ملالِ عميق گذران زمان همچون پسراندنِ ملالی که زمان را پيش می‌راند_مارتين هايدگر

توجه: متن حاضر، بخش کوتاهي از درس‌گفتارهای مارتين هايدگر درباره مفهوم «ملال عميق» است که در کتاب «مفاهيم بنيادين متافيزيک» ، بيش از 100 صفحه را به خود اختصاص داده است. در اينجا يکی از بخشهای درس‌گفتارهای هايدگر درباره ملال عميق که طی آن نسبت ملال و گذران زمان را مورد واکاوی قرار میدهد، ترجمه شده است.
 
 «ملال عميق که همچون مهی غليظ سرتاسر مغاک هستی و حيات ما را میپوشاند همه چيز و همه کس و خود آدمی را نيز به درون يک بی اعتنايی شگرف میبرد.  اين ملال هستی را بهمثابه يک کل فاش میکند».1
در ايستگاه قطار دور افتاده‌ای نشسته‌ايم. چهار ساعت مانده است تا قطار بعدی از اين ايستگاه بگذرد. ناحيه‌ی بی‌روحی‌ست. در کيف‌مان کتابی داريم. شروع به خواندن کنيم؟ نه! به مشکلی رجوع کنيم و در ذهن سوال طرح کنيم؟ توان‌اش را نداريم. به تابلوی زمانی ايستگاه نگاه می‌کنيم. مسافت اين ايستگاه با ايستگاه‌های ديگر که نمی‌شناسيم‌شان را می‌خوانيم. به ساعت نگاه می‌کنيم تنها يک ربع گذشته است. از محوطه ايستگاه خارج می‌شويم و در خيابان‌های اطراف ايستگاه قدم می‌زنيم، صرفا برای آن‌که کاری کرده باشيم، اما فايده‌ای ندارد. به شمارش درختان کنار جاده می‌پردازيم، دوباره به ساعت نگاه می‌کنيم، تنها پنج دقيقه از آخرين باری که ساعت را نگاه کرده بوديم گذشته است. بالا و پايين می‌رويم، فقط برای آن‌که کاری کرده باشيم. روی سنگی می‌نشينيم، هر شکلی که به ذهنمان می‌آيد را بر روی ماسه‌ها ترسيم می‌کنيم و ناگهان باز چشم‌مان به ساعت می‌افتد و می‌بينيم تنها نيم ساعت گذشته است.
يک موقعيت روزمره شناخته شده، پيش پا افتاده و البته يکی از اشکال ناخودآگاه وقت گذراند. ما در اينجا در واقع چه چيز را می‌گذرانيم؟ اين سوال قويا گنگ و مبهم است. اما بر اساس اين جمله به نظر می‌رسد که ما «زمان» را م‌گذارنيم. با اين حال در اينجا اينکه زمان را می‌گذرانيم به چه معناست؟ در هر حال ما نمی‌توانيم از شر زمان خلاص شويم. گذارندن در اينجا به معنای گذران ساختن آن به ميانجي پيش راندن‌اش به طوری است که بگذرد. وقت گذراندن در اينجا به معنای آن است که ما اگرچه که زمان را می‌گذرانيم اما در واقع ملال را سپر‌ی می‌کنيم: گذراندن زمان به مثابه فراری دادن يا تلاش برای خلاص شدن از آن. گذراندن زمان يعنی از خود راندن ملال يا همان محملی که زمان در آن می‌گذرد و به پيش‌رانده می‌شود.
تلاش ما براي خلاص شدن از شر زمان و کشتن‌اش در اينجا به چه معناست؟ خود زمان چيست؟ در وقت گذراندن، ما زمان را از بين نمی‌بريم. نه تنها به اين دليل که چنين کاری اساساً غير‌ممکن است، بلکه همچنين از آن رو که تمامی حالات گذراندن زمان-همانطور که در ادمه خواهيم ديد- مستقيماً معطوف به خود زمان نيست، حتی اگر در حين آن مدام به ساعت خيره شويم. ما با نگاه کردنِ بی‌وقفه به ساعت در واقع به دنبال چه هستيم و چه می‌خواهيم؟ ما صرفا می‌خواهيم ببينيم که زمان در حال گذشتن است. کدام زمان؟ چه زمانی؟ زمانی که به رسيدن قطار باقی مانده است. ما مدام به ساعت نگاه می‌کنيم، چرا که منتظر رسيدن آن لحظه‌ی خاص از زمان هستيم: لحظه‌ی رسيدنِ قطار. اين انتظار ما را بی‌زار و کلافه می‌کند و می‌خواهيم که انتظار به پايان رسد تا از ملال بجهيم. آيا اين ملال ناشی از خيره‌شدن به ساعت است؟ به هيچ وجه. کلافه شدن از يک چيز به معنای انتظار کشيدن براي آن چيز نيست. در باره اين مثال حداکثر چيزی که می‌توان گفت آن است که خودِ انتظار کشيدن ملال‌آور است و ما را دچار ملال‌زدگی می‌کند، اما ملال به معنای انتظار کشيدن نيست. علاوه بر اين، هر انتظار کشيدنی الزاماً ملال‌آور نيست. بلکه بر خلاف انتظار می‌تواند مملو از تعليق باشد. در چنين مواردی معمولاً به هيچ وجه جايي برای ملال وجود ندارد. حال آنکه ما گمان می‌کرديم نفس گذراندن زمان، خود به خود ما را در تعاقب ادراک ملال قرار می‌دهد، در صورتی که بارها ديده‌ايم اين ملال به يک آن ناپديد می‌شود.
در مثال ما نفسِ انتظار کشيدن تا چه اندازه ملال‌انگيز است؟ آنچه که به‌منزله ملال تلقي مي‌شود چيست؟ شايد اين ملال ناشي از اجبار ما به انتظار کشيدن باشد، يا شايد به اين دليل است که وادار به تحمل اين شرايط خاص شده‌ايم. اين همان دليلي ست که ما را بي‌تحمل کرده است. بنابراين اين اجبار بيشتر ما را بي‌طاقت مي‌کند. ما مي‌خواهيم از ناشکيبايي‌مان فرار کنيم. بنابراين آيا ناشکيبايي به معناي ملال است؟ يا اگر اين ملال ناشي از انتظار نيست، بلکه نوعي از ناشکيبايي است، نوعي عدم انتظار يا عدم توانايي انتظار کشيدن، پس از همين روست که ما را بدخلق مي‌کند؟ به واقع آيا ملال نوعي همسويي و همنشيني بدخلقي و نا‌شکيبايي است؟ قطعا ناشکيبايي مي‌تواند در ارتباط با ملال افزايش يا پديد آيد. البته لازم به ذکر نيست که ناشکيبايي نه يکسان با ملال است و نه حتي مي‌تواند يکي از خصلت ها و متعلقات‌اش باشد. ما چيزي به نام ملال شکيبا يا ناشکيبا  نداريم. اين بي قراري تا حدي به راه و روش ما در به کنترل خود درآورن ملال و اغلب ناتواني از انجام اين کار، باز مي‌گردد. زماني که ما سپري مي‌کنيم، واجد يک خصلت مرموز است که بي قراري نگونسارانه را نيز با خود به همراه دارد. آنچه که منجر به حدوث ملال مي‌شود، همين احساس ناخرسندي در عين اجبار به انتظار کشيدن است و همين امر به ما اجازه نمي‌دهد که دستمايه‌اي براي آرامش پيدا کنيم.
ملال‌زدگي نه انتظار است و نه بي‌قراري. اي بسا اين انتظار کشيدن و بروز ناشکيبايي ما هستند که ملال را احاطه کرده‌اند، اما خود في‌النفسه به وجود آورنده ي ملال نيستند. پيش از آنکه به تفسير ملال ادامه دهيم، نياز است تا آنچه را که تاکنون گفته‌ايم، يکبار ديگر به ياد آوريم. ما ملال را در بوته آزمايش قرار داديم و به پاره‌اي ملاحظات رسيديم:(1) بديهي ست که تفسير [چيستي] ِ ملال ضروري است، و اگرچه که ملال براي ما وجهي آشنا دارد، با اين حال ما درکي بنيادين از آن نداريم. وقتي با دقت بيشتري به آن مي‌نگريم، درمي‌يابيم که ماهيت ذاتي اين همسويي [بين ملال با ناشکيبايي و انتظار] غير قابل درک و به چنگ آوردن است: تو گويي به آني ناپديد مي‌شود.(2)زماني که کوشيديم تا تفسيري از ملال به دست دهيم، دريافتيم که اين موضوع به طور ريشه‌اي و از ابتدا دچار ابهام است و نيز آنکه در اين مسير، کنکاش و رسيدن به تفسير و تبديل کردن موضوع به پديده‌اي فهم پذير، لزوما بايد ريشه‌اي باشد.
بر اساس يک قانون کليِ روش‌شناختي، ضروريست  که در تمامي تحقيقات بر روي يک موضوع، ابژه مورد بررسي در بهترين شرايط ممکن براي  مشاهده  قرارداده شود. بديهي ست که اين قانون ظاهرا جهانشمول مي‌تواند در فعاليت‌هاي علمي اعمال مي‌شود و ريشه‌اش به شکلي بنيادين به رابطه بين وجود و حقيقت بازمي‌گردد. با اين حال در مورد مقولات غير قابل مشاهده و غير واضح، اين قاعده و قانون جهانشمول چيزي براي گفتن به ما ندارد. مخصوصا زماني که ما در پي بررسي چيستي ِ –حالا مثلا [مقوله] همسويي [ملال و زمان]- و اينکه چه حقيقتي درباره اش مي‌تواند وجود داشته باشد، هستيم.  به عبارت ديگر آيا ارتباط و مسيري که اين همسويي[بين ملال و زمان] در آن تحقق مي‌يابد، اساسا اين امکان را دارد که به يک گذاره شفاف و رويت‌پذير علمي تبديل شود؟. بنابراين ما دريافتيم که اين قانون جهانشمول نه تنها چيزي براي گفتن به ما ندارد بلکه اساسا در هر موردي که آن را به کار بسته‌ايم، ما را گمراه کرده است. مثلا در تبديل کردن ملال به جنسي از تجربه که تو گويي قبل از ما به عنوان موضوع رويت‌پذير، به ظاهر پذيرفتني اما عميقاً اغراق‌آميز و نا‌دقيق وجود داشته، مي‌توان به اين قاعده جهانشمول پايبند بود؟ در اينجال مسئله بررسي ملال به عنوان چيزي که ما را دچار ملال مي‌کند و درک آن به مثابه پديده‌اي  که ما را در بر مي‌گيرد، است. پديده‌اي که همواره خودش را به گونه‌اي به ما نشان مي‌دهد که ما بي‌واسطه با آن مواجه مي‌شويم. هرجا که ما ملال را به عنوان يک ابژه در نظر بگيريم – اساسا اگر بتوان به آن ابژه گفت- ضروريست که آن را در قامت پديده‌اي که در برابرمان قرار گرفته در نظر بگيريم.  درک ملال به شکلي دلبخواهانه،-يا به زبان ساده با تمسک به روشي ناشيانه و ناپخته- ناممکن است. درک ملال واکنشي مرموز به آن است. ملالي که در تعاقب پديدار شدن‌اش ما را به واکنش وا مي‌دارد. چيزي که ما به آن گذر زمان مي‌گوييم. علاوه بر اين بايد توجه داشت که پيوند مرموز و غريب  بين ملال و گذر زمان، به يک معنا در مواجهه و رويارويي با ملال است که رخ مي‌دهد.
سرانجام آنکه بر اساس گفته هاي بالا ما اين مهم را نيز در مي‌يابيم که بستر ارزيابي ما از ملال مي‌بايست فراتر از بستر يک تجربه زيسته تجريدي باشد و ضروريست که آن را در پس‌زمينه پيوند خوردن با مقوله گذر زمان ببينيم.
ما اين را نيز دريافتيم که اگر چه گذر زمان براي ما همانا گذر [زمان] ِحال است، اما اين زمان آنقدر به ما نزديک است که ما دائماً در آن مقيم هستيم و حضور داريم. پس به اين ترتيب  مسئله اصلي آن است که ما خود، به دور از تمامي تئوري ها و تلاش‌هاي متدلوژيک که ضرورت آنها را بررسي کرديم، در روند ادراکي  روزمره از زمان افکنده شده‌ايم.  با اين حال بررسي‌هاي ما نشان داد که اين [رفتار] ما به معناي کاربست شيوه‌اي دلبخواهانه براي ادراک زمان نيست، بلکه در[فرآيند] گذراندن زمان، ما مي‌کوشيم تا خود را از چنگ ملال نجات مي‌دهيم. براي نشان دادن اين نکته ما به ارائه تصويري ساده از قرار گرفتن در يک موقعيت خاصِ کسالت بار پرداختيم و پديده گذراندن زمان را با پرسش از چيستي اين گذر پي گرفتيم و دريافتيم که اين زمان نيست که در [زمان] ِحال مي‌گذرد، اگر چه که اينطور به نظر مي‌رسد و ما آن را اينگونه درک مي‌کنيم، بلکه  اين ملال است که به‌ميانجي  هدايت زمان توسط ما به مسيري خاص، پس زده يا فرو داده مي‌شود. به اين ترتيب هنگامي که از گذراندن زمان به مثابه پس‌راندن ِ ملالي که با گذشت زمان مي‌آيد، سخن مي‌گوييم، به نظر مي‌رسد که تعريف دقيقي از گذر زمان ارائه داده ايم. اما پس از بررسي موشکافانه‌تر در مي‌يابيم که اين تعريف از گذر زمان نيز نادرست است. در اين تعريف چيزي از پيش  به نام ملال وجود دارد که که آن را به گذراندن ِ اين لحظه ي [خاص] از زمان و بوسيله زمان تبديل مي‌کند. بنابراين ما ديگر نمي‌توانيم بگوييم کاري که داريم انجام مي‌دهيم پس راندن ملال است. به عبارت ديگر اگر ما به تعريف رسمي متوسل مي‌شويم، ديگر درباره نفس ِ ملال سخن نمي‌گوييم  چرا که بر اساس تعريف رسمي، ملال مقوله‌اي حاشيه‌اي ست. اين امر موجب مي‌شود که تعريف ما از گذران زمان، در تعريف رسمي نگنجد.
در اين ميان اما از همه چيز مهم‌تر طرح اين سوال انضمامي و ملموس است که همه اينها به چه معناست؟ [اين سوال] در تعاقب نکته پاياني‌ام درباره وضعيت ملال‌آوري که ما را تحت فشار قرار مي‌دهد، طرح مي‌شود. مسئله بر سر انتظار مرموزي است که ما مي‌کوشيم آن را به پايان برسانيم، بنابراين اي بسا بتوان گفت که ملال همين انتظار کشيدن است. سرانجام اما، ما دريافتيم که ملال و انتظار يکي نيستند و هرچند که انتظار، البته نه لزوما، مي‌تواند به خودي ِخود واجد خصلتي ملال‌آور باشد.

ترجمه: نادر فتوره‌چی
اين مقاله ترجمه‌ای‌ست از:
Martin Heidegger, The Fundamental Concepts of Metaphysics (World, Finitude, Solitude),Part one, Chapter two: Passing the time as a driving away of boredom that drives time on, pp. 93-96
1- Martin Heidegger, What is Metaphysics? (1929
منبع: تز یازدهم