شوهرداری_علی عبدالرضایی

وقتی زیاد می‌خوابم افسرده می‌شود، پنجره‌هاش را چارتاق می‌کند تا بادِ سردی بیاید و بیدارم کند. با همه چیزِ هم کنار آمده‌ایم، دیگر نه من به اتاق تنگ و طاقِ کوتاهش گیر می‌دهم، نه او بیهوده گرد و خاک می‌کند. هر جا که می‌روم دلش تنگ می‌شود. من و خانه اغلب تنهاییم، غنیمتی‌ست این تنهایی که راحت هم به دست نیامده، البته خیلی‌ها قدرش را نمی‌دانند، پنج روزِ هفته را بکوب کار می‌کنند که آخر هفته در خانه استراحت کنند اما تا می‌رسند به یکشنبه خسته می‌شوند، نمی‌توانند خانگی باشند، می‌روند بیرون، می‌زنند به دریا که توی جمع لخت شوند. هیچ‌کس دوست ندارد در ساحلی خلوت آفتاب بگیرد. آن منِ کاذبی که دست و پا کرده در سکوت می‌زند به چاک!
آخرِ هفته آدم‌ها بیکارند، فقط با خودشان کار دارند اما چون خودی در کار نیست دیوانه می‌شوند، بیخود نیست که آمار قتل و جرم تهِ هفته می‌رود بالا.
آخرِ هفته دنیا دیوانه‌ست، آدم‌ها تهی‌ترند، با درون خالی هم که نمی‌شود گفت‌وگو کرد، پس می‌روند در کافه‌ای که گوشی پیدا کنند، مثل من که ترجیح داده‌ام بیایم بار، بنشینم پشتِ این میز و از لیوانِ آبجو سربالا بروم، لااقل اینطور می‌شود گاهی نگاهش کرد تا این‌همه تنها توی خودش ننشیند. موهای سیاه کرده‌اش که پیچ خورده و کمی پایین‌تر روی شانه‌ها پخش است حالا دیگر طنابِ دارم شده، زیر زیرکی دارم زیباترین گور جهان را که آخرین جای زندگیست دید می‌زنم. انگار از خجالتی که خرج می‌کند چشم‌هام ذلّه شده، بلند می‌شود. همین طور که دارد می‌آید جلو، نمی‌آید که! می‌خرامد! مانده‌ام چطور این صورت کوچک چشم‌های به آن درشتی را کول کرده، رسیده حالا کنار میزم.
_می‌تونم بشینم
_خواهش می‌کنم
از شهر گفت و شنبه‌ی سرد و تاریکش و اینکه حوصله‌اش از خانه سر رفته آمده اینجا سیگاری بگیراند و گیلاسی بنوشد توی جمع. من هم کم کم از خانه‌ام گفتم که دیگر دلش تنگ شده و باید برگردم تا از این بیشتر تنها نماند، سرآخر هم دعوتش کردم تا اگر مایل بود کنار ما باشد. او هم بعد از اینکه عینکش را برداشت و باز گذاشت و با انگشت هُل داد سمتِ پیشانی گفت خانه‌ی سخنگو! باید دیدنی باشد، فقط اجازه دهید از همان شرابی که داشتم می‌خوردم بطری بگیرم و بعد برویم. وقتی رسیدیم حتی حالِ خانه را هم نپرسید، فوری نشست روی کاناپه و خواست بطریِ شرابش را باز کنم. گیلاس ِپر را که دادم دستش، با دست دیگرش مرا کشید روی کاناپه و گفت چیز دیگری لازم نیست، بعد هم یک تکه سرخی ریخت روی گردنم، طوری بغلم کرده بود که انگار می‌خواست زمین را نگه دارد تا نچرخد دیگر، تنش پر از پیچ و خم‌های کوچه‌های لندن بود، پس از گشتِ کوتاهی روی نقطه نقطه‌ی اندامش، با لب از لای پستان‌هاش رفتم روی گردن و پیچیدم پشت گوش و تا یواش گفتم احساس می‌کنم دارم عاشقت می‌شوم، مثل ماهی سفید، پیچِ ملایمی به تنش داد و ایستاد بالای سرم و همان‌طور که داشت با متانت دکمه‌های پیرهنش را می‌بست گفت: ببخشید! من شوهر دارم.

منبع: مجموعه داستان تختخواب میز کار من است