«فرمان»
فئودال، پدرم بود!
و حال
روی قبرش گلهای
لاغری میرویند
که با اولین نسیمِ صبحگاهی
پرپر میشوند
کمونیست شدم!
و هنوز آنقدر نیست
رسائی صدایم
که رفیقهایم آن سوی دیوار بشنوند
و شاید …
واقعیت پشت آن تل خاکیست
در دور ترها
که هر صبح
با خروسخوان ساعت
تا طلوع ستارها
لهله میزنم
سعید حیدری