آنکه شغل شعر را انتقال معنا میداند نه درکی از شعر دارد، نه در معنا پی شعور میگردد، در واقع دنبال معنای تازهی معنا نیست. معنای شعر را نمیشود جز در شکل شعر جست، در واقع آنهایی که شعر را معنا میکنند آن را از ریخت میاندازند، تنها در ریخت شعر است که شعور خودش را آشکار میکند. در واقع اساتید ادبیات دانشگاهها در مواجهه با شعر، رل بوکسوری را ایفا میکنند که به جان زیبارویی افتاده و آن را از ریخت میاندازند. میخواهم بگویم معنای واقعی شعر تنها در شکلی که شعر دارد موجود است. همیشه بعد از اجرای هر شعری، وقتی یکی ازم پرسید معنای آن چیست، در چشم من نرّه غول ابلهی نشست که گارد گرفته و آمادهی کوبیدن بر سر و صورت یک زیباروست. شاعر تنها مجری شعر است و طرح تمهید میکند تا مخاطب اگر شعور داشت شکل را شکار کند و از طریق فرم، معنایی را که در آن حبس است آزاد کند. معنای شعر فقط در اجرای شعر وجود دارد و اگر شعری اجرا نداشته باشد، بیشک معنای تازهای را نیز بهدست نخواهد داد و از زبان به مثابهی حمالی بهره برده و در نهایت چنین شاعرانی زبان را میکشند و عمری به جسدش تجاوز میکنند. شعر خودش وجود دارد، خودش موتور و مغز توأمان است، یعنی چه که منظور شاعر چیست؟ شعر اگر شعر باشد جز در اجرایی که دارد موجود نیست، پس منظور شاعر دیگر چه صیغهایست؟ برخی از شاعران بزرگ ما هرگز شعری ننوشتند بلکه در شعری که نوشتند، شعری را که میخواستند بنویسند، فقط توضیح دادند. تقریبن تمام شاعران کلاسیکی که کارشان در دانشگاهها تدریس میشود از این گونهاند. فردوسی در اغلب ابیات شاهنامه جز توضیح نداده و مولوی در مثنوی معنوی جز تفسیر و روایت نکرده، بخش بزرگی از شعر شاملو صرفن بیان همین توضیحات است، هیچکس هم نبوده به این خیل پهلوان بگوید که توضیح، شعر نیست، توصیف، شعر نیست.
دورههای مجلهی کوچک
کارنامهی بردگی
با جلدِ زرکوبش
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه به آسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست
ماندن
ـ آری! ـ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعرهی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بیقرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه میگذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمیکنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است
در شعر بالا که بخش دوم شعر بلند «مجلهی کوچک» است و از کتاب «ققنوس در باران» احمد شاملو انتخاب شده و اتفاقن از زمرهی شعرهای معروف وی محسوب میشود، تنها چیزی که حتی در یک سطر اتفاق نیفتاده شعر است. بر اینچنین شعرهای شاملو تنها منطق نثر حکومت میکند و در واقع ما بیشتر با توضیح شعری که قرار بود نوشته شود روبهرو میشویم، نه شعری که باید اتفاق میافتاد. یعنی در چنین شعرهایی عقلانیت و توضیح آپولونی به جنون دیونیزوسی مجال نمیدهد تا خودی نشان دهد و شعر مبتلا به فقدان حسیت و تخیل میشود. شعر شاملو گاهی با توجه سرطانی به مکانیک زبان آرکائیک، فدای صورت زبان و نثر آهنگیناش میشود و در آن توضیح و تفسیر جانشین استعاره و تصویر شده به هیئت مقالهای مملو از سوتیترهای شعاری درمیآید. در واقع این دسته از کارهای شاملو محل اکران تخیل و تصویر نیست و بیانی مستقیم و کاملن نااستعاری دارد و به همین دلیل به سادگی به درک میرسد و بسیارانی از آن بهرهبرداری موضوعی میکنند و همین باعث شده که تقریبن ضعیفترین شعرهای شاملو معروف شود. شعرهایی که از فقدان ابهام و ایهام و استعاره و در نهایت تصویر تازه رنج میبرند. من همیشه پیگیر شاعرهایی بودهام که میخواستند چیزی بگویند و آن را نگفتهاند یا ناتمام گذاشتهاند، شعرهایی که برای اینکه چیزی بگویند چیزهای دیگری را اکران دادهاند و همین چیزها (موتیفهای آزاد) شعر را بدل به متنی باز کرده و به آن ماهیتی چندتاویلی دادهاند. شعر شاملو را به عنوان مثال و بهخاطر اعتباری که دارد آوردهام وگرنه قریب به اتفاق شاعران کلاسیک و معاصر فارسیزبان، نه شاعر بلکه شارح مفاهیماند و در شعرشان کمتر وارد شعر میشوند و شعر را جای اینکه بدل به اتفاق کنند، توضیح میدهند. اساسن مواجهه با شعر کار هر شاعری نیست؛ شعر تو را از لباس میگیرد، باید خودت باشی و خود را چنان به شعر بدهی که از خود بیخود شوی، تنها در این حالت است که ارگاسم و لذت متنی اتفاق میافتد. هر ارگاسم متنی هارمونی و موزیک منحصر به فرد خودش را داراست. بسیاری از شاعران درک متعالی از موزیک متنی ندارند. دل ای دل ایسازی در شعر کلاسیک ربطی به تمپوی کلمات ندارد. حتی نمیشود بدون دستبرد در تمپوی کلمات نثر تاریخ طبری یا تذکرتالاولیا به موزیک متنی رسید. نیما از موزیک اعتیادی شعر کلاسیک انزجار دارد و میگوید که من
شعر را از موزیک جدا کردهام، درحالیکه او در تمام کارهایش از وزن و دل ای دل ای فرار نکرده، بلکه موزیک شعر کلاسیک را از تعادل خارج کرد و بی هیچ زحمتی به شعر نیمایی رسید، همین ضعف بزرگ در نظریهپردازی نیما باعث شده که هنوز شاعر ایرانی در شعر سپید، غزل و قصیده بنویسد، یعنی جای کشف مدام به توصیف و توضیح بپردازد. کار شعر توصیف نیست، نباید با استفاده از صفت، شعر را بیصفت کرد، کار شعر اکران است، اکران عشق، عشق با کلمات! نیما، این تنها تئوریسین شعر مثلن آوانگارد فارسی، به تقلید از بودلر در حرفهای همسایه مینویسد: «شعر باید از حیث فرم، نثری موزون باشد، اگر هم وزن بههم خورد، زیادی و چیز غیرطبیعی در آن نباشد»، این مزخرفات یعنی چه!؟ و تازه در ادامهی چنین حکم کلاسیکی تأکید میکند که «شعر وصفی، باید جانشین شعر قدیم بشود»! البته این چند آیه را در نقد بعد سوبژکتیو شعر کلاسیک نوشت و سفارش به نویسش شعرهای عینی کرد اما مگر شعر کلاسیک فارسی مملو از وصف و توصیف شاعرانه نیست؟ در واقع نیما به پیروانش تأکید کرده تعادل وزن را بههم بزنید اما در شعر نو باز شعر کلاسیک بنویسید! نیما شعر را عینی میخواهد اما نمیداند که توصیف، شعر را سوبژکتیو میکند، نیما چطور به شاگردانش همزمان سفارش میکند که وصفی و عینی بنویسید؟ مگر میشود؟ شمس لنگرودی مثل دیگر شاعران ایرانی، خودش را وامدار نظریهپردازی نیما میداند، او یکی از شاعران مطرح دههی شصت است و در یکی از موفقترین مجموعه شعرهای آن دهه یعنی «قصیده لبخند چاک چاک»، بسیار از این سفارش نیما تبعیت میکند طوری که این کتاب علیرغم تصویرپردازیهای متنوع، انبار صفت است و شمس در آن بسیار از صفت و اشارههای توصیفی و توضیحی استفاده میکند؛ مثلن در یکی از شعرهای همین کتاب، صفت درخشان را به سیب میدهد (سیب درخشان) و در شعر دیگری شفافیت همین سیب را به اکران میگذارد:
چه کرمهای حقیری
که کهکشان سیب را
به تباهی کشانده است
در ترکیب سیب درخشان، ما توضیح و توصیف داریم نه کشف! اما در مثال بعدی شاعر از توصیف فرار میکند تا به کشف برسد و ما در آن شعر داریم نه شرح! شاعر با اشاره به کهکشان سیب، نشان میدهد با تمرکز در نقطههای سیاه ریزی که بر پوست سیب پراکندهاند، آن را به شکل کهکشانی دیده که کرمها (آدمها) دارند آن را به تباهی میکشند؛ یعنی اینجا کلمات نمایش میدهند نه توضیح! او وقتی که مینویسد «سیب درخشان» باورپذیر نیست چون دارد مثل ملایی موعظه میکند و یکی میتواند بپرسد این سیب شما چقدر درخشان است؟ اما وقتی که با کلماتش کهکشان سیب را به اکران میگذارد، ما را به کشف میرساند و سبب میشود که فکر کنیم. من با طرح همین مثال در یک سخنرانی مهم که سال ۷۲ انجام دادم شعر فارسی را بیصفت کردم و این آغاز خیانت به نیما و نظریهپردازی دهاتیاش بود، دقیقن بعد از آن سخنرانی صفت از شعر فارسی فرار کرد و توصیف، جای خودش را به اکران و نمایش داد. از دیگر معضلات شعر فارسی، عدم درک شاعرانش از ساختار متن هنریست. هر چیزی که در جهان پیرامون میبینیم از ساختاری پیروی میکند، بدون ساختار هر پدیدهای محکوم به نابودیست. حتی بینظمترین پدیدهها از مجموعه روابطی برخوردارند که کمکم بدان نظم خواهد داد یا دست کم از ساختی مغشوش پیروی میکند تا به ساختاری برسد، در هر دستبردی در ساختار قدیمی، ساختار تازهای تولید میشود، میخواهم ادعا کنم که هر ساختاری مدام به ساختار دیگر تبدیل میشود؛ مثلن وزن و قافیه در شعر کلاسیک، نقش ساختاری صوری را داشت که درون متن را که اغلب مغشوش و ناهمگون بود سرپا نگه میداشت. نیما با دستبرد و دستکاری در این ساخت کلاسیک، به ساختار صوری تازهای رسید که در ادامه با هر دستبردی نو و نوتر شد. اما اینها همه مدام در رویه و سطح شعر روی دادند و درون متن کماکان دستنخورده باقی مانده؛ یعنی شعر فارسی هنوز دچار سرطان بینظمی درونیست و از فقدان ارتباط رنج میبرد. اینجاست که اجرا اهمیت پیدا میکند و باید از آن درکی خلاق داشته باشیم. همانقدر که کلمه در نثر از طبیعت ذاتی و تعریف شدهاش پیروی میکند، در شعر واقعی این طبیعت و منش عادتی را از دست خواهد داد، یعنی شاعر خلاق دقیقن در جایی از آن کار میکشد که جای آن نیست و توجه ویژهای به سیستم جانشینی کلمات دارد و بدون اعمال این توجه تازه، محال است شعر تازهای نوشته شود و این یعنی کار شاعر رفتار غیرطبیعی با کلمات است و اجرای طبیعی هرچه که غیرطبیعیست. معمولن در هیچ شعر مهمی کلمات از مسیری که در نثر میگذرند، نمیگذرند و هر شعر خلاقی با توجه به کاربرد انواع تکنیکهای قاعدهکاهی و قاعدهافزایی نوشته میشود و محال است شاعری متن خود را مطابــق هنـجــارهای مـعیـار زبــانی بنــویســـد و به متـن بــاز و چندتاویلی برسد. شناخت دقیق رفتار هر شاعر بزرگی با کلمات، الگویی را تعریف میکند و مجموعهی این شناختها باعث میشود شاعر جدید با الگوهای رفتاری زیادی آشنا شود و کار خلاقش را با عدم تبعیت از این الگوها آغاز کند. بدون ایـن شـناختشناسی ممکن نیسـت هیچ شــاعری بتـوانـد شعرش را از مسیر قراردادی و کلاسیک شعر فارسی منحرف کند و بدون انحراف از مجموعهی این الگوها که حالا بدل به طبیعت کلام شده محال است به شعر تازه برسد. من دربارهی انواع ساختارهای شعری در کالج بسیار حرف زدم و متن سخنرانیهایم در مجلات فایل شعر منتشر شده و دیگر لازم نمیبینم آنها را تکرار کنم. هدف اصلیام از طرح این بحث، اعلام نگرانیست از آنچه که دارد بر سر شعر فارسی میآید. ما در دههی هفتاد، صفت را از شعر فارسی اخراج کردیم تا به کشف برسیم اما در دههی هشتاد، دوباره توصیف و توضیح وارد فضای شعر معاصر فارسی شده و برخی با طرح نامیدههای غیر تئوریکی مثل سادهنویسی، شعر را از کنش ذاتی خود که همانا هنجارشکنی و استفاده از نظام برجستهساز زبان است، خارج کردهاند. حالا همه دارند جای شعر، انشاء مینویسند و کمتر به کشف و تفکر شاعرانه که محال است در زبان خودکـار اتفــاق بیفتد، تـوجه دارند. باید کاری کرد.
علی عبدالرضایی