فاشيسم و سوسياليسم_دنيل گِرَن

خوانندگان انترناسيونال چهارم با نويسنده‌ي اين مقاله، دنيل گرَن، به خوبي آشنا هستند. گرَن مؤلف کتاب شناخته‌شده‌ي فاشيسم و سرمايه‌ي بزرگ است که نسخه‌ي انگليسي‌ آن در ابتداي سال 1939 منتشر شد. متن فعلي مقدمه‌اي است که گرَن در سال 1945 بر نسخه فرانسوي جديدِ اين کتاب نوشته ‌است.
نوشتن کتاب فاشيسم و سرمايه‌ي بزرگ در سال 1934 کمي بعد از شش فوريه[i] آغاز شد و در ژوئن 1936 به چاپ رسيد. آيا لازم بود که اين کتاب به شکل فعلي‌اش به چاپ مجدد برسد، يا اين که مي‌بايست اين پژوهش را تا ابتداي سال 1945 ادامه مي‌داديم؟
بي‌شک نوشتن اين کتاب را پيش‌از موعد متوقف کرديم. درآن زمان پديده‌­ي فاشيسم (به‌خصوص در آلمان) همچنان در حال رشد و گسترش بود و هنوز برخي از خصيصه‌هايش چنان که بايد آشکار نشده بود. کندوکاو بيشتري لازم بود.
اما شايد کندوکاوِ بيش از حد مبسوط نيز به مشکل مي‌خورد. هدف از اين کتاب، اگر بتوان چنين گفت، مطالعه‌­ي فاشيسم در فرم ناب آن است. غرض آن نبود که تاريخ معاصر ايتاليا و آلمان را به رشته تحرير درآوريم؛ بلکه مي‌‌خواستيم به مددِ مقايسه‌­ي مشاهداتِ گردآمده از اين دو کشور، ذات فاشيسم را بهتر درک کنيم.[ii] چون بعد از سال 1939 پديده‌­ي فاشيسم مستعد آن شد که با آشوب عظيمي که جنگِ امپرياليستي به پا کرد، خلط شود. هيچ چيز بيشتر از يک کشورِ در حال جنگ، به يک کشورِ در حال جنگِ ديگر شباهت ندارد. خصايص سرشت ­نماي فاشيسم عمدتاً (گرچه نه کاملاً) در پس خصايصي که ديگر براي‌مان آشنا هستند از ديده‌ پنهان شده‌اند، يعني نظامي‌گريِ افسارگسيخته در اقصي‌نقاطِ جهان و اقتصاد مبتني بر جنگ. بي­شک بايد در کنار تبيين ماترياليستيِ فاشيسم، به تبييني ماترياليستي از جنگ نيز همت گماشت. ولي آن که هم خدا را بخواهد هم خرما، احتمالاً به هيچ کدام‌شان نرسد. ما اين وظيفه [يعني تبيين ماترياليستي جنگ] را به ديگران واگذار کرده[iii] و خودخواسته حوزه‌ي پژوهشِ اين کتاب را فقط به پديده­‌ي فاشيسم محدود کرده‌­ايم.
شايد ايراد بگيرند که فاشيسم و جنگ را نمي‌شود از هم تفکيک کرد  و جنگِ کنوني محصول هولناک فاشيسم است. اما اين دقيقاً همان شبهه‌اي است که ما [در اين کتاب] انکار مي‌کنيم. قطعاً بين جنگ و فاشيسم ربطي مستقيم وجود دارد. هر دو در يک خاک ريشه دارند؛ هر يک به شيوه‌­ي خود محصول هولناک نظام سرمايه­‌داريِ رو به‌ افول است. هر دو از دل نقص بنيادين اين نظام سرچشمه مي‌گيرند: اول، ناسازگاري بين رشد شگرفِ نيروهاي مولد و مالکيت خصوصيِ ابزارهاي توليد؛ و دوم، تقسيم­‌شدن جهان در قالب دولت‌هاي ملي. هر يک به طريقي، سوداي آن دارند که طوق پولادينِ تناقضات را که از اين پس، اين نظام در آن محصور است از هم بگسلند. هر دو بر آنند که سودهاي به‌خطرافتاده‌ي سرمايه­‌داري را اعاده کنند. و بالاخره هر دوي اين پديده­‌ها، در عين آن که در پي تداوم‌بخشيدن به نظام هستند، در عمل موعد فروپاشي‌ آن را تسريع مي‌کنند. به علاوه وراي اين پيوند‌هاي کلي، مي‌توان ارتباط درونيِ مستقيم‌تري بين فاشيسم و جنگ در ايتاليا و آلمان مشاهده کرد: از آن‌جا که اين دو کشور فاقد بازار و مواد اوليه‌اند، و از آن‌جا که در مقابل ملت­‌هاي «سير»، هر دو در زمره‌ي «ملت­‌هاي گرسنه» هستند، آن بحراني که کل نظام سرمايه‌­داري را به رعشه انداخته در اين دو کشور خصلتِ به‌ويژه حادي به خود گرفته و پيش از ديگر ملت‌ها يک «دولت مقتدر» را به آنها تحميل کرده است. آنها در نقشِ قدرت­هايي «چپاول‌گر» ظاهر مي‌شوند که هدف‌شان تصرفِ بخشي از غنائمي است که از ملت‌هاي «سير» اخذ مي‌شود. هدف آن‌ها اين است که به ضرب و زور نيروي نظامي، تقسيم‌­بندي جديدي در جهان به وجود آورند، حال آن که حريفان‌شان در مصاف با اين تقسيم‌بندي جديد، به هيئت قدرت‌هايي «صلح‌دوست» ظاهر مي‌شوند.
فاشيسم و جنگ
پس شکي نيست که فاشيسم و جنگ به هم ربط دارند. اما رابطه‌­ي آن‌ها  از جنس رابطه‌ي علت و معلول نيست. اگر فاشيسم هم از بين برود (به فرض که شدني باشد)، علل برتري‌جويي‌ها و جنگ‌هاي امپرياليستي به هيچ وجه از بين نخواهد رفت. به مدت چهار سال، از 1914 تا 1918 دو گروه از قدرت‌­هاي بزرگ بر سر تصاحب بازار جهاني با يکديگر جنگيدند. در هيچ يک از اين دو جبهه کشوري «فاشيست» حضور نداشت. واقعيت آن است که فاشيسم و جنگ هر دو معلولِ يک علت واحدند، البته معلول‌هايي متفاوت: اگرچه اين دو پديده با هم تداخل دارند و اگرچه گاهي به نظر مي‌رسد که با هم آميخته شده‌اند (و براي خلط کردن‌شان از هيچ تلاشِ آگاهانه‌‌اي فروگذار نشده) اما هر کدام از اين دو موجوديتي متمايز دارد و نيازمند مطالعه‌­اي جداگانه است.
مطالعه­‌ي پديده‌­ي فاشيسم بعد از 1936 نيز بايد ادامه مي‌يافت. اما بنا به دلايلي که ذکر شد، به جز اضافه کردن چند نکته و ويرايش جزئي و اندک، ضرورتي براي روزآمد کردن اين پژوهش احساس نکرديم. به همين دليل به يک حد وسط رضايت داده‌ايم: اين بار متن ترجمه­‌ي آمريکايي را مبنا قرار داده‌ايم که اوايل 1939 تحت عنوانFascismandBigBusiness به­ چاپ رسيد. اين ترجمه به کمک مستنداتي که تا سال 1938 فراهم شده بود به انجام رسيد. در آن زمان، متن اصلي به دقت بازبيني شده بود (بخصوص در مواردي که به کشور آلمان مي‌پرداخت). در نتيجه صرفاً به افزودنِ چند اصلاحيه که به نظر مي‌رسد اکنون در ابتداي 1945 لازم باشند، بسنده مي‌کنيم.
آيا وقايعي که از 1939 به بعد اتفاق افتاده‌­اند نور جديدي به پديده­‌ي فاشيسم مي‌افکنند؟ شايد پاسخ ما مايه‌ي سرخوردگي خواننده شود، ولي اين خطر را به جان مي‌خريم و مي‌گوييم نه. با اين که ممکن است گستاخ به نظر برسيم يا تصور شود که دودستي به مواضعِ پيشين خود چسبيده‌ايم، همچنان مي‌گوئيم به نظر ما وقايعِ اين چند سال اخير، تغيير فاحشي در نتيجه‌­گيري­‌هاي اين کتاب ايجاد نمي­‌کند. تنها چيزي که فاشيسم از 1939 به بعد به ارمغان آورده شواهدي تازه بر توحشِ خود بوده ‌است. اما کسي که شاهد بوده فاشيسم قبل از درهم‌شکستن اروپا پرولتارياي ايتاليا و آلمان را چگونه در‌هم شکست، چرا بايد [از اين توحش] شگفت زده شود؟ و آيا اين توحش را که قطعاً کريه‌ترين خصايص آن را مي‌بايست «فاشيستي» خواند، مي‌توان توحشي صرفاً «فاشيستي» دانست؟ [اساساً] خودِ جنگ به تمامي توحش‌آميز است.
از اين گذشته، جنگ و اشغال نازي‌­ها با فراهم آوردن مجالي براي مشاهده‌ي دقيق‌ترِ اين پديده، به ما آموخت همان طور که  قبلاً هم حدس زده بوديم، رژيم فاشيست به رغم تظاهرش به «توتاليتر» بودن، رژيمي يک‌دست و يک‌پارچه نيست. اين رژيم هرگز موفق نشد عناصر مختلفِ تشکيل ­دهنده‌اش­ را در دل آلياژي واحد با هم ترکيب و يکي کند. چرخ‌­هاي مختلفش [به راحتي] و بدون اصطکاک کار نمي­‌کرد. به رغم تلاش چندين ساله­‌ي هيتلر در جستجوي فرمولي براي مصالحه بين حزب و ارتش، ورماخت از يک طرف و گشتاپو و اس‌اس از طرف ديگر هم‌چنان مثل سگ و گربه به جان هم مي‌افتادند. در پسِ اين کشمکش، مسأله‌اي طبقاتي نهفته است. رژيم فاشيست به رغم ظواهر امر، آن هم ظواهري که از حفظ‌شان خشنود بود، هرگز بورژوازي را رام و اهلي نکرد. چند سال پيش وقتي مصرانه از اين تز دفاع مي‌کرديم که فاشيسم ابزاري در خدمت سرمايه‌ي بزرگ است، اشکال گرفتند که در ايتاليا و همين طور در آلمان (بالاخص در آلمان) سرمايه‌ي بزرگ کاملاً هم‌آهنگ [با فاشيسم و در تبعيت از آن] پيش مي‌رود. اما حقيقتِ امر دقيقاً چنين نيست. [طي دوران سيطره‌ي فاشيسم] بورژوازي نيرويي مستقل باقي ماند که در دولت توتاليتر، به دنبال اهداف و غاياتِ خود بود. بورژوازي ديگران را واداشت که پيراهن قهوه‌اي به تن کنند و به کسوت فاشيسم درآيند، چرا که براي درهم‌شکستن پرولتاريا، دارودسته‌هاي هيتلري نقشي حياتي داشتند، اما تا اين‌جاي کار خودش به پيراهن قهوه‌اي تن نسپرده‌ است (يا اگر هم چنين کرده صرفاً به قصد تظاهر و نمايش بوده). هرمان رائوشنينگ[iv] با آن تزش ما را به بيراهه کشاند، تزي که مدعي بود طبقه‌ي حاکم به دست عوام‌ نازي از بين رفت، به دست آن‌ها که هيچ چيز براي‌شان محترم نبود، به دست «نيهيليست‌ها». مسلماً اندک مواردي هم پيش آمده که سرمايه‌داران بزرگ بدرفتاري ديده يا مجبور به ترک وطن شده باشند. اما کليتِ سرمايه‌ي بزرگ به کام امواج پيراهن‌قهوه‌اي‌ها فرو نرفت. قضيه کاملاً برعکس بود.
 
ارتش و رژيم
ارتش هميشه ابزار تمام‌عيار طبقه‌ي حاکم است. استقلال نسبي ارتش از رژيم و خودداري‌اش از اين که تماماً جذب نازي‌ها شود، گواه روشني بر استقلال سرمايه‌ي بزرگ (و ملاکان بزرگ) از رژيم فاشيست و امتناعش از دنباله‌روي است. به ما خواهند گفت: هيتلر ضرباتي پنهاني به ستاد کل ارتش وارد کرد؛ طوري که ژنرال‌هاي نافرمان ارتش يکي بعد از ديگري حذف شدند. شکي در اين نيست؛ اما اين روند «تصفيه»ي مداوم، صرفاً مؤيد مقاومتي است که ارتش با تکيه به حمايت بورژوازي بزرگ، در برابر نازي‌سازيِ کامل از خود نشان مي‌داد.
اما در مورد 20 جولاي چطور؟ در مورد آن ژنرال‌ها، آن سرمايه‌داران بزرگ، آن ملاکاني که در پي سوءقصد به جان هيتلر، اعدام يا تيرباران شدند چه مي‌توان گفت؟ 20 جولاي 1944 در آلمان درست مانند 25 جولاي 1943در ايتاليا (روزي که مارشال بادوليو[v] و پادشاه، ترتيب بازداشت موسوليني را دادند) گواه گويايي است از اين که طبقه‌ي حاکمِ سرمايه‌دار هرگز در دولت خودخوانده‌ي توتاليتر مستحيل نشده بود. بورژوازي پس از تأمين هزينه‌هاي فاشيسم و به‌قدرت‌رساندن آن، با وجود برخي دردسرهاي جزئي، با اشغال انحصاريِ دولت از سوي عوام نازي مدارا مي‌کرد: اين وضع با منافعش جور درمي‌آمد. اما از همان روز که معلوم شد دردسرهاي رژيم بر مزاياي آن مي‌چربد، بورژوازي با برخورداري از حمايت ارتش، براي از صحنه به در بردنِ رژيم حتي لحظه‌اي درنگ نکرد. ما مدت‌ها قبل و از همان سال 1936 در نتيجه‌گيري‌هاي اين کتاب، همين فرضيه را مطرح کرده بوديم. اين حرکت که در ايتاليا با موفقيت همراه بود، در آلمان عجالتاً شکست خورده‌است. اما از سوءقصد 20 جولاي به اين سو، هيتلر عملاً کارش تمام شده‌است. تاجران بزرگ و محافل رده‌ بالاي ارتش، ديگر از او تبعيت نمي‌کنند.[vi] او فقط به شکلي مصنوعي و به ضرب و زورِ وحشت بي‌سابقه‌اي دوام آورده که از جانب پليس و نيروهاي اس‌اس تحت امرِ هيملر به قلب ارتش و کليتِ جامعه وارد مي‌شود. دليل دوام‌آوردن او فقط اين بوده که برخي نقشه‌ها براي تجزيه‌کردن آلمان که بيرون از مرزها به جريان افتاده‌اند، به عکس‌العملي از سر استيصال و ناشي از غريزه‌ي صيانت نفس در ميان توده‌ها دامن زده‌اند. اگرچه مردم اين رژيم را رها کرده‌اند، اما رژيم توانسته موقتاً از اين تهديدِ تجزيه به سود خود بهره ببرد. دليل دوام هيتلر فقط اين بوده که طبقه حاکم از آن بيم دارد که در ميانه‌ي اين جنگ خارجيِ تمام‌عيار، به جنگي داخلي مجال بروز دهد. اين اپيزود نهايي نشان مي‌دهد که ابزار سرکوب مهيبي که ساخته‌ي دست فاشيسم است، مي‌تواند حتي بعد از آن که سرمايه‌ي بزرگ فاشيسم را کنار گذاشت، به طور مقطعي بر عمر فاشيسم بيافزايد. گلوله‌اي که مقدر بوده کارگران را از پاي درآورد، مي‌تواند بر تن معدودي سرمايه‌دار هم بنشيند. اما اين وضع دوام چنداني نخواهد داشت. هيچ رژيم سياسي‌اي نمي‌تواند عليه [منافع] طبقه‌اي که صاحب قدرت اقتصادي است، حکومت کند.‌ شايد به مذاق برخي افراد ساده‌دل خوش نيايد، اما قوانين کهني که هميشه بر مناسبات ميان طبقات حکم‌فرما بوده‌اند، اين بار نيز به قوت خود باقي‌اند. چنين نبوده که فاشيسم با تکان‌دادن عصايي جادويي، اين قوانين را به تعليق درآورد. پيوند ميان فاشيسم و سرمايه‌ي بزرگ چنان محکم است که اگر روزي اين سرمايه حمايتش را از آن دريغ کند، آن روز شروع پايان فاشيسم خواهد بود.
تز اصلي
امروز برخي مايل‌اند از تز اصلي ما مبني بر اين که فاشيسم اساساً ابزاري براي صنايع سنگين است نتيجه بگيرند که کافي است در آلمان صنايع سنگين را مصادره کنيم تا همه‌ي بذرهاي فاشيسم خشکانده شود. ما به جد مخالفت خود را با اين استنتاج اشتباه و مغرضانه اعلام مي‌کنيم. بي‌ترديد صنايع سنگين تهاجمي‌ترين و ارتجاعي‌ترين بخش سرمايه‌داري است. مسلم است که همين صنعت بود که هزينه‌هاي دسته‌جات فاشيست را تأمين کرد و آن‌ها را بر کرسي قدرت نشاند. اما «مصادره»ي ثروتِ آن براي حل تناقضاتي که گريبان‌گير کل سرمايه‌داريِ آلمان شده کفايت نمي‌کند (کاملاً برعکس). وانگهي اين مصادره به سود چه کسي خواهد بود؟ «گفته شده که بخش عمده‌ي سهام صنايع، ناگزير به دست متفقين خواهد افتاد.» سر نخ موضوع همين‌ جاست. مسأله در اين‌جا نه به نوعي پاک‌سازي سياسيِ معطوف به نابودي بذرهاي فاشيسم، بلکه به تلاشي از سوي قدرت‌هاي آنگلو-امريکن براي فشردن گلوي رقباي آلماني‌شان مربوط مي‌شود. زمان زيادي نگذشته از آن روز که بنا به انگيزه‌هايي مشابه، منطقه‌ي صنعتي روهر[vii] به اشغال سربازان پوانکاره[viii] درآمد. اين اقدام ‌چنان که به خوبي مي‌دانيم سکوي پرتابي براي ناسيونال سوسياليسم شد. فقط انقلاب پرولتاريايي مي‌تواند جهان را براي هميشه از کابوس‌هاي هيتلري رها سازد.
ما در نتيجه‌گيري‌هاي اين کتاب اشاره کرده‌ايم به اراده به پايداريِ خارق‌العاده‌ي فاشيسم. سرسختي نوميدانه‌اي که فاشيسم با وجود وقوف به شکست‌، در دفاع از خود به خرج مي‌دهد آشکارا فراتر از همه‌ي انتظارات ماست. با اين حال اگر به ياد داشته باشيم که فاشيسم نه فقط ابزاري در خدمت سرمايه‌ي بزرگ، بلکه در عين حال قيام عرفانيِ خرده‌بورژوازيِ به‌فلاکت‌ افتاده و ناراضي هم هست، اين پديده قابل‌درک مي‌شود. با آن که بخش عظيمي از طبقه‌ي متوسط که به قدرت‌گرفتنِ فاشيسم مدد رسانده بود امروز به شکلي بي‌رحمانه مغبون گشته، اما اين در مورد بخش جنگ‌طلبِ فاشيسم صادق نيست. دستگاه بوروکراسي عريض و طويل دولت فاشيست، مملو از افراد فاسد و عياش است، اما در ميان آن‌ها متعصبان واقعي هم حضور دارند. اين افراد نه تنها ضمن دفاع از رژيم، از موقعيت اجتماعي و حتي از جان‌شان دفاع مي‌کنند، بلکه از ايده‌اي هم که تا پاي جان به آن وفادارند دفاع مي‌کنند. (همين جا اشاره کنيم که: اين اشخاص نه با زور سبعانه ايمان‌شان را از کف مي‌دهند، و نه طبعاً با زور سرنيزه‌ي بيگانگان. فقط تندباد انقلاب پرولتاريايي در آلمان است که مي‌تواند اذهانِ آن‌ها را [از اين تعصبات] پاک کند.)
فاشيسم در کشورهايي که به قدرت رسيده، به دليل ديگري نيز شانس بقاء دارد: فاشيسم هنگام مرگ و زوالش درست همچون هنگام تولدش، بسيار مرهون آسوده‌خيالي «حريفان» خويش است: دولت «دموکراتيکی» که به جاي آن نشست، هنوز کاملاً آلوده به ويروس فاشيسم است (درست همان گونه که دولت «دموکراتيکِ» پيش از آن، تماماً آلوده به ويروس فاشيسم بود). اين «تصفيه‌ی» [دولت از عناصر فاشيستي] چيزي نيست جز يک کمدي ننگين، زيرا براي گندزدايي واقعيِ دولت بورژوا، بايد آن را منهدم ساخت. در مناصب بالاي قوه‌ي مجريه، ارتش، پليس و قوه‌ي قضاييه همچنان کارمنداني حضور دارند که به نوعي با رژيم سابق هم‌دست بوده و به آن مدد رسانده‌اند، اکثرشان همان پرسنلي هستند که اندکي قبل‌تر کليدهاي قدرت را تحويل فاشيسم دادند. در ايتاليا، مارشال بادوليو همان کسي است که زماني کادر و منابع ارتش را در خدمت نيروهاي «پيراهن‌سياه» به کار گرفته بود. چه جاي تعجب است اگر او به عنوان جانشين موسوليني، به دوچه مجال فرار از زندان بدهد؟ بونومي[ix] طي سال‌هاي19221921 آگاهانه راه را براي فاشيسم هموار کرد. چه جاي تعجب است اگر در سال 1945 تحت حکم‌فرمايي او و با هم‌دستي کارمندانش، ژنرال فاشيست رواتا[x] موفق به فرار شود؟ برونينگِ[xi] آسوده‌خاطر کِي به آلمان برخواهدگشت؟ فقط پرولتارياي انقلابي قادر است سارقان فاشيست و هم‌دستان‌شان را بي هيچ تعلل و درنگي به سزاي خود برساند.
[xii]
شکل‌هاي جديد فاشيسم
به نظر مي‌رسد که فاشيسم، پس از آن که به عنوان يک رژيم سياسي سقوط کرد، شکل‌هاي تماماً جديدي به خود گرفته‌است. فاشيسم ظاهراً از تاکتيک‌هاي جنبش مقاومت در کشورهاي تحت اشغال، چيزهاي زيادي آموخته‌است. فاشيسم دارد از تجربه‌ي هسته‌هاي مقاومت روستايي فرانسه (ماکي[xiii]) درس مي‌آموزد. همين حالا هم فاشيست‌هاي آلمان در حال سازمان‌دهيِ خود براي مبارزات زيرزميني آتي هستند. ممکن است حتي در فرانسه نيز شاهد چيزي از اين دست باشيم. شايد هنوز آن طور که مي‌پنداشتيم کاملاً از شر دسته‌هاي دوريو[xiv] و دارنان[xv] خلاص نشده‌ باشيم. آيا چنين اقداماتي [از سوي گروه‌هاي فاشيست] مي‌تواند موفقيت‌آميز باشد؟ اين‌جا نه با مسأله‌ايفني و اجرايي بلکه با مسأله‌اي سياسي سر و کار داريم. پارتيزان‌هاي جنبش ماکي موفقيت‌شان را بيش از همه مديون اين واقعيت بودند که از جانب بخشي از مردم حمايت مي‌شدند. فاشيسمِ شورشي نمي‌تواند در برابر يک جنبش قدرتمند در ميان توده‌هاي انقلابي و ضدفاشيست ايستادگي کند. اما اگر اين جنبش توده‌اي پديد نيايد يا اگر عوامل ديگر (که در ادامه اندکي درباره‌ي آن‌ها صحبت خواهيم کرد) سبب شوند که بخشي از طبقات متوسط و دهقانان مجدداً به ارتجاع روي آورند، در آن صورت فاشيسمِ زيرزميني مي‌تواند به خطري واقعي تبديل شود.
شايد بتوان گفت در نتيجه‌گيري‌هاي کتاب نکته‌اي هست که به قدر کافي بر آن تأکيد نشده: رشد زيرزمينيِ مبارزه‌ي طبقاتي در زير سرپوش فاشيسم. ما مؤکداً به روش‌هاي مهيبي اشاره کرديم که رژيم‌هاي توتاليتر به کار مي‌بندند تا جنبش طبقه‌ي کارگر را درهم بشکنند و آن را «اتميزه‌ کنند»، تا اين جنبش را به شيوه‌اي علمي بررسي و شناسايي کنند، اگر بتوان چنين بيانش کرد، تا هر شکلي از مخالفت را در نطفه خفه کنند. اما به تدريج و به ميزاني که اين سرپوشِ فاشيسم برداشته مي‌شود درمي‌يابيم که در زير آن، جريان مبارزه‌ي طبقاتي که تصور مي‌شد براي هميشه منهدم شده درست در مسير خود حرکت مي‌کند. هنگام نوشتن اين سطور، شمال ايتاليا هنوز آزاد نشده‌است. اما تا اين‌جاي کار نيز پژواک‌هاي فراواني به گوش‌مان رسيده از قدرت نبرد خالق‌العاده‌اي که طي سال‌هاي اخير، کارگران ميلان و تورين از خود بروز داده‌اند، آن هم در ميان اتحاديه‌هاي صنعتي بزرگي که در 1920 پرچم سرخ بر فرازشان در اهتزاز بود. سيطره‌ي بيش از بيست سال ديکتاتوريِ فاشيست نيز توفيقي در تغييردادن کارگران ايتاليا نداشته ‌است.
در آلمان، فشار رژيم و ارعاب پليسي آن به مراتب شديدتر بوده‌است. اما با وجود خفقان بي‌رحمانه‌اي که به مردم آلمان تحميل مي‌شود[xvi]، بار ديگر مي‌توان ردپاهايي از يک قشر پيشتاز انقلاب را يافت، به ويژه در اردوگاه‌هاي کار اجباري و در زندان‌ها. فاشيسم، حرکت پيوسته‌ي بشريت به سوي رهايي را متوقف نکرده‌است، دست بالا فقط توانسته اين حرکت را موقتاً به تعويق اندازد.
اکنون که به نظر مي‌رسد سرنوشت موسوليني و هيتلر، مقلدان‌شان را در کشورهاي ديگر مأيوس کرده باشد، آيا انتشار مجدد اين کتاب لازم است؟ آيا اين کتاب فراتر از مرور آن چه گذشته، مي‌تواند اقتضا و مناسبت خود [با زمانه‌ي حاضر] را حفظ کند؟
ما در بازخوانيِ اين کتاب تحت تأثير اين واقعيت قرار گرفتيم که موضوع واقعيِ آن بيش از آن که فاشيسمباشد، سوسياليسم است. مگر فاشيسم اساساً چيزي جز محصول مستقيمِ شکست در نيل به سوسياليسم است؟ سايه‌ي سوسياليسم دائماً در پسِ فاشيسم حضور دارد. ما فاشيسم را صرفاً در نسبت با سوسياليسم مورد مطالعه قرار داده‌ايم. در اين صفحات بيش از يک بار، فاشيسم صرفاً به منزله‌ي نقطه‌ي مقابل سوسياليسم مطرح شده تا در تباين با آن بهتر بتوان برخي جنبه‌هاي ماهويِ سوسياليسم را تعريف کرد. اگر آن طور که اميد داريم، روزي برسد که از فاشيسم چيزي جز يک خاطره‌ي بد نمانده باشد، اين کتاب همچنان حاکي از تلاشي خواهد بود براي مقايسه‌ي سوسياليسم با آن چه که زماني هولناک‌ترين خصمِ آن بوده ‌است. از اين بابت احتمالاً فاشيسم و سرمايه‌ي بزرگ به اين زودي‌ها منسوخ نخواهد شد.
 
يک توهم شايع
اما آيا واقعاً مي‌توان يقين داشت که اپيدمي فاشيسم به طور قطع مهار شده‌است؟ فقط مي‌شود به چنين چيزي اميد داشت، اما هرگز نمي‌توان به آن يقين داشت. اين توهمي شايع است که شکست «متحدين» ناقوس مرگ فاشيسم را در سراسر جهان به صدا درآورد. از تکرار اين نکته پوزش مي‌خواهيم، اما فاشيسم محصولي نيست که مشخصاً ايتاليايي يا مشخصاً آلماني باشد. فاشيسم فقط محصول مشخصِ سرمايه‌داري رو‌به‌زوال است، محصول بحران نظام سرمايه‌داري که به بحراني دائمي بدل شده ‌است. فاشيسم دو خاستگاه دارد: يکي عزم سرمايه‌ي بزرگ براي احياکردن سازوکار اکتسابِ سود از طريق تمهيداتي استثنايي، و ديگري شورش طبقات متوسطي که به فلاکت افتاده و مأيوس گشته‌اند. بعد از جنگ جهاني دوم و با درنظرداشتن پيامدهاي آن، سرمايه‌داري در اروپا با تناقضاتي بس عظيم‌تر به رعشه خواهد افتاد، تناقضاتي که از حيث شدت و حدت با تناقضاتي که در پي جنگ جهاني اول پديد آمد تفاوت دارند. سرمايه‌داري براي ادامه‌ي بقاء به يک «دولت مقتدر» نياز خواهد داشت. «اقتصاد کنترل‌شده»، اين تدبير زهواردررفته‌ که سرمايه‌داري ديگر از آن خلاصي ندارد، با سياست «دموکراتيک» جور درنمي‌آيد. اين اقتصاد نيازمند يک قدرت مرکزي استوار است که تحت نظارت و اختيار توده‌ها نباشد. «اقتصاد کنترل‌شده» مشخصاً فاشيستي نيست و به درجات مختلف در همه‌ي کشورها وجود دارد. اما چنين اقتصادي خود را به مراتب با رژيم‌هاي فاشيست بهتر وفق مي‌دهد تا با رژيم‌هاي «دموکراتيک».
از سوي ديگر روند به ‌فقرکشاندن فاحشِ بخش‌هاي بزرگي از طبقات متوسط (که اکنون در مقايسه با وضعيتِ ايتاليا و آلمان در دوره‌ي «بين دو جنگ»، با شدت بسيار بيشتري پيش رفته‌است) ناپايداري اجتماعي عميقي به بار خواهد آورد. سرمايه‌ي بزرگ يک بار ديگر مي‌تواند تحسين وافر طبقه‌ي خرده بورژوا را برانگيزد که در تشويقِ آن سر از پا نمي‌شناسند، آنها را مسلح کند و آتش تعصب را در دلشان شعله‌ور کند، البته در صورتي که احزاب کارگري در کمال تأسف باز هم عملاً قادر نباشند راه خروج ديگري پيش روي خرده بورژواها بگذارند.
بياييد به جوانان هم بپردازيم. ياغيان جوانِ ما به عادتِ زندگي‌کردن بيرون از محدوده‌ي قانون خو گرفته‌‌اند؛ اين جوانان به قالب تجربه‌هاي عبوس و غيرعاديِ جنبش ماکي درآمده‌اند. امروز آن‌ها روند سازگار کردنِ خود با «زندگي عاديِ» کسالت‌بار را با دشواري و اکراه تجربه مي‌کنند. به علاوه فرجام خفت‌بار مبارزات جنبش مقاومت، آن‌ها را به اعماق بيم و ترديد فرو مي‌برد. يادمان نرود که به دنبال آتش‌بس 1918 يگان‌هاي داوطلبانه‌ي سربازان ازجنگ‌برگشته، به دلايل روان‌شناختي مشابهي، تبديل شدند به اولين سربازان موسوليني و هيتلر. بايد مراقب بود!
کمک خارجي
افزون بر اين‌ها، فاشيسم مي‌تواند حمايت کشورهاي خارجي را هم کسب کند. «دموکراسي‌هاي» بزرگ هميشه راستش را نمي‌گويند. جنگ آنها با هيتلر چنان که امروز مدعي‌اند به خاطر شکل اقتدارطلبانه و سبعانه‌ي رژيم ناسيونال سوسياليست نبود، بلکه بدان دليل بود که امپرياليسم آلماني در مقطعي مشخص به خود اجازه داد با آن‌ها بر سر سيادت بر جهان به مجادله برخيزد. همه فراموش کرده‌اند که هيتلر به برکت مواهب بورژوازيِ بين‌المللي بر کرسي قدرت نشست. طي نخستين سال‌هاي حکمراني‌ وي، به گواهي اسناد مختلف، سرمايه‌دارانِ آنگلو-امريکن از اشراف بريتانيا گرفته تا هنري فورد[xvii] حمايت خود را نثار او کردند. آن‌ها هيتلر را در قامت همان «مرد مقتدر»ي مي‌ديدند که يک تنه قادر است نظم مجدد را در اروپا برقرار سازد و اين قاره را از خطر بولشويسم نجات دهد.[xviii] بعدها که سرمايه‌داران کشورهاي «دموکراتيک»، منافع و بازارها و منابع مواد اوليه‌ي‌ خود را در معرض تهديدِ توسعه‌طلبي مقاومت‌ناپذير امپرياليسم آلماني ديدند، تازه شروع کردند به موعظه‌سرايي عليه ناسيونال سوسياليسم و تقبيحِ آن به عنوان امري «غيراخلاقي» و «غيرمسيحي». و حتي آن زمان نيز بودند برخي سرمايه‌داران و سروران کليسا که بيش از آن که در انديشه‌ي دفع خطري باشند که از جانب آلمان سر برمي‌آورد دلواپس «خطر سرخ» بودند، و از اين رو جانب‌دارِ ژاندارم اروپا باقي ماندند.
امروزه «دموکراسي‌هاي» بزرگ، خود را علناً «ضدفاشيست» مي‌خوانند. اين واژه‌اي است که دائم زير لب تکرار مي‌کنند. اما واقعيت اين است که براي آن‌ها ضدفاشيست‌بودن، تريبوني بوده که براي چيره‌شدن بر رقيب آلماني‌شان ضرورت يافته‌است. آن‌ها نمي‌توانستند صرفاً از طريق تجليل از احساسات ملي، حمايت توده‌هاي مردم را در مبارزه با هيتلريسم از آنِ خود کنند. به رغم همه‌ي ظواهر، ما ديگر در عصر جنگ‌هاي ملي به سر نمي‌بريم. اين مبارزه‌ي طبقات و جنگ اجتماعي است که بر دوران ما سيطره دارد. توده‌هاي زحمت‌کش را نمي‌شد به فداکاري در راه آزادسازي اروپا ترغيب کرد مگر آن که احساساتي ناظر به نظم اجتماعي را در آن‌ها بيدار مي‌کردند، مگر آن که به رانه‌ي طبقاتيِ آن‌ها متوسل مي‌شدند. به آن‌ها گفته بودند که کار فاشيسم را حتماً مي‌بايست تمام کرد. و چون تقريباً به وضوح دريافته بودند که فاشيسم، شکل وخيم‌ترشده‌‌ي سرمايه‌داريِ منفور است، هر گونه فداکاري را به جان مي‌خريدند. سنگربندي‌هاي پاريس در پايان اگوست 1944 و دلاوري‌هاي گروه‌هاي مختلف ماکي، نمونه‌هايي ستايش‌برانگيز از ايثار و جان‌فشاني پرولتاريا باقي خواهند ماند.
البته فردا ممکن است «دموکراسي‌هاي» بزرگ [شعار] «ضدفاشيسم» را [که ديگر به کارشان نمي‌آيد] کنار بگذارند. همين حالا هم اين واژه‌ي جادويي که در خيزش عليه هيتلريسم الهام‌بخش کارگران بوده، به مجرد آن که تبديل مي‌شود به مظهر همگراييِ مخالفان نظام سرمايه‌داري، براي اين «دموکراسي‌ها» واژه‌اي ناخوشايند مي‌گردد. همين حالا هم در بلژيک و يونان، متفقين در سرکوب جنبش مقاومت ترديدي به خود راه ندادند، همان جنبش مقاومتي که آن همه با رضايت و خرسندي در راستاي مقاصدشان از آن بهره برده بودند. آن‌ها براي برقراري مجدد «نظم» دير يا زود مجبور خواهند شد (همچنان که در يونان چنين شده) در مناطق آزادشده، پايگا‌ه‌هايي مردمي پيدا کنند. آن‌ها در برابر صفوف مقدم مردم، از تشکل‌ها و فرماسيون‌هايي حمايت خواهند کرد که آشکارا خصلتي فاشيستي دارند. طبيعي است که اين گروه‌ها با نام جديدي تعميد مي‌يابند، چرا که واژه‌ي فاشيست قطعاً ديگر «نخ‌نما» شده‌است. اما تحت اين برچسب جديد، همان متاع قديمي فروخته مي‌شود. مي‌بايست انتظار داشت که فردا متفقين در قالب نئوفاشيسمي کم‌وبيش استتاريافته تضميني پيدا کنند براي ايستادن در برابر خطر «آنارشي» و «آشوبی»‌ که در اروپا سربرمي‌آورد؛ به بيان ديگر تضميني در برابر انقلاب پرولتاريايي.
البته سرمايه‌ي بزرگ چه در شکل بومي‌اش و چه در شکل آنگلو-امريکن خود تمايلي ندارد که در اين يا آن کشور قدرت را به فاشيسم واگذار کند (شکي نيست که تجارب ناخوشايند ايتاليا و آلمان آن‌ها را از اين حيث محتاط کرده‌است)، اما کاملاً محتمل است که لااقل از گروه‌هاي فاشيست به عنوان شبه‌نظاميانِ ضدکارگري استفاده کند. مختصر آن که فاشيسم با هر اسمي که خوانده شود همچنان در نقش ارتش ذخيره‌ي سرمايه‌داريِ روبه‌زوال باقي خواهد ماند.
نتيجه‌گيري اساسي
بنابراين به نظر مي‌رسد که آخرين تحولات مؤيد نتيجه‌گيري اساسي ما باشد، يعني اين نتيجه که نبرد مؤثر با فاشيسم به عنوان پيامد شکست در تحقق سوسياليسم، و مغلوب‌ساختنِ قطعي آن تنها از طريق انقلاب پرولتاريايي امکان‌پذير است.
نمي‌توان شر را با کمک آرام‌بخش و سرهم‌بندي از سر باز کرد. جهان در تلاطم امواج آشوب بالا و پايين مي‌شود، و [در اين شرايط] مداخله‌ي «دولت مقتدر» از آن رو لازم مي‌شود که دمل چرکين سرمايه‌داري، بي‌اندازه خود را دوام بخشيده‌است. اين دمل را جز با دخالت تيغ جراحي پرولتاريا نمي‌توان از ميان برداشت. غير از اين راه‌حلِ راديکال هيچ راهي به رستگاري نيست؛ هر «ضدفاشيسمي» که اين راه‌حل را نپذيرد، جز وراجي بيهوده و دغل‌کارانه هيچ نيست. بدبختانه ما به دموکرات‌هاي بورژوا اجازه داده‌ايم روند ضديت با فاشيسم را در اختيار خود بگيرند. اين آقايان از ضربه‌ي تازيانه‌ي فاشيسم بر تن خود بيم‌ناک‌اند، اما دست کم به همان اندازه از انقلاب پرولتاريايي نيز بيم دارند. آن‌ها با تردستي راه‌حل ناجوري را سرهم کرده‌اند تا بر هر دو ترس خود فائق آيند و آن راه حل هم «جبهه‌هاي مردمي»[xix] است. «جبهه‌هاي مردمي» با شور و حرارت عليه فاشيسم رجز مي‌خوانند بي آن که حتي يک حرکت جامع و واحد براي حمله به ريشه‌هاي مادي فاشيسم در پيش بگيرند. آن‌ها به رغم خطابه‌هاي عوام‌فريبانه‌اي که بر ضد «دويست خانواده» و بر ضد «تراست‌ها» ايراد مي‌کنند، از هر گونه تعرض به ساحت سرمايه‌داري خودداري مي‌کنند، و جرمِ بدترشان هم اين که به واسطه‌ي خط‌مشي‌هاي اقتصادي و اجتماعيِ‌ خود، علل اصطکاک ميان پرولتاريا و طبقات متوسط را تشديد مي‌کنند و در نتيجه طبقات متوسط را دقيقاً به سوي همان فاشيسمي مي‌رانند که به ظاهر مي‌خواهند از آن روگردان‌شان کنند.
خطر فاشيسم سبب شده بسياري از افراد به مسأله‌ي طبقات متوسط پي ببرند. تازه همين اواخر احزاب چپ در اين طبقات، قشري بي‌دردسر، وفادار و باثبات از رأي‌دهندگان يافته‌اند. اما از آن روز که معلوم شد طبقات متوسط ضمن نوساناتي که از سر مي‌گذارنند، نوساناتي که بحران اقتصادي تشديدشان مي‌کند، ممکن است به جبهه‌ي مقابل بپيوندند، ممکن است مقهور جنون جمعي شوند، و ممکن است اونيفورم فاشيسم را به تن کنند، همين احزاب نيز با دلهره‌ي مادري که با خطر ازدست‌دادن فرزندانش روبه‌روست آشنا شده‌اند؛ [در نتيجه] اين پرسش دست از سرشان برنمي‌دارد- چگونه مي‌توان طبقات متوسط را حفظ کرد؟ متأسفانه احزاب فوق از اين مسأله هيچ چيزي نفهميده‌اند (و حتي تمايلي به فهميدنش هم ندارند). بايد عذر بخواهيم که در اين کتاب، فقط نگاهي اجمالي به اين مسأله داشته‌ايم و تنها سطح آن را کاويده‌ايم. عملاً منطق تحليل‌مان بيش از آن که ما را به مطالعه در اين باب سوق دهد که سوسياليسم چگونه مي‌توانسته طبقات متوسط را از فاشيسم روگردان کند، معطوف به نشان‌دادنِ آن بوده که فاشيسم، چرا و چگونه در تسخيرکردن اين طبقات موفق بوده ‌است. بنابراين از خواننده اجازه مي‌خواهيم در اين‌جا گريز کوتاهي به اين مسأله داشته باشيم.
طبقات متوسط و پرولتاريا منافع مشترکي بر ضد سرمايه‌ي بزرگ دارند. اما علاوه بر منافع مشترک، عوامل ديگري نيز دخيل‌اند. طبقات متوسط و پرولتاريا به شيوه‌ي يکساني «ضدسرمايه‌داري» نيستند. ترديدي نيست که بورژوازي اين اختلاف منافع را مطابق ميل خود حادتر کرده و از آن بهره‌برداري مي‌کند، اما خودش خالق اين اختلافات نيست. در نتيجه امکان ندارد که پرولتاريا و خرده‌بورژوازي را حول يک برنامه مشترک که هر دو را راضي کند، گرد هم آوريم. يکي از اين دو طرف بايد در مواردي کوتاه بيايد و سازش کند. طبعاً پرولتاريا مي‌تواند قدري از اين سازش را بپذيرد. پرولتاريا حتي‌الامکان بايد توجه داشته باشد ضرباتي که به سوي سرمايه‌ي بزرگ روانه مي‌کند، در همان حال بر سر سرمايه‌گذاران خرده‌پا، صنعت‌گران، تجار و دهقانان فرو نيايند. اما در برخي نقاط اساسي مي‌بايست سرسخت و سازش‌ناپذير بماند، چون اگر در اين نقاط کوتاه بيايد تا نفوذش را بر طبقات متوسط حفظ کند و دکان‌داران کوچک يا دهقانان را خاطرجمع نگه دارد، در آن صورت عملاً از ضربات محکم و قاطعش بر پيکر سرمايه‌داري دست کشيده ‌است. و هر گاه که پرولتاريا در رسالت خود براي منهدم‌ساختنِ سرمايه‌داري شکست خورده‌است، هر گاه که از امتيازات خود نهايت استفاده را نبرده‌است، طبقات متوسط که ميان تهديد سرمايه‌ي بزرگ و تهاجم طبقه‌ي کارگر گير افتاده‌اند، به خشم آمده و به فاشيسم روي آورده‌اند.
عمل انقلابي
مختصر آن که پرولتاريا نمي‌تواند با دست‌کشيدن از برنامه‌ي سوسياليستي‌اش، طبقات متوسط را با خود همراه کند. پرولتاريا بايد به اتکاي قوت و قاطعيتِ عمل انقلابي‌ خود، طبقات متوسط را از ظرفيتش براي هدايت‌کردن جامعه به مسيري تازه مطمئن سازد. اما اين دقيقاً همان چيزي است که مخترعان «جبهه‌هاي مردي» مايل به درکش نيستند. آن‌ها فقط يک فکر در سر دارند و آن هم به‌دام‌انداختن طبقات متوسط از طريق تطميع آن‌هاست، و در اين کار چنان مهارتي به خرج مي‌دهند که سرانجام، دوباره اين طبقات را به دام همان طعمه‌ي فاشيستي مي‌کشانند.
اين دموکرات‌هاي رياکار وقتي با دوراهي  فاشيسم يا سوسياليسم روبه‌رو مي‌شوند، از کوره در مي‌روند و رخسارشان سرخ مي‌شود. به چه حقي ممکن است کسي خلوص و آرامش «ضدفاشيسم»شان را به هم بزند؟ اما روزي مي‌رسد که آن‌ها خود زير تازيانه‌ي فاشيسم از پا درمي‌آيند (همچنان که عاقبت غمناک برخي‌شان چنين بود). بياييد ضمن محکوم‌کردن عجز و ورشکستگي‌شان، يادشان را گرامي بداريم.
ضدفاشيسم تا زماني که همچون زائده‌اي به دنبال دموکراسي بورژوا کشيده مي‌شود نمي‌تواند به پيروزي برسد. بايد مراقب فرمول‌هايي که پيشوند «ضد» دارند بود. چنين فرمول‌هايي هميشه نابسنده‌اند، چرا که تماماً سلبي هستند. نمي‌توان بر يک اصل چيره شد مگر با قراردادنش در مقابل يک اصل ديگر- يک اصل برتر. دنياي متشنجِ امروز در ميانه‌ي پيچ‌وتاب‌هايش، فقط چشم‌انتظار نوعي از مالکيت که متناظر با خصلت جمعي و مقياس غول‌آساي توليد مدرن باشد نيست؛ بلکه همچنين شکلي از حاکميت را مي‌طلبد که قادر باشد ضمن رهايي‌بخشيدن به آدمي، نظم عقلاني را به جاي آشوب بنشاند. نظام پارلمانيِ بورژوايي صرفاً کاريکاتوري از دموکراسي عرضه مي‌کند که روز به روز ناتوان‌تر و فاسدتر مي‌شود. جهان، مغبون و دلسرد رو مي‌آورد به دولت مقتدر، به مردِ ازغيب‌رسيده، به «اصل پيشوا». در سطح انديشه‌ها، فاشيسم تنها آن روز مغلوب مي‌شود که شکل جديدي از حاکميتِ انسان‌ها را به بشريت عرضه کنيم و نمونه‌اي عيني از آن به دست دهيم، يک دموکراسي اصيل، کامل و مستقيم که در آن، همه‌ي توليدکنندگان در اداره‌ي امور شرکت دارند. اين نوع جديد از دموکراسي يک خيال واهي زاييده‌ي ذهن نيست. چيزي است که وجود دارد. انقلاب کبير فرانسه- چنان که در اثري ديگر نشان خواهيم داد- به ما مجال آن را داد که نخستين فريادهاي تولد اين دموکراسي را بشنويم. کمون 1871 پاريس چنان که مارکس و لنين با مهارت نشان داده‌اند، نخستين تلاش در جهت کاربست آن بود. شوراهاي 1917 روسيه الگويي فراموش‌نشدني از اين دموکراسي را به جهان نشان داد. از آن زمان تا کنون، دموکراسي شورايي به دلايل عديده که اين‌جا مجال طرح‌شان نيست، در خودِ روسيه کسوفي طولاني را از سر گذرانده است. اين کسوف مقارن  شد با سربرآوردنِ فاشيسم.
امروز فاشيسم زمين‌گير شده ‌است. اگر در عمل ثابت کنيم که دموکراسي حقيقي، يعني دموکراسي کمون يا دموکراسي از سنخ شورايي، قابل‌تحقق است و بر همه‌ي ديگر انواع حاکميت بشري برتري دارد، ضربه‌ي آخر را به فاشيسم خواهيم زد. لنين مي‌گفت همه‌ي قدرت براي شوراها. شرم‌آور آن که موسوليني اين شعار را به کاريکاتوري بدل کرد و از آن شعار دولت توتاليتر را ساخت: همه‌ي قدرت براي فاشيسم.
دولت توتاليتر، هيولايي است در حال دست‌وپازدن. مي‌توانيم براي هميشه از شرش خلاص شويم، اما با تضمين پيروزي آنتي‌تزِ اين دولت: جمهوري شوراهاي کارگري.
 برگردان: مهدي حبيب زاده

منبع: Fourth International, Vol.6, No.9, September 1945, pp.269-273
 تز یازدهم

[i]– اشاره به ناآرامي‌هاي 6 فوريه 1934 در پاريس که به تحريک گروه‌هاي دست راستي صورت گرفت.م
[ii] ايراد گرفته‌اند که اين کتاب تا حدودي شماتيک است. مطمئن نيستيم که چنين ايرادي مبناي درستي داشته باشد. اين ايراد در صورتي وارد بود که تحولاتِ اين دو کشورِ دردست‌مطالعه را به قالب يک چارچوب مي‌ريختيم، بي آن که تفاوت‌هاي‌شان را در هر حوزه در نظر بگيريم. اما چنين هدفي نداشته‌ايم. ما با محدودساختنِ خود به خصيصه‌هاي مشترکِ اين دو (فاشيسم در ايتاليا و آلمان) که مشخصاً خصيصه‌هاي پديده‌ي فاشيسم هستند، هرگز قصد نداشته‌ايم تصاويري اکيداً همسان از فاشيسمِ ايتاليا و ناسيونال‌سوسياليسمِ آلمان به دست دهيم. اقدام ما بي‌شباهت به رَويه‌ي پزشکان نيست که بر مبناي مشاهداتِ بخصوصي که از بيماران متفاوت داشته‌اند، علائم عمومي يکساني را براي يک بيماريِ خاص مشخص مي‌سازند.
[iii] مقايسه کنيد با آنري کلود: از بحران اقتصادي تا جنگ جهاني، 19291939، تلاشي براي تبيين ماترياليستيِ جنگ مدرن.
[iv] Hermann Rauschning (1887-1982)
[v] Pietro Badoglio (1871-1965)
[vi] «از زمان سوءقصد به اين سو، هيتلر مي‌داند که… طبقه‌ي اعيان و نظاميان، صاحبان صنايع بزرگ، بانک‌داران… همه عليه او هستند.» برگرفته از گزارشي مربوط به سوءقصد 20 جولاي به قلم آقاي لاخنر، خبرنگار آسوشيتدپرس در جنگ، که در 21 مارس 1945 در لوموند منتشر شده‌است.
[vii] Ruhr
[viii] Raymond Poincaire (1860-1934)
[ix] Ivanoe Bonomi (1873-1951)
[x] Mario Roatta (1887-1968)
[xi] Heinrich Bruening (1885-1970)
[xii] اعدام موسوليني به دست پارتيزان‌هاي سرخ که بعد از نوشته‌شدنِ اين مقدمه روي داد، تأييدي بر تز ماست. همان طور که مي‌شد انتظار داشت، اين گونه متوسل‌شدن به اقدامِ مستقيم باب طبع افراد «راست و درست» نبود.
[xiii] Maquis
[xiv] Jacques Doriot (1898-1945)
[xv] Joseph Darnand (1897-1945)
[xvi] نه تنها سرکوب‌گري گشتاپو، بلکه همچنين بسيج‌کردن همه‌ي مردانِ داراي توانايي جسماني، پراکنده‌شدن جمعيت ساکن مراکز ويران‌شده‌ي شهري و صنعتي در سراسر کشور، تلاش‌هاي نظام‌مند متفقين براي جلوگيري از انقلاب در آلمان حتي به قيمت کش‌دادن اين قتل‌عام وحشيانه، اثرات مرعوب‌کننده‌ي شکست، فرار از سر استيصال در برابر ارتش سرخي که از انتقام سخن مي‌گفت و نه از رهايي، همه‌ي اين عوامل به نوبه‌ي خود سهمي در دلسردکردن و فلج‌کردن موقتيِ پرولتارياي آلمان داشته‌اند. اما چه بسا برخي افراد خيلي زود از اين دل‌مردگيِ فعلي پرولتاريا به وجد آمده‌اند. (آخر مي 1945)
[xvii] Henry Ford (1863-1947)
[xviii] اين نيز فراموش شده که چگونه «اقشار فرادست» پاريس، لندن و نيويورک در رژه‌اي پرشکوه در برابر پالاتزو ونِزيا [در رم] نگاه‌هاي ستايش‌آميزشان را نثار قيصر (موسوليني) کردند، قيصري که سبب شده بود قطارها به موقع حرکت کنند.
[xix] Popular Fronts