پرسش سمیه ابراهیمی
ژیل دلوز در مقالهی تئوری ریزوم خود، به ساختارهای درختی میتازد و از فکرپردازان آوانگارد میخواهد خود را از چنین تشکیلات منفعل کنندهای خارج و مثل ریزوم در هر جای نابهجایی رشد کنند. آیا این به معنای نفی کامل سنتها و دستاوردهای پیشینیان است؟ یعنی مثلن شاعر امروزی، نباید وقتش را صرف خواندن کلاسیکها کند تا مبادا در دام وزن و قالب بیفتد؟ یا راه میانهای وجود دارد؟
ژیل دلوز و همکارش فلیکس گاتاری در کتاب هزار سطح صاف در اینباره مفصل صحبت کردهاند. در ایران این اصطلاح به غلط ریزوم ترجمه شده در حالی که شکل صحیح آن رایزوم (Rhizome) به معنای ساقهی زمینی است. خیلیها رایزوم را ریشهی جانبی ترجمه کردهاند یعنی گیاهانی که ریشهشان به جای عمودی بودن، به شکل توده (مثل سری پر از موی فرفری) است، در صورتی که این طرز تلقی اشتباه است. رایزوم در گیاهانی مثل مارچوبه و زنبق دیده میشود یعنی این گیاهان، ساقهی افقی دارند که در سطح زمین یا یک لایه پایینتر در زیر زمین حرکت میکنند. آنها بهجای اینکه رشد عمودی داشته باشند، حرکتی افقی دارند. بحث دلوز دربارهی خصلت چندگانهی اندیشه و چگونگی حرکت رایزومی آن است. شکل اجرایی آن هم کاریست که ما در کالج انجام دادهایم و میتواند نمونهای بارز از چنین حرکتی باشد. مثلن وقتی نتوانستیم در ایران صاحب تریبون، رادیو و یا روزنامه باشیم، این مدیاها را در بستر فضای مجازی راهاندازی کردیم؛ یعنی ما از تلگرام که خود میتواند استعارهای از ساقهی افقی در بین مدیاها باشد، استفاده کردیم تا تریبون تازه بهوجود بیاوریم که از دل این رایزوم (تلگرام) در ادامه شاخههای جانبی دیگری نیز تولید شد (مجلهی فایل شعر، وبسایت، رادیو، صفحات مجازی در اینستاگرام، یوتیوب، آپارات، ساوند کلاود و…). این بدان معناست که ما در کالج حرکت رایزومی داریم که هر روز در حال تکثیر بیشتر است و ابعاد گستردهتری مییابد، به.طوری که اکنون در میدان انقلاب تهران، مجلات و کتابهای نشر کالج زیراکس و به فروش میرسند. این امر خود شاخهای دیگر از حرکت رایزومی ماست، پس از طریق همین جریان میتوانیم شاخههای دیگری نیز در فضای فارسی زبان بسـازیم، مثلن بزودی کالج فـکرپردازی را نیز راه خواهیـم انداخت. این یعنی شیوهی اجرا و تأثیر اندیشه. به دلیل ترجمهی غلط، ما فکر میکنیم باید ریشهی اصلی جریان ادبیات معاصر یا همان ساختار درختی را که شعر کلاسیک است، نفی کنیم؛ این طرز تفکر صحیح نیست. مگر میشود بدون توجه به سنتها، چیزی نوشت؟ آیا میتوان جملهای شعری نوشت، بدون اینکه درکی از شعر کلاسیک داشت؟ مگر میتوان بدون شناخت گذشته، خلاق عمل کرد؟ فقط از خاکستر ققنوس است که ققنوس دیگری برخواهد خاست. خلاقیت تازه اتفاق نمیافتد مگر اینکه محصول شناخت عمیقی از سنت خودش باشد. اینکه بدانیم چه اتفاقاتی تاکنون افتاده بسیار مهم است و آنها را باید دانست. تا بر امر انجام شده اشراف نداشته باشیم، نمیتوانیم درکی از کار انجام نشده پیدا کنیم. تا این آگاهی و اطلاع شکل نگیرد، نمیتوان به خلق تازهای رسید. شعر، آفرینش تازگیست و این مهم، محقق نمیشود مگر با اشراف بر اتفاقات خلاق قبلی. پس خوانش ادبیات کلاسیک، اجباریست. البته منظور از کلاسیک فقط قرن چهارم تا یازدهم نیست بلکه شامل تمام دورهی بازگشت، سبک هندی و عراقی، شعر نیمایی، شعر شاملو، دههی پنجاه و شصت و حتی هفتاد نیز میشود. تمام اینها را باید خواند و شناخت. شعر کلاسیک ما، زبان قدرتمندی دارد. بنابراین استعدادهای کوچک را قورت میدهد و آنها را بدل به میمون مقلد میکند، چون مقهور شعر کلاسیک میشوند و سنتی عمل میکنند. چنین کسانی هر چقدر بخواهند در قالب و نوع نگاه، خود را تازه کنند، باز مرتجع باقی میمانند چون امکان ندارد شما بخواهید حرف تازهای بزنید و بتوانید آن را در قالب کهنه بگنجانید. چنین سخنی باورپذیر و موثر نخواهد بود. این به نوعی رفتار ارتجاعی است. من هرگز گمان نمیکنم ژیل دلوز خطاب به فکرپردازان آوانگارد بگوید ساختار درختی را بهطور کامل نفی کنند، بلکه منظورش این است اگر این امکان وجود ندارد، از امکانات جانبی یعنی خصلت رایزومها بهره بگیرند. گیاه رایزومی علاوه بر حرکت عمودی، در سطح و زیرزمین هم ساقه کرده و مساحتی را مال خودش میکند. خصلت اندیشه نیز این گونه است؛ مثل کالج که از هیچ، همه چیز ساخته، پس نوع این فعالیت، هیئتی رایزومی دارد و از چنین تفکری تبعیت میکند.
پرسش محمد مروج
ژیل دلوز نوشتهای دربارهی کاراکترهای داستانهای ساموئل بکت (مالوی، مالون و…) دارد که در آن، بین خستگی و فرسودگی تفاوت قائل میشود و میگوید: «شخص خسته دیگر هیچ امکان سوبژکتیوی در اختیار ندارد، پس او نمیتواند کمترین امکان ابژکتیوی را بالفعل کند. شخص خسته صرفن فعل بخشیدن را فرسوده است، در حالی که شخص فرسوده کل امر ممکن را میفرساید.» آیا شما بین این دو مقوله یعنی خسته بودن و فرسودگی (تحلیل رفتگی) فرقی میبینید؟ آیا میتوان گفت شخص فرسوده همان نیهیلیست منفعل است؟
شما به دوستدخترتان میگویید از تو خسته شدم نه اینکه از تو فرسوده شدم. یا میگویید من از انجام فلان کار، خستهام نه فرسوده. میخواهم بگویم خستگی به جنبهای مربوط میشود فرسودهگی به تمام جوانب. این دو اصطلاح، بار زبانی خاصی دارند. ژیل دلوز معتقد است که مقاومت، یک کنش خلاق است. اگر دقت کنید، او تحلیل رفتگی را به از بین رفتن تمام امکانهایی که میتوانند اتفاق بیفتند، مربوط میداند. یعنی وقتی امکان هر رخداد دلخواه از بین برود، شما تحلیل میروید. وی تأکید دارد که تحلیل رفتگی، وضعیست که برای خلق سوژهی تازه و جدید، ضروریست. این نکتهی مهم بحث دلوز است. به عبارت دیگر، وقتی تمام راهها بسته میشود، دقیقن در همان وقت یک مسیر جدید در ذهنتان باز میشود. این مسیر، راهیست که هیچکس از آن نرفته است. وقتی شما بهطور کامل تحلیل میروید، خلاقیتتان تحریک میشود و خلق تازهای شکل میگیرد. یعنی دلوز میخواهد بگوید مقاومت در برابر فرســودگی به خلاقیت منـجر خــواهد شد. ایـن مسألهی اوست. فرق یک نیهیلیست منفعل با یک نیهیلیست اکتیو در چیست؟ نیهیلیست فعال، کسیست که به همان درک سوبژکتیو یک نیهیلیست منفعل میرسد (همه چیز تمام شد، پاسخی وجود ندارد)، ولی در آن وضعیت، ابژههای خود را از نو بازسازی و جهان مورد نظرش را تولید میکند. ولی نیهیلیست منفعل نیازی به این کار نمیبیند و همه چیز را تمام شده میپندارد. دربارهی نیهیلیسم تاکنون بسیار بحث کردهایم که میتوانید برای درک بهتر به مجلهی فایل شعر ۷ رجوع کنید. در بحث دلوز، یک گشایش در آن لحظهای که تمام امیدهایتان از بین رفتهاند، وجود دارد. در آن لحظه، شما طبق روال نیهیلیستهای منفعل یا باید گوشهنشینی کنید یا خودکشی، اما دلوز میگوید اینها تازه مقدماتی هستند که باعث بروز استعدادهای فردی و خلاقیت میشوند. این همان بحث امیدواری و کنش یک نیهیلیست خلاق است، یعنی خلق امکانی از هیچ.
پرسش عرفان جعفری
فرق چندتأویلی با ابهام و ایهام در چیست؟
فلان مسأله مبهم است یعنی چه؟ یعنی واضح (clear)، شفاف و آشکار نیست؛ یعنی نمیتوانید با قطعیت دربارهی آن اظهار نظر کنید. اینجا ما با ابهام سروکار داریم و معمولن میتوان آن را به چند چیز نسبت داد. ابهام جایی اتفاق میافتد که شما قطعیت ندارید، ولی چندتأویلی بودن معنایش این نیست، البته میتواند بخشی از آن باشد. در واقع ابهام زیرمجموعهی چندتأویلیست. به عبارت دیگر، میتوان از طریق مسألهای که مبهم است، به چند تعریف رسید. یک جایی شما در ابهامسازی از چندواژگانی استفاده میکنید که در یک واژه اتفاق میافتد. آن کلمه معناهای مختلف دارد و نمیدانید کدام معنا به آن سطر جواب میدهد. بنابراین باید فضای درونی آن قطعه را دریابید تا به معنای قطعی کلمه برسید؛ به این تکنیک، چندواژگانی میگویند. اینجا ابهام وجود ندارد. این دیگر به دادهها و اطلاعات ذهنی شما بستگی دارد تا آن سطر را فهمیده و مفهوم آن را شکار کنید. ولی آیا تمام سطرها یا گزارهها معنای غایی و قطعی دارند؟ چندتأویلی، متن را براساس مرگ مؤلف میخواند. ولی ابهام ربطی به آن ندارد. چندتأویلی، اثر ادبی را از نو بازنویسی میکند یعنی تأویل مورد نظرش را مینویسد. حال ممکن است بیان شما مبهم نباشد، ولی یک مخاطب خلاق متنتان را آن طوری که خود میخواهد، بخواند. بهعبارت دیگر، از موضوع یا داستان شفاف و واضح شما، موضوعی دیگر بسازد.
چندتأویلی جهان گستردهتری نسبت به ابهام دارد، چون بهجای معنای یک سطر، با کل متن مواجه میشود. هر متن باز، چندتأویلیست، ولی چنین متنی لزومن دارای ابهام نیست. متن بسته، متنیست تکتأویلی مثل یک داستان پلیسی که ممکن است در آن ابهام باشد. پس میتوان گفت که ابهام زیرمجموعهی چندتأویلیست.
حال ایهام چیست؟ در ایهام ما با یک عبارت طرفیم نه با یک قطعه یا متن. در ایهام، یک کلمه را انتخاب میکنید که میتواند چندمعنایی باشد و با توجه به سطر، معنای مورد نظر را کشف میکنیم. این مسأله ربطی به چندتأویلی ندارد چون چندتاویلی با کل متن سروکار دارد و به ما نشان میدهد که چگونه میتوانیم از آن متن جدیدی بسازیم.
منبع: مجله فایل شعر ۱۰