و زندگی، و این سرزندگی خیلی شعف میداد. در اویندرکه خستگی وجود نداشت، ترک گذشته و عشقی به آینده وجود داشت، اینکه هر لحظه ممکن است یک ریشو تو را در حالی که دست لاله ببخشید! لیلا را گرفتهای دستگیر کند، ترسی داشت که لذت بوسه از لبهای طولانی را دوچندان میکرد. در خانه عشق میکردیم و با تنِ تهی میزدیم به کوه که پُر شویم. گاهی لبی یکكاره میگرفتیم و همین که چند ریشو کله پیدا میکرد، پسِ سنگی پهلو میگرفتیم و گاه تا ساعتها خودم را توی لیلا مخفی میکردم. میترسیدم! با اینهمه قهرمانم مدام علیه ترسی که داشت، قیام میکرد. سرِ نترسی نداشتم اما تا دلت بخواهد شجاعت مُد میکردم و عجيب این است که کوه با من همکاری مدام داشت. هرگز آنجا گیر نیفتادم اما تا دلت بخواهد در خانهام یا توی خیابانها که دستی هم در کار نبود که بگیرم دستگیر شدم. لندن كوه ندارد اما دريايى خشن دارد كه مىتوانى ترسهات را درش بريزى! آنها که شهامت دارند اينجا در جستوجوی خطرناکند، بویی از فلسفهى شرکتهای بیمه نبردهاند، گلایدررانی و موجسواری، چتربازی را فلسفه کردهاند چون فقط یک برکهى راکد میتواند به امنيتى که دارد دل خوش کند. اينجا خيلىها سرِ نترسی دارند اما شجاع نیستند. برای کسی که اصلن نترسد خطر وجود ندارد و زندگی معمول است. شجاعت ارتشی در محاصرهی دشمن است. کسی که سرِ نترس دارد دشمن ندارد، خطر نمیکند. مثلن على عبدالرضايى سرِ نترسی داشت، میرفت به كافهها و جلسات شعر تا کاسهکوزهها را بههم بريزد، با همه دعوا میکرد. او شجاع نبود، از سرِ بیکاری میزد به سرش، اینجوری تفریح میکرد. به تخمش هم نبود که زندان برود، حبس بکشد، او آزاد نبود، همیشه زندانی بود. آزادی، بودن است. اگر نباشی، نمیشوی. از دست میرود ولی به دست نمیآید، باید باشی چون اگر به دستش بیاوری زودی از دست میدهی. اگر نباشد آزادی، یک جای مغز و تمام دلت خالی میشود، باید دلش را داشته باشی، در دلت داشته باشیش، و الا خطر نمیکنی. برخی برای معدهى خالی میجنگند، میخواهند پُرش کنند و نمیدانند که مستراحِ فردا خالیش میکند. گرسنگی سرِ نترسی دارد اما شجاع نیست. آرشام ولى سرِ نترسى داشت، مدام گرسنه بود اما بزدل نبود، او عوض شده بود، يک شكست عاطفى بزرگش كرده بود، وقت برگشتن به خانه چيزهايى مىگفت كه پيشتر ازش نشنيده بودم، بهش گفتم وقتش رسيده كمتر بىگدار به آب بزنى، ديگر وقت جنون نيست بايد فرهادبازى را بگذارى كنار و كمى به زندگىت سر و سامان بدهى! يکكاره پريد وسط حرفهام و گفت: «جنون! من مجنونم!؟ مجنون قدیمییه، یه کهنهی مریض، فرهاد خوبه، یه خوبِ مریض، چون قدیمییه، اونا که دنبال لیلای تازه نبودن، فرهاد كوهكن بود مگه نه!؟ دنبال سنگ مىگشت، درسته!؟، من ولى از سنگ متنفرم …»
انگار زندان كارِ خودش را كرده بود، آرشام داشت خوب حرف مىزد، احتمالن در زندان فرصت كرده بود فكر كند، براى همين سخنرانىش را بههم نزدم، سعى كردم گوش خوبى باشم تا هرچه دست و پا كرده بريزد بيرون.
«تو قدیم رو میشناسی، قدیمی رو از بری، چون آدمنژاد و برادرپور و خواهرزادهس! مادرفلان و پدرآشناس، میدونی چطوری باهاشون تا کنی، دیروز هم قول داد و سر قرار نیومد، همیشه اینطور بوده هی وعده داده اما موعودی در کار نبوده، اگه تفش نکنی، اگر بالاش نیاری این بازی رو تا ابد ادامه میده. تازه اما قراری با تو نداره، نو خودِ زندگییه، نو خطرناكه. باس با کله به سمتش بری وگرنه از دستش میدی. مثّ شعر نو، بلد نیستی حتی از رو بخونی، با اینهمه دست تو رو میخونه. دعوتت میکنه به قهوهای سر میز فردا، استخاره نکن! برو! تصمیم توی گذشته اتفاق افتاده، به درد تو نمیخوره، مدام ترس تو رو صدا میزنه. دوسته یا دشمن؟ ول کن! بذار توی تو وارد شه، پیداش میکنی. کلهت رو انبار نکن! آدرس عوض شده، اونی که قبلن به حافظه دادی حالا مرده، حقیقت الانه نه توی دیوان حافظ! مدام حالت رو گرفته نه فالت رو! حقیقت همیشه زندهس ، تازهس. مرگ قدیمه، زندگی جدید! با تازه زندگی پیشنهاد میکنه، شعر نو از تو درخواست خطر میکنه. حافظ ولی توی حافظه زندانیت کرده حبست کرده تا مرگ بیاد چون قدیمىیه و پیشاپیش تو رو کشته اما هی پند میده که مواظب باش!»
انگار آرشام در ماشينم به اشراق کامل رسيده بود، كمى قاتى حرف مىزد اما حسش را خوب مىگرفتم و همين پرتابم كرده بود به سالها پيش و حالا جاى بزرگراه از پشت فرمان جز آرزو نمىديدم كه چون مينياتورى كوزه به دست داشت شيشهى ماشينم را مىشست.
آن شب داشتيم شام مىخورديم كه عينكم افتاد توى ظرف فسنجان، آرزو برش داشت و اول با دست و بعد با دستمال تميزش كرد، مهمانىِ بزرگى بود در يكى از محلههاى قديمى پاريس، او با همسرش از ايران آمده بود، بوى تهران مىداد، شبيه دخترهاى حوالىِ كافه شوكا حرف مىزد، برخى از كتابهام را خوانده بود و دم به ساعت مىخواست كه همسرش از ما عكس بگيرد، آرزو عاشق همسرش بود ولی نبود چون همسرش قدیمی بود، البته همسرش قدیمی نبود، فقط رابطهاش با آرزو قدیمی شده بود. كمكم آن شب مست كردم و نمىدانم چه شد كه آرزو را بوسیدم، همسرش دید، دید که آرزو هم مرا بغل کرده و پسم نزده، پس خیال کرد که آرزو دیگر عاشق او نیست، اشتباه مىكرد، آرزو عاشقش بود اما دیگر زنده نبود، چون همسرش مرده بود. من ولى تازه بودم، لااقل از نزديک مرا نمیشناخت، براى همين درِ درونش را باز کرد که وارد شوم. يک هفته آنجا سهتايى در سوئیتی خوابیديم، خطر كه برطرف شد ديگر بايد به تهران برمىگشتند، حالا باید آرزو سراغ همسرش میرفت، رفت، اما همسرش تمام درها را بسته بود چون آرزو دیگر قدیمی شده بود، ابراهیم که بيخود سراغ هاجر نرفته، رفته!؟ نو خطرناک است اما زیباست مثل زندگی، همه میخواهند تازه شوند اما دلش را ندارند. باید از دست بدهی، آسان نیست! به دست آوردن فقط کمی تلاش میخواهد، از دست دادن اما آسان نیست. ترسهات را صدا کن، عقبنشینی میکنند، بعد زندگی پیش میآید و خطر آغاز میشود. آنها که پلان میکنند، آنها که تصمیم میگیرند هرگز نو نمیشوند. تصمیم از گذشته میآید و نو آیندهست. مثل یک نوزاد در لحظه عمل کن. حتی نوزاد همسایهام ديويد، وقتی که شیر میخواهد خجالت نمیکشد فوری گریه میکند، از این نوزاد که کمتر نیستی! برای اینکه تازه شوی باید در آینده باشی یعنی همین که حس کردی در باز شده بپر! این آن، این لحظه را توی آینده پرت کن! اصلن سخت نیست، فقط باید بتوانی از دست بدهی آنوقت به دست میآید، آرشام هم با اينكه از دست داده حسابى به دست آورده، هنوز دارد حرف مىزند، «آخيش … رسيديم!»
اپیزود سیزدهم رمان ایکسبازی