پارک چیتگر_علی عبدالرضایی

امروز جیمز در حالی که جان کوچک را در بغل داشت با یک خبر به خانه‌ام آمد!
_ریچارد را که می‌شناسی مانی!؟ آدم فجیعی بود و ما نمی‌دانستیم، دیشب رئیسش را کشت!
بی‌شک اگر جان را بغل نکرده بود اصرار نمی‌کردم که داخل شود، او تنها پسری بود که جان سالم به در برده بود. به مادرش گفته بودم بیندازدش اما جیمز انگار که جانِ خودش باشد نگذاشته بود و قتلی که هرگز نمی‌خواستم انجام بدهم او را پدر کرده بود. تا جایی که یادم می‌آید نقشه‌ی اولین قتلی که نکردم اطراف تهران کشیده شد، ناز مرا برداشته بود و برده بود پارک چیتگر تا دوچرخه‌گردی کنیم. تازه درسم را تمام کرده بودم. یک بیست و دو ساله‌ی حشری که تازه داشت جان می‌گرفت. دوچرخه‌ی ناز از مال من که قدری یغور بود جلو افتاده بود و حتمن فکر می‌کرد دارد تندتر رکاب می‌زند، از روی مانتوی گل و گشادش که دائم تنش بود، هرگز ندیده بودم باسن بزرگی داشته باشد اما حالا نصف جهان بر هر سمتِ زین یله بود، برای اولین بار داشتم یک پسر را توی تخمم حس می‌کردم، پاهاش را از دو پهلوی بیضه‌ام انداخته بود بیرون و داشت جای من رکاب می‌زد، نمی‌دانم چه شد که یکهو آن پشت مُشت‌های درختانِ تهِ پارک چیتگر، دوچرخه‌مان به هم خورد و یک‌کاره روی هم افتادیم. وقتی هم به خانه برگشتم حس کردم پسرم دیگر در من زندگی نمی‌کند. او رفته بود پیش ناز، چون قرار بود تهِ ماه سرخ پوست‌ها بهش حمله کنند و انگار نکرده حالا عقب‌نشینی کرده بودند و از بختِ بد داشتم پدر می‌شدم! خلاصه اینکه چند هفته‌ای طول کشید تا دکتری پیدا شود جلوی این قتل فجیع را بگیرد. ناز عاشقم بود و می‌دانست اگر پسردار بشود برای حس گناهی که دچارش می‌شدم خودم را می‌کشتم، جیمز ولی با اینکه طنابِ مرا گردن گرفته این حرف‌ها سرش نمی‌شود، هنوز دارد درباره مرگِ رئیسی که در آغوشِ زنِ ریچارد گیر افتاده می‌گوید، بیچاره جیمز! هنوز نمی‌داند کشتن، بیرون انداختن یکی از دنیاست و فجیع‌تر از به دنیا آوردنِ یکی دیگر نیست.

منبع: مجموعه داستان تختخواب میز کار من است