پاريس در دُبى_علی عبدالرضایی

از زن دیگر خوشش نمی‌آمد، البته هنوز از مردها مثل همیشه انزجار داشت. دنبال جنس دیگری می‌گشت. یک شب به کلابِ گی‌ها سر زده بود و از اطواری که از آن‌‌‌‌ها سر زد، حالش به‌‌‌‌هم خورده بود. شبِ دیگر به یکی از پاتوق‌های معروفِ لزبین‌ها رفته، شیفته‌‌‌‌ی خطوطِ بدن‌هایی شده بود که توی هم می‌لولیدند زیر نورافکن اما باز از زن‌های نکره‌‌‌‌ای که مرد را رفتار می‌زدند، بالا آورده بود.
پیش‌‌‌‌تر از آریا شنیده بود دوجنسی‌‌‌‌ها پاتوقی دارند در یکی از کوچه‌‌‌‌های جنگلی که از وسطِ  بندرِ برایتون رد می‌شد. حالا آن‌‌‌‌جا بود، پژوی نویی کرایه کرده بود و ساعتی صد بار این جاده را مرور می‌‌‌‌کرد. گاهی کناری توقف کرده از مردهای خوشحالی که داشتند با پستان‌های مصنوعی‌شان کاسبی می‌کردند، عکس می‌گرفت. هرازگاهی هم به یک دوجنسیِ واقعی برمی‌خورد که نرخ طلا روی کونش گذاشته بود. در یکی از همین کس‌‌‌‌چرخ‌هایی که داشت دور کون‌های برآمده می‌زد، دل به دریا زد و با دختری خیلی پسر یا پسرِ ناگهان دختری واردِ معامله شد. پیشاپیش پنجاه‌‌‌‌تایی پرداخت و داخل ونِ بازنشسته‌ای شد که صندلی‌هاش را انداخته بودند بیرون و جاش تختخواب گذاشته بودند. همین که جنابِ آقای سرکار خانم لخت شد، همه‌ی حالش از خودش به‌‌‌‌هم خورد و درجا بالا آورد. حالا دیگر جهان چیزی جز ظرفی پر از ماکارونی نبود.
ماکارونی این غذای بدمزه‌ی لذیذ با کرم‌‌‌‌های کثیف و در هم لولیده‌ای که تنها بازماندگان لاغروی جسدش بودند. جسدش!؟ هنوز که سرپا و سالم بود کدام جسد!؟ باید به خانه برمی‌گشت. به مادرش، پدرش و دنیا را از دوباره دید می‌زد. اما دیگر نمی‌توانست به کشورش برگردد. کشورش؟ کدام کشور!؟ این کلمه همیشه او را یادِ کشو انداخته. کشویی پر از پیچ و مهره‌های کارگاهِ یخچال‌‌‌‌سازیِ پدرش، برادرش… چقدر از این کارگاه‌‌‌‌ها که کارش گاییدن عمر آدمی بود، بدش می‌آمد. چقدر از کار و از کیری که دیگر کار نمی‌کرد انزجار داشت. از این دنیای پر از کون‌کار و خون‌‌‌‌خوار و بی‌‌‌‌کار حالش به‌‌‌‌هم خورده بود. از مردها که مثل مرگ روی زن و زمین می‌‌‌‌لولیدند. از زن که چیزی جز نرم و لطیف نبود و عمری در حال عن‌مالی به سر و صورتِ زندگی جلوی آینه سگ بسته بود.
وقتش بود به خانه برگردد. ماشینِ کرایه‌‌‌‌ای را سر کوچه پارک کرد و قدم‌‌‌‌‌زنان از کنار جویبارکی که انگار از خانه‌‌‌‌‌اش سرچشمه می‌گرفت و پر از شاش و گهِ دوستانش بود گذشت و سوار آسانسور ته راهرو شد و آن‌‌‌‌قدر رفت بالا تا به خانه‌‌‌‌‌اش که نزدیک آسمان هفتم بود رسید. کلید که انداخت، در خودش را مثل کونِ اون یارو واکرد و دو لیوان شاش ریخت در مستراح و فوری رفت زیرِ دوش. بعد سیگاری دود کرد و دو سه تا عود در اتاق سوزاند و قرصکی را که برای روز بزرگ کنار گذاشته بود از کیفش درآورد و انداخت توی لیوانی که با ودکا پرش کرده بود. لخت شد. گیج  و کلافه رفت زیر ملافه. یک‌‌‌‌کاره فکر تازه‌ای از کوچه‌ی پشتی سرش گذشت. پا شد. دوباره شلواری تنش کرد و تی‌‌‌‌شرتی. زد بیرون! سر کوچه داخل گل‌فروشی شد، با موسیو رابسون شروع کرد به چانه زدن. بالاخره موفق شد با ته‌‌‌‌مانده‌ی هر چه جیب داشت، سطلی پر از گل بخرد، گل‌های رُزی که زرد و صورتی را به تساوی بین هم تقسیم کرده بودند. برگشت خانه، لباسش را درآورد و تا لخت شد شروع کرد به پرپر کردن گل‌هایی که روی تختخواب ریخته می‌شد. بعد هم دراز کشید و ملافه ریخت روی اندام لختش. به تابلویی خیره شد که در بدوِ ورود به لندن کشیده بود و آویخته بود به دیوار روبرو. مثل زمان که همیشه از تاریکی می‌آید و در روشنایی گم می‌شود، لامپ‌ها را خاموش کرد. چقدر این تاریکی جان می‌داد برای سکس! تصمیم گرفت آخرین جلق زندگی‌اش را بزند، اما یادش آمد در سطرهای قبلی نوشته از کیر و کار و کردن همیشه بدش می‌آمده پس زودی پرید و لامپ‌‌‌‌ها را روشن کرد. باز رفت زیر پتو، بعد هم یک لیلای تازه یعنی همان لاله که هیچ خیالی نمی‌توانست شکستش دهد آمد سراغش، در جست‌‌‌‌وجوی چشم‌‌‌‌هاش روی تمام دخترهای دنیا غلت زده بود و پیداش نکرده بود. دانشجوی مهندسی الکترونیکِ دانشگاه پلی تکنیک و ورودی ٦٧ بود. نامش هنوز باید لاله باشد، البته که هست! لاله‌ی سرانجامی، قد! یک و شصت و هفت و شاید هشت! صورتی پهن داشت، عینهو دم‌‌‌‌کنی! چشم‌‌‌‌هایی درشت قدّ گاو! و پستانی گنده اما به خدا سفت! یک کمر باریک هم بالای باسن خوش تراشش زندگی می‌کرد. یک ‌پارچه خانم بود، البته که هست. اولین لب را که از شب بیرونش کرده بود، او داده بود. تاپ تاپ و طبّالی را قلبِ پا خورده‌‌‌‌‌ی آرشام تنها در آغوش او نواخته بود. دختر ترگل وَرگلی که لمس انگشت‌ها و مالش کشاله‌ی رانش او را شیفته تاریکیِ سینما کرده بود. در جست‌‌‌‌وجوی او با هرچه لیلا در دنیا بود لی لی کرده‌ بود. همیشه به هر لیلایی که رسیده فکر کرده بود همان اولی‌ست، آخری‌ست. هنوز از حال و هوای لیلا ببخشید! لاله بیرون نیامده بود که دستش دراز شد و کتابی را از سر میز برداشت، اما حال خواندن نداشت، مرگ هم کیری‌تر از آن بود که زندگی را به آن ترجیح ندهد. کتاب را به کناری انداخت، بعد هم برای لحظه‌ای به ایران رفت، به خانه‌ی پدرش با آن ویلای دم ساحل که آسمانش آدم را بغل می‌کرد، به شب‌‌‌‌های پیش از تبعید فکر کرد، به شب‌‌‌‌نشینی‌ها و همان ترس‌های قرون وسطایی… چه روزِ درندشتی بود، دوستانش همه در فرودگاهی که قرار بود فراری‌‌‌‌اش دهد گرد آمده بودند. در ورودی که باز شد، لیلا فوری زد زیرِ گریه، مهدی هم یک‌‌‌‌کاره اشکش درآمد اما برای اینکه رد گم کرده باشد جوری خندید که جماعت مانده بود با آن صدای عوضی چه کند. همه را بوسید و یواشکی از لیلای قبلی طوری لب گرفت که عذرخواهی کرده باشد برای لب‌‌‌‌هایی که بعدها باید از لیلاهای بعدی می‌گرفت. عاشقی زده بود به سرش! تقصیرِ خودش نبود، حال و هوای اروپا لیلا را هوایی کرده بود و آرشام که هر زنی به طرزی زندگی‌اش را گاییده بود، بی آنکه بخواهد گوشتِ زیرِ ساطور شد. طفلی که کم و کسری نداشت، خانه و شغل و شهرت درخوری داشت که دوستانش را هم دشمن کرده بود! گرچه گاهی سرِ چیزهایی که روی شکم برخی می‌نوشت گیر می‌افتاد، اما دلیلی نداشت برای دو سه تا مشت و چند دَهن فحش چارواداری، دل به دریای سیاه بزند. امید که نزدیک‌‌‌‌ترین دوستِ سالیانش بود، در حالی که بسته‌ی کتاب‌‌‌‌هاش را حمل می‌کرد و کسی نمی‌‌‌‌دانست با چه ترفندی خودش را به بازرسی رسانده، بعد از آنکه دار و ندارِ آرشام را سرِ ریلِ تونل بازرسی گذاشت، توی گوشش گفت:
 _دخترای سیاه، بُتون آرمه‌‌‌‌ن، قبول! اما به جای من هم که شد درِ کونِ یه روسی بذار که  پارسال وقت نشد توی امارات توشون کنم!
دمِ بازرسی، اجتماع چشم‌‌‌‌های سیاه و رنگی، زیر جُلی این‌‌‌‌ور و آن‌‌‌‌ور دودو می‌زد. در گوشه ریشوی خس‌‌‌‌خسی چاق و چله‌ای با آرنجی که روی پشتی صندلی پیچ می‌خورد و پاهایی که تا ته وا شده بود، گل و گشاد نشسته بود. نمی‌‌‌‌دانم چه شد که مردَکِ ریغماسی ناگهان اخمو شد، ابروهاش که تا حالا دیده نمی‌شد، جمع شد و مثل سیاهه‌ی مردم در تظاهرات، بالای چشم‌‌‌‌هاش اجتماع کرد. کمی پایین‌تر از این شلوغی، درست وسطِ چشم‌‌‌‌هاش، آرشام دیده می‌شد که داشت با نگاهِ یکبری، ترس‌‌‌‌خورده دنبالش می‌کرد. عقده‌‌‌‌ای، جلدِ رنگ و رو رفته‌ی کتابی را که تا وسط جر خورده بود و دو نیمه‌اش با رشته‌ی نخی گِلِ هم بود، دستش گرفت و بی دلیلی از پرواز اخراج کرد، بعد هم که بلیط آرشام اوکِی شد، بوئینگ پا گرفت و در طول پرواز، آن‌‌‌‌قدر صورتش را به آسمان چسباند که آبی شد، وقتی فرود آمد تأخیر اندکش باعث شد به پروازِ لندن نرسد. پس قرار شد شبی را به عنوان میهمان “امارات ایر” در جنده‌‌‌‌خانه‌های دُبی بگذراند. ویزای اقامتِ تک شبی که صادر شد، برای ورود به این ملکِ تهران‌‌‌‌ساز، پشتِ صفی ایستاد که انواع آدم را به هم چسبانده بود. وقت گذر از بازرسی و ورود به شهر، دو افسرِ کون‌‌‌‌نشورِ عرب، حتی در شورتش گشته بودند که چیزی بیابند و انگار چیز قابلی دست‌‌‌‌شان را نگرفته بود. بعد اتوبوسی که مال همان کمپانی بود، دم هتلی پیاده‌‌‌‌‌اش کرد. اتاقش که مشخص شد، خورشید دیگر به رأس آسمان رسیده بود. دو ساعتی استراحت کرد و بعد پا شد تا گشتی هم در شهر زده باشد. راننده‌ی پاکستانی تاکسی که فارسی را به خوبی انگلیسی حرف می‌زد، بعد از اینکه به اندازه‌ی تمام آبادانی‌های دنیا خالی بست، پرسید، راستی رفیق! با چه حال می‌کنی؟ آرشام طالبِ سیاه بود اما برای اینکه دل امید را هم نشکسته باشد، خواست جواب بدهد که راننده گفت جایی می‌برمت که همه چیز بر وفقِ مراد باشد. از خیابانی گذشت که تابلوی رنگی مغازه‌هاش، آسمان را فارسی کرده بود. جاکش‌ها یک تکه از خیابان پهلوی و میدان ونکش را هم قلفتی کنده انداخته بودند آن‌‌‌‌جا! جلوی درِ دوّاری پیاده‌‌‌‌‌اش کرد که پشتِ شیشه‌هاش می‌شد سال‌ها ایستاد و در کپل‌های خوش‌تراشی که آن تو تکان تکان می‌خورد، چشم‌دوانی کرد. نیمی در حالِ رقص بودند و نیمِ دیگر منتظر که یک عربِ خرپول یا توریستِ کس‌ندیده‌ای از ایران سر برسد تا به مشروبی میهمان‌‌‌‌شان کرده بعد… بعد هم… کیرم به این بی پولی! گشتی کنار کپل‌‌‌‌ها زد. سپس پیکی تکیلا گیراند و کنار یک سیاهِ صحرایی نشست، سیاهی شدید شبیهِ همانی که وقتی به پاریس رفت، حوالیِ شانزه لیزه تورش زده، می‌برد خانه‌ی نویسنده‌‌‌‌ای تازه به دوران رسیده‌ که از ترس اینکه بعدها صدایش نزنند جاکش! به قدر یک شاشیدن هم به مستراح نرفت تا آرشام لختی با این سیاهِ صلواتی تنهایی کرده، یک‌‌‌‌کاره سرپا سرپا هم که شده چیزی را به چیزکی بمالاند. طرف طیّ آن چند ساعتی که آن‌‌‌‌جا بودند حتی آشپزخانه‌اش را هم آورد توی پذیرایی و گردو سابید! خلاصه این هر دو پوست‌‌‌‌شان از جنس سیاهی بود که در قهوه‌‌‌‌ای دویده باشد، برق می‌زد مثلِ رخش! انگار رودبار شیره‌ی همه‌ی درختان زیتونش را روی تن و بدن این جنده خالی کرده باشد. چرب بود، نرم بود، برق می‌زد، بدجوری!
 _نمی‌‌‌‌خواهد مرا دعوت کرد؟
 _خواهش می‌کنم! چی میل می‌‌‌‌فرمایین؟
فوری پرید دمِ بار و گیلاسی شراب گیراند و  آورد داد دستش!
 _فارسی را خوب حرف می‌زنی؟
 _یک کم خرده‌‌‌‌ای
 _ایران بودی؟
 _نه! مشتری زیاد می‌خواهم ایران مرا دوست داشتند
 _حق دارن به خدا
 _ارزانم! اگر به خانه آمد 300 درهم…
انگشت سبابه‌اش را نشان داد یعنی فقط برای یک‌‌‌‌بار!
 _حالا تا روز هم باشی می‌‌‌‌شوی 1000 درهم…
آن‌‌‌‌قدر گران بود که نمی‌شد چانه زد، همان‌طور که بغل دستش نشسته بود، کمی مالاند و کم کم به این بهانه که می‌رود تکیلای دیگری بستاند از کنارش پا شد. پیکِ دوباره‌‌‌‌اش را پر کرده نکرده دختری روسی که احتمالن اُکراینی بود و وسطِ انگلیسی‌اش لهجه‌ی ترکی ریخته باشد کنار میزش مکث کرد. منتظر ماند آرشام تعارف کند بنشیند. چیزی نشنید. خرامی کرد و آرام کمر باریکش را جلو داد و مثل یک مانکن ناشی در شوی لباس، تا پای بار رفت، جوری سر چارپایه نشست که نصف کونش از کافه بیرون ریخت. باز پا شد، دوباره آمد سمتِ آرشام، توی گوشش گفت، من میشا هستم، هشتاد درهم، خانه هم دارم!
 _سگ خورد!
تاکسی خبر کردند و عنقریب پای پلکان خانه‌ی کوچکی که چند اتاق کوچک‌‌‌‌تر داشت، پیاده شدند. هنوز با دیوارهای خانه احوال‌‌‌‌پرسی نکرده، میشا برای اینکه قیمت واقعی‌‌‌‌ا‌ش را به رُخ کشیده باشد، یک‌‌‌‌کاره لخت شد. بعد ملافه‌ی کثیفی را که لکه‌های مَنی روسفیدش کرده بود، عوض کرده فوری دراز شد روی تخت. بر دیوار روبرو تابلویی بود حاوی بلواری که بر کناره‌هاش سرو کاشته باشند و در میانه گل‌‌‌‌های آفتاب‌‌‌‌گردانی که دائم به خورشید پوزخند می‌زند.
فردای آن شب که رسید لندن، همان تابلو را که حالا آویخته بر دیوارِ روبرو، با اینکه از کپی کردن همیشه بدش می‌‌‌‌آمده نقاشی کرد. چقدر این تابلو، خانه عوض کرده بود. چه دیوارهایی که پشت سر نگذاشته بود، خسته و کلافه از آن‌‌‌‌همه در بدری، خودش را از خیال می‌‌‌‌کشد بیرون، دستش را دراز می‌‌‌‌کند، گیلاس شراب را که پُر ودکاست برمی‌دارد، یک ضرب می‌رود بالا و روی گل‌‌‌‌های پرپر پهن می‌‌‌‌شود، می‌رود زیر پتوی همان تختی که در تابلوی روبروست. لیلا ببخشید! میشا شروع می‌کند، آرشام خواب است! میشا تلاش می‌کند، این خواب است! می‌نشیند روی تکه غضروفی ورز آمده، می‌رود بالا و هی می‌آید پایین، نیم ساعتی مثل الاکلنگ پایین و بالا می‌‌‌‌رود، نمی‌تواند! برنمی‌آید از پسش! می‌گوید که الآنه برمی‌گردد. می‌رود به اتاق کناری و در می‌زند.
 _سارا هنوز مشتری داری؟
 _نه! رفته
وارد ِاتاق می‌شود
 _یه نرّه خرِ ایرونی مشتریِ منه که  فکر کنم یه لولی انداخته باشه بالا! هرچه می‌کنم آبش نمی‌‌‌‌آد! کمک می‌کنی؟
 _پنجاه تا آب می‌خوره
 _همه‌ش هشتادتاست، تو بیا نصفش مال خودت
داخل که می‌شوند، سارا پیش از آنکه لخت شود با لحن دلبرانه‌‌‌‌ای رو می‌‌‌‌کند به آرشام
 _ما از آقایونِ کاربالا، پول بالا می‌گیریم. صیغه‌مون که نکردی حاجی! اگه پنجاه‌‌‌‌‌تایی بری بالا، خدامون می‌یاریمت پایین!
آرشام سرش را تکان می‌‌‌‌دهد که یعنی خیالی نیست، باشد!
ناگهان یکی از بازیکنان پرسپولیس که هم‌‌‌‌زمان دارد با دو توپ بزرگِ استوپِ سینه می‌‌‌‌زند، واردِ بازی شد، یک‌‌‌‌کاره حمله کرد. دیوار تکان تکان می‌‌‌‌خورد و تابلو که دیگر تاب نمی‌‌‌‌آورد، ناگهان افتاد و خرده‌های شیشه در اقصی نقاط خانه‌ پخش و پلا شد.
فرداست که روزنامه‌های عصر بنویسند، بی احتیاطی نقاشی که در تابلوی دو زن خوابید، باعث و بانی مرگش شد.

 

 

منبع: مجموعه داستان تختخواب میز کار من است.