ورزش_علی عبدالرضایی

امروز كه داشتم مى‌رفتم باشگاه، هوا سرمه‌اى بود، آدم‌ها تا بخواهى كوتوله، گاليور شده بودم. داشتم از عرض خيابان رد مى‌شدم كه كاميونى زد به من و چرخ جلويى‌اش از روى سرم رد شد و اعضاى صورتم، حتى مغزم تكه تكه بر ديوارهاى اطراف پاشيد. حالِ مردن نداشتم، خيلى زود بود، اصلن خوب نبود اگر تقدير من يكى اينطورى رقم مى‌خورد، مرگ، آن هم با تصادف! خنده‌دار نيست؟ اينكه خدا تو را اينقدر دست كم بگيرد و همين‌جورى كيرى بيندازدت زير كاميون تا يك شىءِ مادرمرده بهت تجاوز كند اصلن خوب نيست، يك جورهايى برخورنده‌ست، براى همين زير بار نرفتم، به خدا بيلآخ كردم و تصميم گرفتم كه برگردم، تازه دوست دختر تازه‌ام هم قرار بود امشب بيايد تا اولين خوابِ خود را با هم ببينيم، حيف بود نباشم، پس تكه تكه اعضاى صورتم را از خيابان جمع كردم و چسباندم به استخوانِ سرم، بعد هم انگار اتفاقى نيفتاده رفتم باشگاه و حالا برگشته‌ام خانه، منتظرم پشتِ اين مانيتور، نبضم دارد از هميشه تندتر مى‌زند، حالاست كه بيايد جآاان! ورزش خيلى خوبه، شما هم بكنيد!

منبع: مجموعه داستان تختخواب میز کار من است.