یک روز بازیافته_گراهام گرین

به قول معروف مثل سایه به دنبال او بودم. اما این حرف بی‌معنی است من سایه نیستم شما می‌توانید مرا لمس کنید، صدایم را بشنوید، می‌توانید مرا ببوئید من «رابینس» هستم. من روی میز پهلویی نشسته بودم. آن وقت بلند شدم و به فاصله‌ی بیست پا دنبال او راه افتادم. خیابانی که رفت من هم رفتم وقتی از پله‌ها بالا می‌رفت من در پائین منتظر او می‌ایستادم در آن حال من واقعاً مثل یک سایه بودم گاهی جلو و گاهی پشت سر او حرکت می‌کردم . او که بود ؟ هرگز اسم‌اش را نفهمیدم. آدم کوتاه قدی با یک ظاهر معمولی. چیزی به دست‌اش بود. کلاه لبه داری به سر داشت و یک جفت دستکش قهوه‌ای هم پوشیده بود. فقط حس می‌کردم او برای من مهم است در او چیزی بود که من صمیمانه و ناامیدانه می‌خواستم. چیزی زیر لباسش بود: شاید یک کیسه‌ی کوچک یا یک کیف که به پوست بدن‌اش آمیخته بود. چه کسی می‌داند که یک آدم معمولی چه قدر بزرگ و آب زیر کاه می‌تواند باشد. جراح‌ها با تردستی ، می‌توانند حتا اشیایی داخل بدن آدم جا بدهند. شاید او آن چیز را از پوست و از جلد خارجی خود به قلب‌اش نزدیک‌تر نگاه می‌داشت. البته این چیزی بود که من هرگز از آن سر در نیاوردم. فقط می‌توانم حدس بزنم همان‌طور که درباره‌ی اسم‌اش می‌توانم حدس بزنم: جونز، داگلس، ویلز، کبنی یا فوتر نیگی ، یک دفعه در یک رستوران در حالی که سرم توی سوپ خودم بود، صدا کردم: «فوتر نیگی » و فکر می‌کنم که او سر برداشت و دور و برش را نگاه کرد. نمی‌دانم. فقط از این بابت وحشتی در وجودم هست که نمی‌توانم چاره‌اش کنم. از او هیچ‌چیز نمی‌دانم. نه اسم‌اش را نه چیزی را که با خود دارد و نه این که چرا من تعقیب‌اش می‌کنم و این چه میلی است که من به این کار دارم. آمدیم تا به یک پل راه‌آهن رسیدیم. زیر پل او به دوستی برخورد. دوباره دارم کلمات را بدون دقت به کار می‌برم. از این پس سعی می‌کنم دقیق‌تر باشم. به یاری خدا. تنها آرزویی که دارم این است که چیزی از او دستگیرم شود. مثلن وقتی می‌گویم او به دوستی برخورد، مطمئن نیستم که آن شخص واقعن رفیق‌اش بود. فقط می‌دانم که شخصی بود که با محبت آشکاری سلام‌اش کرد. دوست‌اش پرسید: «چه وقت حرکت می‌کنی؟» و او جواب داد: ساعت ۲ از ایستگاه «داواژ » راه می‌افتم. به شما اطمینان می‌دهم که من بلافاصله شروع به جستن جیب‌هایم کردم که مطمئن شوم آیا بلیت‌ام سر جایش هست یا نه. بعد دوست‌اش به او گفت: « اگر با طیاره بروی یک روز باز یافته خواهی داشت ». و او سری تکان داد و تصدیق کرد. حالا می‌رفت تا بلیتی را که خریده بود فدا کند و به دنبال یک روز بازیافته راه بیافتد. از شما می‌پرسم یک روز بازیافته چه دردی را از او یا از شما دوا می‌کرد؟ بازیافته از چه؟ شما به جای این که یک روز را در سفر بگذرانید، پیش از وقت رفیق‌تان را می‌بینید و آن وقت دیگر نمی‌توانید بلاتکلیف در یک شهر بمانید. تصمیم می‌گیرید بیست و چهار ساعت زودتر به زادگاه‌تان برگردید. شما با طیاره سفر می‌کنید که یک روز بازیافته داشته باشید ولی فایده‌اش چیست؟ گرفتم یک روز زودتر به سر کارتان برگردید، شما که تا ابد نمی‌توانید کار کنید معنی اش این است که یک روز زودتر از کار دست خواهید کشید بعد چه؟ شما که نمی‌توانید یک روز زودتر بمیرید . بنابراین وقتی فهمیدید از چنگال همان بیست و چهار ساعتی که بازیافته‌اید رهایی ندارید تصدیق خواهید کرد که در یک روز بازیافته حرف زدن چقدر بی‌معنی است. شما می‌توانید روزها را ذخیره کنید اما سرانجام وقت گذران آن‌ها فرا می‌رسد. آن وقت است که آرزو می‌کنید کاشکی آن‌ها را به یک طرز خوب و سالم مثلن در قطاری که از ایستگاه «استند» حرکت می‌کند، گذرانیده بودید. اما این فکر هرگز به مغز او راه نیافت. به دوست‌اش گفت: « بله درست است می‌توانم یک روز بازیافته داشته باشم طیاره را انتخاب می‌کنم.» این دیگر، خودخواهی یک آدم را می‌رساند. زیرا روزی که فکر می‌کند برایش یک فرصت بازیافته است ممکن است در سال‌های آینده روز نامیدش باز شد. عجالتن آن روز روز نامیدی من بود. چون بیش از آن لحظه همه‌اش به نشستن در یک کوپه ی خلوت و مسافرت با قطار فکر کرده بودم. فصل زمستان بود و قطار تقریبن خالی از مسافر و کمترین فرصتی کافی بود که ما را به یکدیگر نزدیک کند. نقشه‌ی همه‌چیز را کشیده بودم. تصمیم داشتم سر صحبت را با او باز کنم. چون هیچ‌چیز از او نمی‌دانستم به طور معمول شروع می‌کردم و از او می‌پرسیدم آیا موافق است پنجره کمی بالاتر و یا پایین‌تر باشد. این خودش به او می‌فهماند که به زبان یکدیگر حرف می‌زنیم و احتمالن او را به صحبت، سخت راغب می‌کرد و از آن‌جا که او خود را در کشور بیگانه می‌یافت هر گونه کمک من مثل ترجمه کردن این یا آن لغت برایش مغتنم بود. البته من معتقد نبودم که صحبت تنها کافی باشد. می‌بایست چیزهای زیادی درباره‌ی او بدانم. اما به من الهام شده بود که پیش از تدارک این مقدمات او را خواهم کشت، من می‌باید او را بکشم و این کار را به شب در فاصله‌ی دو ایستگاه که از همه ایستگاه‌های دیگر به هم دورتر بود موکول کرده بودم. بعد از این که اثاثیه‌ها در گمرک بازرسی و گذرنامه‌هامان در مرز مهر می‌شد و کرکره‌ها را برای فرار از نور می‌کشیدیم، من دست به کار می‌شدم. من حتا فکر این که با جسدش و کلاه لبه دارش و دستکش‌هایش چه کنم، کرده بودم. معهذا این نقشه فقط برای وقتی بود که او به اراده من تسلیم نمی‌شد و برای من راه دیگری باقی نمی‌ماند. من آدم آرام و افتاده‌ای هستم و به این زودی‌ها از کوره در نمی‌روم. او تصمیم گرفته بود با طیاره سفر کند و دیگر هیج کاری از دست من ساخته نبود. البته باز از تعقیب‌اش دست بر نمی‌داشتم. در صندلی پشت سرش می‌نشستم و هول و تکان نخستین پرواز را در او تماشا می‌کردم. می‌دیدم که چگونه تا مدت درازی از نگاه کردن به دریایی که زیر پایمان بود خودداری می کرد. چه‌طور کلاه لبه دارش را روی زانوهایش می‌گذاشت و وقتی بالا خاکستری رنگ هواپیما مثل پره آسیای بادی کج می‌شد و به نظر می‌رسید خانه‌ها را بر لبه پرتگاهی بنا کرده‌اند، نفس او به شماره می‌افتاد. آنگاه بدون شک لحظات بیشماری پیش می‌آمد که او از این که خواسته بود یک روز بازیافته داشته باشد، دچار افسوس می‌شد. با هم از هواپیما پیاده می‌شدیم. کار او در گمرک مختصر گیری پیدا می‌کرد. من مترجم‌اش می‌شدم. با کنجکاوی به من خیره می‌شد و می‌گفت متشکرم. او خرفت و خوش طینت بود اما ناگهان نسبت به من سوء ظن پیدا می‌کرد، باید توضیح بدهم که همه‌ی این‌ها را من از رفتار و طرز صحبت‌اش حدس می زدم، به فکرش می‌رسید که مرا در جای دیگر هم دیده است در یک اتوبوس، در یک حمام عمومی، زیر پل راه آهن و روی بسیاری از پلکان‌ها بعد من از او وقت را می پرسیدم و او می‌گفت: « این‌جا عقربه‌ها را یک‌ساعت باید به عقب کشید.» چهره‌اش از خوشحالی موهومی می‌درخشید. چون او یک ساعت بازیافته‌ی دیگر داشت. مشروبی با هم می‌زدیم و او در برابر کمک من حق‌شناسی بیهوده‌ای نشان می‌داد. در یک‌جا آبجو زده بودیم جای دیگر جین و جای دیگر به اصرار او، یک بطری شراب را با هم تمام کرده و یک‌باره با هم رفیق از آب درآمده بودیم. با او بیشتر از هر کس دیگری که می‌شناختم احساس صمیمیت می‌کردم. مثل عشقی که میان زن و مرد به وجود آید. البته علاقه‌ی من به او بیشتر از روی حس کنجکاوی بود. به او می‌گفتم که اسم‌ام « رابینسن » است و او تصمیم می‌گرفت کارت‌اش را به من بدهد. اما در همان حال که در جستجوی یک عدد کارت بود. گیلاس دیگری می‌نوشید و ظاهران فراموش می‌کرد که چه کاری می‌خواست بکند. هردوتایمان کمی مست می‌شدیم، آن‌گاه من او را به اسم «فوتر نیگی » صدا می‌کردم. او هیج انکار نمی‌کرد، اما من به یاد می‌آوردم که باید به اسم «داگلس »، «ویلز» ، « کبنی » هم بدون این که اطمینانی داشته باشم صدایش کنم. او مرد دست و دلباز باشهامتی از آب در می‌آمد و صحبت من با او به آسانی کرک می‌انداخت. آدم‌های خرف غالبان خوش مشرب و خوش صحبت هستند. به او می‌گفتم که آدم ناامیدی هستم و او مقداری پول بیرون می‌آورد و به من تعارف می‌کرد. نمی‌توانست بفهمد من چه می‌خواهم. می‌گفت: «امشب مجبورم با قطار حرکت کنم .» از شهری که می‌خواست به آن‌جا برود نام می‌برد و وقتی که می‌فهمید من هم عازم آن جا هستم غرق تعجب می‌شد. سر شب همه‌اش به صحبت می‌گذشت. من نقشه می‌کشیدم که اگر لازم شود یک‌جوری کلک او را بکنم. با کمال صمیمیت در فکر بودم که چه طور او را از عواقب یک روز بازیافته خلاص کنم. قطار کوچک و محلی بود. از ایستگاهی به ایستگاه دیگری می‌خزید و در هر ایستگاه، دسته‌ای سوار و دسته‌ای پیاده می‌شدند. به اصرار او با درجه‌ی سه مسافرت می‌کردیم و کوپه یک لحظه خالی نمی‌شد. از زبان مردم چیزی سرش نمی‌شد و به زودی در گوشه‌ای کز می‌کرد و خواب‌اش می‌برد. این من بودم که بیدار می‌ماندم و به پرحرفی‌ها و غیبت‌های خسته‌کننده گوش می‌دادم: نوکری که با خانم‌اش بگومگو داشت، زن دهاتی که از بازار روز بر می‌گشت، سربازی که از کلیسا می‌آمد و مردی که فکر می‌کنم دلال محبت بود، مثل آفت‌های گیاهی خاطرات گذشته‌شان را می‌کاویدند. دو ساعت بعد از نیمه‌شب سفر به پایان می‌رسید من و او به طرف منزلی که محل زندگی دوستان‌اش بود راه می‌افتادیم. خانه‌ی آن‌ها به ایستگاه خیلی نزدیک بود و فرصتی برای طرح نقشه من باقی نمی‌ماند. در باغی باز می‌شد و او مرا به داخل شدن ترغیب می‌کرد. من جواب می‌دادم: نه به مهمانخانه می‌روم و او می‌گفت که رفقایش خیلی خوشحال خواهند شد که بقیه‌ی شب را با من بگذرانند و من در نرفتن پافشاری می‌کردم. در یکی از اتاق‌های طبقه‌ی پایین چراغ روشن بود. پرده‌ها را هم نکشیده بودند. مردی کنار یک بخاری بزرگ روی صندلی به خواب رفته بود. در یک سینی چند گیلاس ، یک تنگ ویسکی، دو بطری آبجو و یک بطری کوچک شراب راین دیده می‌شد. من برمی‌گشتم و او داخل می‌شد. لحظه‌ای نمی‌گذشت که اتاق پر از آدم می‌شد و من از چشم‌ها و حرکات دست‌شان می‌فهمیدم که دارند به او خوشامد می‌گویند. آن‌جا زنی با لباس خانه و یک دختر که زانوهای لاغرش را تکیه گاه چانه‌اش کرده بود و سه مرد که دوتاشان پیر بودند دیده می‌شدند. آن‌ها پرده‌ها را نمی‌کشیدند. هرچند که او بدون شک حدس زده بود که من دارم تماشایشان می‌کنم. مثل این که می‌خواستند اتحاد و هماهنگی‌شان را به رفیق من، او را رفیق من خطاب می‌کنم. در حالی که فقط آشنای زودگذری بود و تنها در خلال می‌خواری با هم اندک احساس رفاقت کرده بودیم، در میان آن‌ها می نشست و من از جنبش لب‌هایش می‌فهمیدم که مشغول گفتن چیزهایی است که هرگز برای من نگفته بود. ناگهان از حرکت لب‌هایش کشف می‌کردم که دارد می گوید : « توانستم یک روز بازیافته داشته باشم .» او آدم خرف خوش طینت و خوشحالی بود. نمی‌توانستم این منظره را مدت زیادی تحمل کنم. این حالت برایم بیهوده و بی‌معنی بود. از آن روز به بعد دعای من همیشه این است که آن روزی که بازیافتی او شد، آن قدر طولانی شود که او از دقایق پایان ناپذیرش به ستوه آید. و او در حالی که نامیدانه آرزوی گذشتن آن دقایق بی‌پایان را دارد شخص دیگری درست مثل من آن چنان از نزدیک او را تعقیب کند که گفتی سایه‌ی اوست. تا جایی که آن تعقیب کننده نیز مانند من ناچار شود لحظه‌ای بایستد و موجودیت خود را یک‌بار دیگر تأکید کند «من یک سایه نیستم . شما می‌توانید مرا لمس کنید، مرا ببویید، من فوتر نیگی، من ویلز، من کبنی، من رابینسن هستم. »
حروف‌چین: ساحل نوری

مرجع: رودکی_شماره۲۰_خرداد۱۳۵۹