پُرتره_علی عبدالرضایی

«پُرتره»
برای درکِ درد
نيازی نيست كه نقاش باشم
سايه‌ات را پای هر ديواری كه پهن كنی
پُرتره ای‌ست
كه آفتاب سياهش كرده‌ست
چه پشتِ اين دامنِ پُرچين
چه پشتِ آن پَرچين
پشت ديوار چين و برلين هم كه مخفی باشی
در چشم‌های من فاشی!
مگر از يخچال خانه‌ی مادربزرگ
كش نرفته‌اند شيشه‌ی مربايی را
كه انگشتم درش جامانده
و نگذاشته‌اند لای پات؟
چون باگتی كه تازه از تنور آمده باشد بيرون
فرصتی كه پيش آمده خوردن دارد كمی بجنب!
تو اهل كتكی
و من سربازی
كه هرچه در بازی تكل می‌رود
پاتک می‌خورد
دروازه‌ات از توپی كه شوت كرده‌ام
هنوز دور است
پستانت كندويی پر از زنبور است
تنت ميدان مين
به هر كجاش كه دست می‌برم منفجر می‌شوی
دور اين خاكريزها
هنوز دارم دور می‌زنم
هی زور می‌زنم پشتِ در
زار می‌زنم پشت پنجره اصلن دزد ناموس است
همين بارانی كه می‌خواهد
سرانگشتان سردش لای ران‌های تو گرم كند
كاش پلنگی بودی ماده
كمين كرده زير پتو گرسنه!
و من گوزنی زخمی زمين خورده
كه جنگلش گم شده باشد و آرام آرام
از پله دارد خودش را می‌كشد بالا
كاش می‌زدی به من جرَم می‌دادی
و ربطم نمی‌دادی به تابستانی كه اهلش نيستم
هنوز پیِ زمستانی هستم
كه مثل عروس سفيد بپوشد
نه اين‌كه در لندن
لخت می‌كند درخت را
چون زنی در بستر اما نمی‌كند
اين‌روزها صدای ديگری دارد روز
شبيه قآا قآا آقام
و من كه ديگر قهرم با نمی‌خوام
چنان زندگی نكرده‌ام
كه بخواهم بمیرم
آن‌قدر نكرده‌ام كه اگر مُردم نگويندم ناكام!
اگر بداند به دختری می‌رسد آخر چشم آبی
تعجيل نمی‌كند آيا؟
رودخانه‌ای كه می‌رود اين‌سان آرام رام!؟

منبع: کتاب لااله الالاو