شاهد_کاترین آن پُرتر

کاترین آن پُرتر[۱] (۱۹۸۰-۱۸۹۰) در تگزاس آمریکا به دنیا آمد و پس از دوران کودکی، زندگی پُرتحرکِ خود را در نیویورک، مکزیک، آلمان و فرانسه دنبال کرد. از وی سه مجموعه‌ی داستان کوتاه، پنج داستان بلند و یک رمان انتشار یافت. انتشار نخستین مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه پُرتر در سال ۱۹۳۰، قابلیت‌های خلاقانه‌ی نویسنده‌ی صاحب‌سبکی را به نمایش گذاشت که به اعتقاد بسیاری از منتقدان ادبی می‌توانست در عین ایجاز در پرداختن به موضوعات پیچیده، با ظرافت تمام دست به نوعی روانشناسی از شخصیت‌ها نیز بزند. اما بخش عمده‌ای از شهرت و جایگاه پُرتر در ادبیات معاصر را باید مدیون یگانه رمانش با عنوان کشتی ابلهان دانست که تمثیلی درباره‌ی مراحل مختلف زندگی است و نخستین بار در سال ۱۹۶۲ به چاپ رسید. اعطای «جایزه‌ی پولیتزر» و نیز «جایزه‌ی کتاب ملی» در سال ۱۹۶۷ به پُرتر، جایگاه او را در ادبیات آمریکا به عنوان نویسنده‌ای شاخص تثبیت کرد. پُرتر در مقدمه‌ای بر یکی از مجموعه داستان‌هایش می‌نویسد: «از وقتی که خودم را شناختم و تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، همواره از فاجعه‌ای جهانی، با همه‌ی وجود احساس تهدید کرده‌ام و تمام توان ذهنی و روحی‌ام صَرفِ این شده است که مفهوم این تهدیدها را بشناسم، منشأ آن‌ها را بیابم و منطق شکست بزرگ و دهشت‌آورِ زندگی انسان در دنیای غرب را دریابم.»
***
عمو جیمبیلی[۲] بس سالخورده بود و سالیانی بس متمادی روی خِرت‌وپِرت‌های جوراجور خم شده بود و سرهم‌بندی یا اوراق‌شان کرده بود، و یا از نو درست‌شان کرده بود تا دوباره بتوان از آن‌ها استفاده کرد. به همین دلیل بود که تقریباً دولادولا راه می‌رفت. از بس چیزهای مختلف را حین کار محکم به دست گرفته بود، انگشتانش پینه‌بسته و زمخت شده بودند، طوری که حتی اگر کودکی آن انگشتانِ سیاهِ قلنبه را می‌گرفت و می‌کشید، نمی‌توانست همه‌ی آن‌ها را از هم باز کند. با عصایش لنگان‌لنگان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. از لابه‌لای موهای کُرک‌گونه‌ی مجعدش ــ که به رنگ خاکستریِ مایل به سبز بود، انگار که بید موهایش را خورده باشد ــ ، کاسه‌ی سرش را می‌دیدی که ارغوانی به نظر می‌آمد.
عمو جیمبیلی دهنه‌ی اسب تعمیر می‌کرد و پاشنه‌ی کفش‌های مستعمل را به کفش‌های سیاه‌پوستانِ دیگر می‌زد. پرچین و مرغدانی درست می‌کرد و برای انبارهای غله در می‌ساخت، سیم خاردار می‌کشید، شیشه‌ی پنجره می‌انداخت، لولاهای شُل‌شده را درست می‌کرد و سقف‌های طبله‌کرده را مرمت می‌کرد، گاو‌آهن‌های زهواردررفته و سقف درشکه‌ها را تعمیر می‌کرد. علاوه بر این‌ها، استعداد خاصی هم در تراشیدن سنگ‌قبرهای بسیار کوچک از کُنده‌های چوب داشت. تقریباً از هر نوع تکه‌چوبی که به او می‌دادی، برایت سنگ‌قبری درست می‌کرد که شباهت فراوانی به سنگ‌قبرهای واقعی داشت و اگر می‌خواستی، رویش نام متوفی و تاریخ فوت و نقش‌ونگاری هم حکاکی می‌کرد. این جور سنگ‌قبرها بسیار خواهان داشت، چون همیشه اتفاق می‌افتاد که حیوان کوچک یا پرنده‌ای بمیرد و لازم شود با تشریفات کامل دفنش کنیم: ارابه‌ای که به شکل یک نعشکش تزئین می‌شد، جعبه‌ی کفشی با کفنی بر روی آن که حکم تابوت را می‌داشت، یک عالمه گُل و البته یک سنگ‌قبر. عمو جیمبیلی در حین کار، وقتی که تیغه‌ی درازِ چاقویش را با زبردستی و چابکی در دایره‌های حکاکی‌شده در چوب می‌گردانْد تا نقش گُلی را درآوَرَد، از گوشه‌ها و پشتِ تکه‌چوب لایه‌های نازکی می‌تراشید و ناهمواری‌هایش را صاف می‌کرد و هر از گاهی یک بار آن را به فاصله‌ی یک دست پیش رویش می‌گرفت و با یک چشم، خوب وراندازش می‌کرد. در همین حال، با صدایی آهسته و بریده‌بریده زمزمه‌ای سرمی‌داد حاکی از این‌که حواسش جای دیگری است، گویی با خودش حرف می‌زند؛ ولی در حقیقت چیزی می‌گفت که دلش می‌خواست دیگران هم بشنوند. گاهی وقت‌ها چیزهایی که می‌گفت به داستان ارواح شباهت داشت، داستانی که نمی‌شد از آن سردرآورد. هر قدر هم که با دقت گوش می‌کردی، آخر سر معلوم نمی‌شد که خودِ عمو جیمبیلی روح را دیده است، یا اصلاً روحی در کار بوده یا این‌که کسی خود را به شکل روح درآورده بود. عمو جیمبیلی خیلی راجع به وقایع هولناکِ دوره‌ی برده‌داری حرف می‌زد.
زیر لب می‌گفت: «می‌کشیدن‌شون بیرون و دست‌وپاشونو می‌بستن و با شلاق‌های چرمیِ خیلی بزرگ و پهنی که کلفتیش اندازه‌ی یه بند انگشت بود و درازیش به یه متر می‌رسید، شلاق‌شون می‌زدن. شلاق‌ها سوراخای گردی داشت که هر وقت به تن‌شون می‌خورد، پوست و گوشت‌شون از استخوان‌شون قلوه‌کن می‌شد. اون‌قدر شلاق‌شون می‌زدن که پشت‌شون آش‌ولاش می‌شد. اون وقت سبوس خشکِ غله می‌ریختن روی کمرشون و آتیش‌شون می‌زدن و جزغاله‌شون می‌کردن. بعد هم روی تمام تن‌شون سرکه می‌ریختن … بله قربون. اون‌وقت، درست روز بعدش، برده‌ها باید برمی‌گشتن سر کارشون توی زمین‌ها. واِلا دوباره همون بلا رو سرشون می‌آوردن. بله قربون، این‌طوری بود. اگه سر کارشون برنمی‌گشتن، دوباره همون بلا سرشون می‌اومد.»
هر سه نفرِ بچه‌ها ــ که عبارت بودند از دختری جدی و متین که بزرگ‌تر از بقیه بود و ده سال داشت، پسربچه‌ای هشت‌ساله با قیافه‌ای محزون و فکور، و دخترکی پُرجنب‌وجوش و دمدمی که شش‌ساله بود ــ دورِ عمو جیمبیلی حلقه زده و با احساس خفیفی از شرمندگی و تشویش به او گوش سپرده بودند. البته آن‌ها می‌دانستند که سیاه‌پوستان در گذشته‌های دور برده بوده‌اند، اما حالا مدت‌ها بود که همه‌ی ایشان رهایی یافته بودند و فقط خدمتکاری می‌کردند. همان‌طور که خودِ سیاهان همیشه می‌گفتند، مشکل می‌شد تصور کرد که عمو جیمبیلی برده به دنیا آمده باشد. بچه‌ها فکر می‌کردند او دوران بردگی را خیلی خوب پشت سر گذاشته بود. از زمانی که او را شناخته بودند، هرگز نشده بود کسی کاری را از عمو جیمبیلی بخواهد و او آن را انجام ندهد. البته کار را هر طور که دلش می‌خواست و هر وقت که مایل بود، انجام می‌داد. اگر می‌خواستی سنگ‌قبری برایت بتراشد، باید بسیار دقت می‌کردی که چطور خواسته‌ات را بگویی. هنگامی که عمو جیمبیلی از بردگیِ سیاه‌پوستان حرف می‌زد، لحن و طرز صحبت کردنش سرد و خشک می‌شد، گویی که در عالَمِ دیگری سِیر می‌کند. با این حال، بچه‌ها خود را مقصر احساس می‌کردند و با ناراحتی در جای‌شان وول می‌خوردند. پُل[۳]دلش می‌خواست موضوع را عوض کند، اما دخترک پُرجنب‌وجوش، میراندا[۴]، می‌خواست بدترین چیز را بداند. او پرسید: «با شما هم همین کارو کردن، عمو جیمبیلی؟»
عمو جیمبیلی گفت: «نه، خانوم خانوما. حالا بگو ببینم روی این سنگ‌قبر می‌خوای چه اسمی بکَنم؟ هیچ‌وقت با من این کارو نکردن. توی برنجزارها این کارو می‌کردن. من همیشه همین‌جا نزدیکی‌های خونه یا توی شهر با خانم سوفیا[۵] کار می‌کردم. ولی توی برنجزارها …».
پُل پرسید: «شده بود که کسی هم بمیره؟»
عمو جیمبیلی پاسخ داد: «پس چی که می‌مردن … می‌مردن دیگه!» و غمگینانه در حالی که لبانش را در هم می‌کشید، ادامه داد: «هزارتا هزارتا! بلکه ده‌ها هزارتاشون!»
میراندا با صدای دلنشینِ کودکانه‌اش پرسید: «عمو جیمبیلی، روی این سنگ‌قبر حک می‌کنید ”جَنَت‌مکان“؟»
عمو جیمبیلی که اعتقاد مذهبیِ سفت‌وسختی داشت، با اوقات‌تلخی گفت: «که بذاریش روی قبر یه خرگوش خونگی، خانوم کوچولو؟! روی قبر بی‌دینی مثل اون؟! نه، خانوم خانوما! توی برنجزارها اونا سیاها رو صبح تا شب می‌بستن به تیرک‌ها و صبح تا شب و شب تا صبح با دست‌وپای بسته همون‌جا نگه‌شون می‌داشتن تا نتونن خودشونو بخارونن و این‌جوری پشه‌ها زنده‌زنده بخورن‌شون. پشه‌ها اون‌قدر نیش‌شون می‌زدن که سرتاپاشون عینهو بادکنک قلمبه می‌شد، اون‌وقت صدای ناله و دعا کردن‌شون از همه جای برنجزار می‌اومد. بله قربون، این‌طوری بود. نه یه قطره آبی، نه یه لقمه نونی … بله قربون، این‌طوری بود. خدای من، اونا این کارها رو می‌کردن. الهی شُکرِت! حالا دیگه این سنگ‌قبرها رو بگیرین و زود پاشین برین، وگرنه …».
عمو جیمبیلی ممکن بود ناگهان از هر چیزی برنجد و کسی هیچ‌وقت نمی‌توانست علتش را بفهمد. به سهولت و به دلایل مختلف دلخور می‌شد، ولی تهدیدهایش همیشه به قدری مبالغه‌آمیز بود که حتی ترسوترین بچه‌ها هم هراسی از آن به دل راه نمی‌دادند. همیشه می‌گفت که دمار از روزگار این‌وآن درمی‌آوَرَد و بعد جسدشان را طوری سربه‌نیست می‌کند که حال هر کسی از شنیدن آن به هم بخورد. می‌گفت که پوست آدم را زنده‌زنده می‌کند و با میخ به درِ انبار غله می‌کوبد. یا تهدید می‌کرد که همین الان بلند می‌شود و گوش‌مان را با ساطور قطع می‌کند و با سنجاق به سرِ بانگو[6] می‌چسباند که سگی بود گوش‌بریده با موهای قهوه‌ایِ راه‌راه. بیشتر وقت‌ها چنان قیافه‌ای به خود می‌گرفت که گویی جداً می‌خواهد دندان‌های آدم را بیرون بکشد و یک دست دندان مصنوعی برای بابا رانک[7] درست کند. بابا رانک پیرمرد بی‌خانمانی بود که تمام تابستان در آلونک محقری پشت کارگاه کنسروسازی زندگی می‌کرد. او نیز همراه سیاه‌پوستان جیره می‌گرفت و تمام روز می‌نشست لثه‌های بی‌دندانش را به هم می‌مالید. بر گونه‌هایش ریش سیاهِ تُنُکی داشت که انگار روی لایه‌ای از موم روییده بود و پلک‌های خونرنگش او را غضبناک نشان می‌داد. می‌گفتند تریاکی است، اما ظاهراً هیچ‌کس نمی‌دانست که اصلاً تریاک چیست یا این‌که بابا رانک چگونه و چرا تریاک می‌کشد. هیچ‌چیز نمی‌توانست ناخوشایندتر از این تصور باشد که دندان‌های آدم را بکشند و بدهند به بابا رانک.
عمو جیمبیلی می‌گفت به این دلیل هیچ‌گاه تهدیدهایش را عملی نمی‌کند که هرگز وقت این کارها را ندارد. همیشه آن‌قدر کار عقب‌افتاده داشت که انگار هیچ‌وقت نمی‌توانست کارهایش را به موقع تمام کند. اما سرانجام روزی خواهد آمد که کسی حسابی غافلگیر شود و تا آن موقع بهتر است همه هوای کار خودشان را داشته باشند.
برگردان: حسین پاینده

[1]. Katherine Anne Porter

[2]. Jimbilly

[3]. Paul

[4]. Miranda

[5]. Sophia

[6]. Bongo

[7]. Ronk