من عاشق توام
ام یعنی هستم مثل am، من اما آدمی بود اسمندار، سرصاف بود مثل o اما مثل تو در انگلیسی زندگی نمیکرد. تو آدمی بود مودار مثل to که هر چه بیشتر یک سرصاف عاشقاش میشد، بیشتر میشد، عین too، اما عاشق نه من بود نه اصلن خودِ عاشق که اگر من نبود کشته میشد وسط فارسی. پس تو مهم است که وقتی میرود، خانه خراب میشود. من و تو وقتی که در یک جمله زندگی میکنند از آرامش بیشتری برخوردارند، برای همین جای پلاک بر سر درِ خانهشان نوشته بودند، من عاشق توام، كاش فارسى o داشت.
علی عبدالرضایی
برای اینکه بحث جدیدی مطرح کنم، این داستانک را بهانه قرار دادم. بهطور کلی انسانها قادر به دیدن همهچیز نیستند. مثلن گوش، صداهایی را که پایین یا بالاتر از آستانهی شنوایی ما قرار دارند، نمیشنود یا چشم که جهان را به شکلهای متفاوتی میبیند و هنگامی که ضعیف میشود، اشیاء اطراف را تیره و تار نشان میدهد و با زدن عینک، دوباره همهچیز را شفاف میبینیم. یا مثلن وقتی مادهی مخدری مصرف میکنیم، حالت و ابعاد جهان نزد ما عوض میشود و گویی چیزهای دیگری دریافت میکنیم. اینها مثالهای عینی هستند که ثابت میکند آنچه میبینیم، مجاز است. ما با اطلاعاتی اندک به جهان پیرامون خود مینگریم. سیارهی زمین، نقطهای بسیار کوچک در کهکشان راهشیری محسوب میشود و همین کهکشان، خود در مجموعهی تمام کائنات، هیچ است. حال در چنین وضعیتی، انسانی که هیچ نمیداند و خود را طبق گفتهی ادیان، اشرف مخلوقات میخواند، جهان را از زاویهی دید خویش تفسیر میکند و بر این باور است که بر همهی علوم احاطه دارد. چنین توهمی یک جوک و لطیفهای بیش نیست. در نتیجه بعضی از همین انسانها فرضیاتی مثل وجود یک یا چندین خدا را مطرح میکنند که آفرینندهی تمام جهان است. اما از آنسو یک نیهیلیست خلاق، اعتقاد دارد آنچه میداند و یا بر آن اشراف دارد، حوزهی ندانستهها و نمیدانمهایش است چون میبیند که در برابر این همه بزرگی و عظمت جهان نقطهای بیش نیست، پس برای آن تعریفی دقیق و تغییرناپذیر ارائه نمیدهد، بلکه سعی میکند جهانی بسازد که آنرا میشناسد و میفهمد. در یک متن ادبی نیز همین اتفاق میافتد، مثلن شاعر در شعر با شخصیتدادن به اشیاء (personification)، سعی میکند جهانی تازه برای مخاطب خود بسازد. از این لحاظ کلمه نیز یک شئ است و میتواند شخصیت داشته باشد.
در این داستانک، چند کلمه قرار است در یک طرح ایفای نقش کنند. آنها در جهانی متنی بهنام «من عاشق توام» قرار گرفتهاند که این جمله، مثل خانه یا آپارتمانیست که چند نفر در آن زندگی میکنند. اعضای این خانه «من»، «عاشق»، «تو» و «ام» هستند. «من» آدم کچل و سرصافیست که شکل ظاهریاش این خصوصیت را نشان نمیدهد و همین تبدیل به معضل او شده است. از سوی دیگر «من» در زبان فارسی به معنای اندیشیدن است و ما مدام در تقابل با آن با یک ابژهی اندیشنده نیز طرفیم. در انگلیسی وقتی میگوییم: I am ، این جملهی کوتاه، هرگز به معنای من فکر میکنم پس هستم نیست، اما در فارسی وقتی میگوییم «من»، ادعایی پیشادکارتی داریم، یعنی ایدهی من هستم، پس فکر میکنم در کلمهی تنهای «من» مستتر است، چنین کلماتی در زبان فارسی فراوانند و از این لحاظ، من به شخصه از زبان فارسی به مثابهی دستگاهی فلسفی استفاده میکنم. خیلیها زبان فارسی را نمیشناسند و نمیدانند در آن گرهگاهی فلسفی نیز وجود دارد چون با توجه به دانستههای محدود خود به آن نگاه میکنند. در این داستانک که یک طرح محسوب میشود، نویسنده دربارهی شخصیت «من» و «تو» فقط یک نشانه ارائه میدهد (من: سرصاف، تو: مودار)، در نتیجه این دو کاراکتر با یکدیگر اینهمان میشوند. «من» به همزیست خود «تو» میگوید اگر از جملهی «من عاشق توام» بروی، خانهخراب میشوم و آرامشم را از دست میدهم. این یک مجاز است از آنچه ما در بیرون میبینیم. «من» کیست؟ چرا اسم ندارد؟ اصلن چرا آدمها نام دارند؟ کارکرد ضمیر چیست؟ اینها سؤالاتی هستند که به هم ربط دارند. در داستان گرههایی وجود دارد که از ارتباط بین افکار و سؤالهای مطرح شده میتوان به کلید حل آنها رسید. اگر کمی علمی به قضیه نگاه کنیم، درمییابیم این ایدهها تنها ظاهری پیچیده دارند. ما چیزی را نمیدانیم پس ناخودآگاه نامگذاریهایی کردهایم و آنها را وسیله قرار دادهایم. در نتیجه کلمه بدل به وسیله یا حمال شده است. کتاب «کلمه بدن دارد» مجموعه داستانکهایی است که در آن به کشف شخصیت، بدن و اندام کلمات رسیدهام. مثلن بعضیها ایراد میگیرند که در کالج تنوین رعایت نمیشود (اصلن بهجای اصلاً) اما شما «حتی» را با «الف» نمینویسید. پاسخ این است که حتی به شکل عربیاش، بدن زیباتری دارد در نتیجه منطق زبانی به سمت زیبایی میرود. درست است که کلمات، دالاند ولی بعضی از آنها مدلول خودشان هم هستند و آن مدلول در واقع شکل ظاهریشان است. من همه را دعوت میکنم تا با خواندن این داستانکها، زیبایی واژهها را ببینند، یعنی دیدن کلمه به مثابهی همکار، همزیست و موجودی زنده که به زبان حیات میبخشد. پس کلمه تنها وسیلهی بیان نیست. حتی میتوان گاهی یک واژه را با تون (tone) و لحنهای مختلف ادا کرد و زیست جدیدی به آن داد. واژههایی که از لب ما به بیرون پرتاب میشوند، هیئت خودویژهای دارند و باید به طرز بیان آنها دقت داشته باشیم. راوی در داستانکهای این کتاب، غیرعادیست و مدام تغییر میکند مثلن گاهی لب راویست، گاهی درب و گاهی پنجره. به عنوان مثال یکی از داستانها مربوط به روسپیخانهایست که وقتی شخص وارد میشود، درب فضای درون آن را برای مخاطب توضیح میدهد. جالب اینجاست که درب برای هر نفر با توجه به شخصیتاش، توضیحی مخصوص به خود او ارائه میکند. پنجره نیز مانند درب، فضای داخلی را به شیوهی خاص خود توصیف میکند. از طرف دیگر هر فرد، بعد از ورود به روسپیخانه با توجه به طرز سلام کردناش، تون خاصی را وارد فضا میکند و اینگونه فضای متن پر از لحن و انرژی صوتی میشود. از طرفی قرار نیست نامیدهی خاص یک شخصیت (مثلن اکبر، جعفر و …) با «من» اینهمان شود. وقتی شما میخواهید ابراز احساسات کنید و به معشوق خود میگویید «من عاشق توام»، این یک پیام است که در او عاطفه ایجاد میکند، ولی خود این جمله مثل یک خانه و جهان در حال حرکت است. شما حتی با یک اشارهی دست، اتمسفر و فضا را عوض میکنید و این حس و انرژی کوچک باعث میشود در محیط پیرامون مخاطب تغییری پدید آید و این دگرگونی مانند یک موج بر جهان تأثیر میگذارد. این موجها گرچه کوچک و میکروسکوپیک هستند ولی با گذشت زمان، بدل به یک موج ماکروسکوپیک میشوند و تأثیر خود را عینی و بزرگ میکنند. در برخورد با زبان نیز همین اتفاق میافتد. همیشه با زبان به منزلهی یک سوژه برخورد شده ولی نویسنده در این نوع داستانکها با آن به مثابهی یک ابژه رفتار میکند. یک واژه از کجا میآید و ریشهاش کجاست؟
برای تشریح پاسخ این سؤال مثالی ارائه میدهم. در فیلم باشو غریبهی کوچک، سوسن تسلیمی از باشو میخواهد به گیلکی خود را معرفی کند و بگوید: «می نام ایسه باشو» حال اگر همین جمله را بخواهیم با حروف انگلیسی بنویسیم، میشود: my name is bashoo یا مثلن اگر واژهی teacher را به شکلی دیگر بخوانیم، معنای تاجسر میدهد! این خصلت و رفتار مشابه زبانی، مختص زبانهای هندواروپاییست که این نزدیکی سیستمها و شبکههای زبانی با زبانهای سامی وجود ندارد. مثلن زبان عبری و عربی که هر دو سامیاند، شباهتهایی با هم دارند ولی نزدیکی بین عربی و فارسی یا ترکی و فارسی موجود نیست، چون ریشههایشان متفاوت است. در نتیجه یکی از دلایلی که زبان فارسی انبار واژهها و ترکیبات شده، این است که ازدواجهای زبانی، ناهمسان بوده، مثلن مغولها با گرایش زبانی دیگر، ایران را اشغال و فرهنگ زبان فارسی را بدل به انبار کردند و باعث بهوجود آمدن زبانی مثل ترکی شدند. این ترکیب و امتزاج در فرهنگهای مختلف، آنها را بیریشه میکند. در این کتاب، گاهی ریشههای زبانی هستند که حرف میزنند یعنی ما صدا و فریاد کلمات را میشنویم. من میخواهم در کالج داستان چنین رویکرد آوانگاردی شکل بگیرد و نسل جدیدی از خوانندگان تیزهوش متولد شوند، در نتیجه بیشتر به چنین داستانهایی میپردازیم، مثلن چگونه با تکرار یک گزاره، فضاهای جدیدی خلق کنیم. داستانکهایی هم هستند که فقط یک جملهاند ولی همین تک جمله تحت پاساژهای گوناگون، تولید کاراکترهای جدید میکند مانند خلق شخصیتهای مختلف. رئیس یک اداره با هر کدام از اطرافیانش برخورد متفاوتی دارد، مثلن با کارمندش یکجور رفتار میکند و با معشوقهاش جور دیگری. در این داستانکها نیز همینطور است، یعنی میتوان گزارهای مانند «لطفن پاشو» را با لحنهای مختلف (آرام یا بلند و خشن) ادا کرد و در نتیجه، دنیاهای متنوعی پدید آورد. این لحن در شعر و داستان چگونه اجرا میشود؟ اگر ما در شعر سپید وزن و قافیه نداریم، در عوض لحن جایگزین آن میشود، در حالی که لحن در شعر کلاسیک بهدلیل ثابت بودن و تبعیت از وزن یّکه، میمیرد چون نمیتوان در یک وزن ثابت، لحنهای مختلف ایجاد کرد. در داستان نیز همینطور است با این تفاوت که داستان هارمونی کمتری نسبت به شعر دارد. این کار سختی نیست و اگر شما روی لهجه و گویش خود دقیق شوید، میتوانید آن زبان را زنده کنید، مثل اتفاقی که در انگلیسی افتاده و کثرت لهجهها (انگلیسی با لهجهی یک آیریش، هکنی یا با لهجهی هندی و …) باعث پویایی آن شده است. ما یک زبان معیار بهنام فارسی داریم که از لهجههای مختلف تأثیر پذیرفته و حال باید به دنبال پیشنهاداتی باشیم که آن را از انبارشدن نجات دهیم و تنها راه آن، توجه به زبان به مثابهی یک موجود زنده است. حال ببینیم گرایش زبانی این داستانک چگونه است؟ در انتهای داستانک میخوانیم: «کاش فارسی o داشت» یعنی این آدم، کچل است و کلهاش مثل o میماند اما «تو» مو دارد. این مسأله بهعنوان یک عقدهی «بودنی»ست. وقتی o در انگلیسی به واژهای مثل to (بهسوی) میچسبد، تولید کلمهای جدید بهنام too میکند که علاوه بر همچنین، بهمعنای خیلیتر و بیشتر و در نهایت، عاشقتر است! وقتی از این زاویه داستانک را میخوانیم، بهتر میتوان به بغرنج متنی o در متن پی برد، یعنی تبدیل to به too. پس اگر در جملهی «من عاشق توام»، تو را حذف کنیم، «من عاشقام» متولد میشود. این میتواند یک کلید زبانی باشد. بنابراین با رویکردهای مختلف زبانی در برخورد با یک داستانک، میتوانیم خصلت چندتأویلی به آن ببخشیم، یعنی بدون نشانهگیری مستقیم و شلیک به هدف، آن مسأله و بغرنج را مؤکد کنیم و به این ترتیب داستان را دفرمه و آن را از حالت تکراری یا ابزورد خارج کنیم. ممکن است یک مخاطب، ایدهی زندگی «من» و «تو» در یک جمله و پلاک خانه را نپسندد، اما باید توجه داشت که آن جمله (من عاشق توام) و پلاک، در اصل یک نمایه است. پیشتر توضیح دادم که این گزاره یک جهان است، بنابراین پلاک همان خانهایست که من، عاشق، تو و ام در آن زندگی میکنند. آیا در syntax این جمله که نقش مکان داستان را ایفا می کند، میتوان دست برد؟ در واقع شما با تغییر نحو در این گزاره، در مکانی که واقعه در آن اتفاق میافتد دست میبرید! یعنی ما به جای اینکه به مکان داستانی بپردازیم، به جمله پرداختهایم. به عبارت دیگر، کلمات به مثابهی کاراکترها و جمله به جای فضای داستانی اینهمان شدهاند. یا مثلن فعل که در برخی دیگر از داستانکها، نقش راوی را برعهده دارد، با صفت درگیر میشود و کشمکش بین فعل و صفت، به دادگاهی کشیده میشود که قاضی آن قید است. یا در داستانکهای دیگر، راوی به عنوان سوم شخص سخن میگوید و جایی دیگر در نقش دانای کل. مثلن واژهی «لات» راوی میشود و ماجرا را از طریق جریان سیال ذهن تعریف میکند؛ لاتی که آدمی منطقیست و وارد یک جمله میشود و آن را خراب میکند. این نوع نگاه تازه به جهان و زبان داستان بسیار مهم است. چگونه ادبیاتی که مدعیست قرنها از حیات آن میگذرد، هنوز به این مسأله نپرداخته است؟ در ابتدا ممکن است مخاطب عادی کمی گیج شود، اما اگر کمی دقت کند، متوجه میشود که چنین رویکردی در واقع زندگی زبان را به اکران میگذارد؛ زبانی که جهان کلمات است و هر کلمهای در آن زیست منحصر به فردی دارد. همهی ما مانند کلمات، یک نقطهایم و کافیست از زوایای گوناگون دیده شویم. حال همین آدم که یک هیچ بزرگ است، ادعای فکرپردازی میکند و چون میپندارد همهچیز را میداند، بهخاطر اعتقاداتش حاضر است آدم بکشد. چنین افرادی بهخاطر اعتقاداتی که ناقصاند، میجنگند و کلمات و بالطبع، زندگی را نابود میکنند. انسانهایی که در این بین قربانی میشوند، کلمات بیگناهی هستند که در خیابان راه میروند. تصوری که در حال حاضر از بازی زبانی وجود دارد، کج و کوله رفتار کردن با واژهها و غلط نوشتن جملات است. اینها میتوانند مثالهایی از رفتار زبانی باشند اما همهی آن نیستند. یعنی ما در تاریخ ادبیات فارسی تنها به چند وجه از بازی زبانی توجه کردهایم، مثل استفاده از چندواژگانی و ایهام در اشعار حافظ و بیدل یا شکستن نحو در آثار کسانی مثل تندرکیا و براهنی. در حالیکه بازی زبانی واقعی، بعد از شناخت بدن و اندام واژهها اتفاق میافتد، بدون درک و لمس بدن کلمه، هرگز نمیتوان به پتانسیل واقعی آن پی برد. کسی که میگوید حتا با حتی فرقی ندارد، فاقد درکی عینی و خلاق از زباناندیشیست. نویسندهای که اندام واژه را نمیشناسد، مثل عوام است و ناگزیر باید در نگاه خود تجدیدنظر کند.
«من عاشق توام» یک بهانه برای طرح بحثی شعوری در کالج داستان بود تا از طریق آن، نثرمان تقویت شود و به جهان داستانی از زاویهی جدیدی نگاه کنیم. هر مبحث تازه، یک پنجره است و خانهای که پنجرههای بیشتری دارد، سبب میشود از دریچههای بیشتری به محیط پیرامون خود بنگریم و بیشتر به آن اشراف داشته باشیم.
از سری سخنرانیهای علی عبدالرضایی در کالج که بهمنظور استفادهی آسانتر به فايلهای نوشتاری تبديل شده و در دسترس عموم قرار میگيرد. همچنین میتوانید آن را در مجلهی فایل شعر 9 نیز بخوانید.
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید