عاشق‌تر از پرستو_علی عبدالرضایی

عاشق‌تر از پرستو وجود ندارد، در حالى كه اين پرنده تنها به زندگى اهميت مى‌دهد، با عجب عشقى ساقه‌ساقه از بوته‌ها برمى‌دارد و لانه‌اش را بنا مى‌كند اما هنوز هفته‌اى نگذشته خانه‌اش را مى‌گذارد و مى‌رود، مى‌رود براى بنايى ديگر! عشقى تازه‌تر! پرستو مى‌داند كه عشق فقط در اوست براى همين نگرانِ بيرونش نيست، مهم نيست لانه باشد، پرستوى ديگرى باشد، او همه چيزش را در تخيلش مى‌سازد. هر شاعر بزرگى پرستو سرخود است و مى‌داند كه جز در تخيل هيچ ندارد، براى همين است كه راحت مى‌كَند، مى‌گذارد و مى‌رود؛ شاعر را حتى اگر زندانى كنند آزاد است. من با اين‌كه از زندان متنفرم اما هميشه در قفس بهتر نوشته‌ام، چون تخيل در زندان مدام فعال است. بايد مدام سفر كرد تا به درک پرستو رسيد، به اين درک كه هيچ چيز مال تو نيست، در مالكيت تو نيست؛ بايد بلد باشى كه بگذارى و بگذرى.
امروز دوستم ويليام اول صبحى زنگ زد و دعوتم كرد صبحانه‌اى با هم در استارباكسِ دمِ خانه‌ام داشته باشيم. از وقتى كه هم را ديديم مدام از فن‌هاش مى‌گفت، در واقع او شاعر نيست چون به هيچ چيز جز طرفدارهاش اهميت نمى‌دهد. دخترى روبرومان نشسته بود كه لب‌هاش را لذيذتر از صبحانه‌اش مى‌خورد. از ويليام پرسيدم تو كه اين‌همه فن‌فن مى‌كنى، طرفدارى دارى كه تو را به بوسيدن اين دختر ترجيح بدهد!؟ فقط نگاهم كرد، بعد هم باز فقط نگاهم كرد و آرام كيفش را سوار شانه‌اش كرد و رفت، كمى كه دور شد سرش را برگرداند و دست چپش را بلند كرد كه يعنى باى! باران نمى‌باريد اما يک قطره‌ى درشت روى گونه‌ى راستش نشسته بود.

منبع: کتاب دیل گپ