هُل کرده بودی
تمام جهان داشت رازهایش را میریخت
حلقهحلقه کرده بود در موهایت
در گوشوارههایت
میدویدی
باد نمیتوانست دستهایت را قلاب کند
و در آن پناه بگیرد
چهچیزی میتوانست اصطکاک شود
و راه رفتنت را بند کند
تنها دوست داشتم میوهای کال باشم
در ارتفاعات کوه
که هیچگاه نمیرسد
ناگهان در زمستان بیفتد
و جهان در انتهای دره تمام شود
نزدیک نمیشوم
به خطوطی که چشمها را میکشد
به رنگهایی که لب را ترسیم میکند
حتی نمیخواهم کلمهای بشنوم
گریختن از آدمها
تنها در دشتها میسر است
حتی یک خیابان دوازده متری
از کوچه دومتری تنگتر است
ممکن است به این موارد نیز علاقه مند باشید