در آسمانِ شهری که اينهمه فرتوت شد
چتر را که بر سر میگذارم
به آن روزهای روستا میرسم
به دختری که زير باران خم میشد
برنج میکاشت
و ناگهان بانو شد
بانويی که هنوز
زيرِ باران بلند ماندهست
و بارها به مردی که نامش را نمیدانست گفتهست
چرا فرار؟
چرا چتر؟
تنها آدمهای آهنی در باران زنگ میزنند!