پیش از پرداختن به مفهوم ساختار متمرکز و نامتمرکز، لازم است که مفهوم ساختار را مورد بررسی قرار بدهم. بهطورکلی، هرگاه نشانهها با یکدیگر در ارتباط معنایی قرار گرفته باشند، ساختار جزیی در شعر ایجاد میکنند که ساختار کلی شعر به واسطهی ارتباط معنایی و منطقی میان ساختارهای جزئی به وجود میآید. موضوع و دغدغهی اصلی شعر، که تمام سطرها را در بر میگیرد و در سراسر متن جاریست، موتیف مقید شعر است. برای بیان موتیف مقید، تصاویری نیاز است تا به عنوان موتیفهای آزاد، تشکیل ساختار دایرهای متمرکزی را بدهند که در مرکز آن موتیف مقید اثر قرار گرفته باشد. مقصود از ساختار، ایجاد همین ارتباط میان ساختهای جزیی با مفهوم کلی شعر است. اساسن، شعر بزرگ از نگاه من شعری است که چند موتیف، چند تم، چند فرم و چند موضوع را درون خود جای داده باشد. تصور کنید که میخواهید شعری دربارهی زیبایی بنویسید. اگر همه شعر را به زیبایی اختصاص دهید، مخاطب نگاه و تاویل شما را از زشتی درک نخواهد کرد؛ بنابراین، در صحبت از زیبایی همواره مرکز دومی نیز با عنوان “زشتی” ایجاد میشود که شاعر یا نویسنده در پرداختن به آن، ناگزیر است. نویسندهی خلاق، دیالوگی را میان دو سوژهی شعر ایجاد میکند. موتیفهای آزاد، تصاویر یا تخیلاتی پیرامون این دو مفهوم میآورند و در نهایت، ذهن خواننده به مرکز سومی بدل میشود و با توجه به دادههایش، متن را دوبارهنویسی میکند. بحث ما درباره مشارکت خلاق مخاطب در متن است. بخشی از متن توسط مخاطب نوشته میشود، بنابراین هر ذهن خلاق نیز خود یک مرکز شعریست. تعدد مراکز شعری و چند موضوعی در شعر را “ساختار نامتمرکز” یا “سیال” مینامیم. در شعری که ساختار نامتمرکز دارد، سوژه به چندتایی شدن میرسد و در نهایت شعر با دو تصویر تمام میشود. این دوآلیزم در ذهن مخاطب خلاق، مرکز سومی را ایجاد میکند که از نگاه من، شعر اصلی در آن نوشته میشود. در ساختار متمرکز اما، مشابه همان وضعیتی که در شعر کلاسیک فارسی برقرار است، خبری از مشارکت خلاق مخاطب، چند موضوعی و دوآلیزم در فرم شعر نیست، بلکه هر شعر دارای یک فرم، یک ساختار و یک موضوع مشخص است که یگانگی خود را تا انتهای اثر حفظ میکند. یعنی اگر بخواهیم شعری با ساختار متمرکز دربارهی تاریکی بنویسیم، با ارائهی چند تصویر از تاریکی مونولوگ را به پایان میرسانیم و فرم شعر را میبندیم که این نوع نوشتار، سادهترین روش سرودن شعر است. در ادبیات فارسی، اغلب اشعار از ساختار متمرکز تبعیت میکنند یا اینکه شعرهایی بلند هستند و از اساس، فاقد ساختارند. اشعار بدون ساختار عمومن شعرهایی پر از تصاویر زیبا اما فاقد تفکر، شعور و عمق هستند که متاسفانه، در ادبیات فارسی با استقبال و توجه مواجه میشوند. این در حالی است که شاعر، در ایجاد متن ساختمند مطرح میشود و عدم تشخیص متن خلاق از متن ضعیف، نشاندهندهی ضعف شعوری و شعری مخاطب است. اشعاری که ساختار نامتمرکز دارند، عمومن بلند هستند، زیرا شعر بلند قابلیت این را دارد که چندین مرکز شعری را در خود جای دهد. چنین شعری ممکن است در رابطه با چند موضوع صحبت کند، چند اجرای مختلف در آن دیده شود یا در نوشتار آن، از چند زبان استفاده شده باشد. چند موضوعی بودن، به این معناست که چند موتیف مقید یا چند مرکز متفاوت در شعر وجود دارد که هرکدام، موتیفهای آزادی اطراف خود دارند تا در نهایت شعر را به مجموعهای از ساختارهای متمرکز بدل کنند که آن را شعر ساختار نامتمرکز بخوانیم، یعنی شعری که چند مرکزیت مختلف درون خود دارد.
“جنگ جنگ تا پیروزی”
باشد! هرچه در این خانه دارم مالِ تو
جز آنکه بیرونِ در است قبول؟
کرد و خنده بر لبی که بیرونِ لب مینشست افتاد
دیدم جایی که لبِ بوسه نباشد لبِ بامیست
که خیلی کوتاه آمده با لیلی
سهمِ دود آن شب از لبی که به سیگار میدادم
جز پیچ و تاب نبود
دستهایم بر سرم در فکر بود
یاد آن روزی که ترکش خوردهام افتاده بود
یاد یارانی که ترکم کردهاند
جبهه تا وقتی شهادت داشت راهی میشدند
وقت حمله فوج کفترهای چاهی میشدند
لشکری سردار و جانباز عدهای باقی شهید
بعدِ جنگیدن بسیجیها سپاهی میشدند
راهیان کربلا ره را رها کردند و تهرانی شدند
صاحبانِ خانه از ما بهتران خواهی نخواهی میشدند
هرکجا آیینه باشد ما در آن عمری دَمَر افتادهایم
دشمنان در خانه ما بیرونِ در افتادهایم
مشت را از بس گره کردیم و بالا بردهایم
تا فرود آمد زمین، خود از کمر افتادهایم
مرگ بر … گفتیم و از خود آن طرفتر رفتهایم
جاده را بستند از کوه و کمر در رفتهایم
کوه بارِ برف را برداشت از سر خر نشد
از زمستان رفت بیرون وضع ما بهتر نشد
ما نشد در چالهها در چاه چشمی وا کنیم
کفش برداریم و راهِ دیگری را پا کنیم
پا کنیم از خانه بیرون و به دریا دل
زنیم
آتشی در ساحلِ این خاکِ بیحاصل زنیم
موج میدانست
گیرِ حاشیه افتاده بود
موج میداند که بر ساحل نمیگیرد قرار
موج موجی شد
روی ساحل ُمرد
(غوطه در قعرِ دریا خوردن
غرق شدن دارد
کاری که از دست میزند بیرون
ماری به آستین میکند دعوت
اینهمه گفتیم نه شرقی نه غربی …
جنگ جنگ …
مرگ بر…)
هر که غیرِ ماست
مرگ بر نان و ماست
از ماست که بر ماست
افسار هرچه … بگذریم تا باز است
گمان نکنم حرفِ حساب کارساز باشد
فقط همین دری که به رویم بستهست همان باز است
رسیدهام به جایی از هستم که در آن نیستم
گرچه هرجایی چکیدهام
یک قطرهام که توی رگم ریختهام
نقل کردهاند با یکی بود دیگری هم بود
زیرِ این گنبدِ کبود انکار میکنم هیچکس نبود
دور و بَرم تنها کبوترم و همسرم بود
که اگر بال میگشود بر بامِ همسایه مینشست آنجا
اینجا من از خودم دورم
و همسرم از این هر دو
دورِ سرم جز من کبوترم جلدِ تمامِ بامهای دنیا بود
بنا نبود به سرشماریِ شهری برود
که از تمامِ دخترهاش قرار نیست یکی به من برسد
روا نبود!
علی در جنگ بود
و عمروعاص …
عمروعاصِ تمام دختران تهرانم
آغوشِ من مسافرخانهایست
که اتراق یک شبه در آن مجانیست
سفر کنید!
اتاقی در این خانهست که یک تخت دارد
… اتاقهایی که چند تا
من عاشقی نبودهام که جنگیده باشد با چی
خوابیده باشد با کی
و گفته باشد هیچی
تنهاییام را برای زمین حمل میکنم که میگویند زن شد
زیباییام را در آینه محکم نگه داشتهام که بیاید کم کم
پاورچین
بیبیِ دل را در خودم دفن کردهام
و سربازِ خواجهم پشتِ خاکریز
(لو! الو! من علی! الو! علو! بوووم!)
الو الو توی چند تا سیم افتاده بود بلند
و زیرِ خودکارم شیطان دویده بود
در صدای تهِ کوچه آن شب تانک میگذشت
ماشینها بیسرنشین تنها میرفتند
میروم! دکمهها را نصف و نیمه ول کردهام تنهام
صدایم را برای زنی تمرین میکنم درِ گوشی
که الآن زنگ میزند
(الو! هلو! سلام!)
من سلام و دستی تکان نمیدهد
من عاشق و تا چشم کار میکند فاسق!
چه یادها که در من سفر نرفت
همسر از خیرش گذشتم مادرم هم رفت
و روی دستم هستم! شبیهِ یکشنبهها باد کردهست
برای من که از باد افتادهام عمریست بال
بالی دست و پا کردهاند کوچک نه! نمیشوم
درسم را به اندازهی بیست از بَرم
آمدهام که ترسم را تمام
تمام کنی
مردی را که ترکشهای خُمپاره ترکش نکرد
چشم تو بر عکسِ رودخانه در عکسی که داشتیم لبِ رودخانه گود شد
به این عکسها وقتی نگاه میکنم
برعکس میشوم شدهام
و نفرت دارم از زنی که راحت در گوشهام لبهاش گفت ماچ!
دوسِت دارم خیلی!
در چشمهای خُلِ خودم ول شدهام موجی!
و از ترسِ شهری که کمکم بزرگ میشود روستا رَم کردهست
پشتِ کوهی رفت مثل ماه که بماند
با من کسی نبود
کسی نبود که با من باشد
یک نفر با او بود پرت!
در کوچهای که روی لبهای دخترهاش خنده را کشتند
روسپی شد رفت
میروم! میروم برای بسترم یک همسر بخرم
(مان! آرمانی هاستم! دختار نمیداهام تا شامالو باشوی بازانی طافلی پادارِ فرداسی دار بایاری!)
کنار پوکهای که از فشنگ خودش دل کنده بود بیرونِ پنجره پرتم کرد
جنب جویی مثل ماهی که آورده باشدش موجی لبِ کارون دست و پا کردهام دستی که زن را چون چرکی چرب شده از سراسر تن شست
بی آن که بیاید یا برود موج دور بود
و اسکلتهایی که از اسکله دور ماندهاند
داد میزنند که موجی شد
فریاد میزنند که دیوانهم کتمان نمیکنم هاستم!
مجبورم مثل خیابان وسطِ خودم قدم بزنم
شب نیست هیچ کس نه! نیس ….
آوازش از قدش بلندتر از دیوار میرود بالا، افتاد آن طرف، در شمال ِ این نقشه زمین خورد تالاپ!
پشت درِ لبانش شیون از بینِ راهِ فومن – رشت از گریه میگذشت
بشو! بشو! میناله چی کنی تو
من دیلِ خاله خاله چی کنی تو
گیرم پارَه کنی می عکس و نامَه
تی دیم ماچه مالَه چی کنی تو!
لطفن صداش وُ کمی کم کنید آقا … !
راننده از عکسِ سیاه و سفید برعکس رفت
از جنگ وقتی که برگشت رنگش کرده بودند
چقدر سگ دو زد
تا از خاطراتِ خودش تند برود بیرون نشد!
ماشین را از تنِ کوچه درآورد
و بر خیابان و دو پیچ آن طرفتر
خدایا چهم شده
عینِ آدمها کلماتم همه قدکوتان
دستپاچهم انگشتهام توی جبهه ول شدن
عجله دارم چرا؟
تو آسمون الکی انگشت فرو کردم
از اون همه ستاره اون بالا یکی مالِ من نی
و دنیا به کوریِ چشمی که شیمیایی شد
ادامه داره برای چی؟
خیلی صدا داشتم و نخوندم
خیلی خدا داشتم که ندارم
دنبالِ خودم میگردم کسی ندید؟
زمین هنوز منتظرِ گودالیست
که من در جنگ پرش نکردم
چطوری باز کنم پنجرهها را باد برد
خیابان تا آخرین چراغ شب را فراموش کرده آدمها
به شلوارِ تاخوردهام
طوری نگاه میکنند که دیدهبان در دکل
الو! کبوتر! الو!
گرای هفتاد را بگیر و برو جلو
علو! خوابی؟ سنگر!
سنگرِ خوب و قشنگی داشتیم
روی دوشِ خود تفنگی داشتیم
سینه از مهرِ کسی خالی نبود
توی هر پوکه فشنگی … داشتیم چه میگفتیم
بعد
تیر من خوردم و وضع همه شد توپ
تو هم بادت رفت
آخه من چاکرتم یادت رفت
یادته کوچهها رو شیون و شب پر میکرد
اجنبی موشکشو روی زن و بچهی ما ول میکرد
یه الف بچه بودم حالی ته!؟
دسِ لیلا دختر همساده رو یه جا به یاهو دادم
یا علی گفتم و یهو رفتم
توی جبهه سینه داشتم یه جریب
نه سرِ لاتی بود
نه دلِ الواتی
گنده لاتی خطِ اول توی حملهها مشخص میشد
توی خطی؟ حالی ته!؟ حالا چی؟
اخویت قد خودت بود که سرتا پا رفت سرِ مین
به زمین خورد و نفهمید چه شد
چی شد؟ که داداش رو این جوری بنویسی؟
چه قشنگ نومی داره
این چیزایی که تو بلغور میکنی
ادبیات! ها! مسخره نی؟
من شعری زیرِ چاپم که در آن همیشه مردی قدغن بود
مرتیکه را از من بیرون کنید زود!
خواباندهاند طوری مُشت روی دماغش گُرپ!
که از صداش فرداش هم میترسید
مثل خری که روی تپه غش کرده باشد
خوابیده بود خُرّ و پُف
و خوابهای خَرَکی میدید
هیچ پوزهای در بسترش جز به چرا چفت نشد
به گمانم بهتر که در کنارش بمانم
تا فرصتِ همجواری را حرام نکنم
در این خانه این باغِ درندشت
اگر بخواهم سرش داد بزنم
از ماهوارهها ترکها میشنوند ببخشید گوشی!
بگذارید درِ گوشی بگویم
یک شب تا آمدم …
در خوابِ من غلتی زد
و در بسترِ دیگری حرام شد
خورشید پشت پنجره در عراق بود دیر!
دورم! مجبورم ماشینِ ترسیدهام را بردارم
و خطِ ترمز روی لبهای زنی بگذارم
که از میدانِ مین صلیب خود را کشیده باشم
من جوانی را سفر کردم
و زیر پای مسافرم تهِ سیگارم له شد
چرا شتاب نکنم؟
احمق نیستم تا سالهای رفتهی جنگی را بشمارم
که از تمام تانکهاش گلولهای تمام به من نرسید
چرا دریغ نکنم؟
پشتِ درِ دهانم باد کرده دوستت دارم
دیشب روی لبهای راهبه راه رفتم
امشب چند تکه هند از نقشه کندم فردا …
چه نقشهای دارد
تیری که در این نقشه دنبالِ دلیست که نیست
در دستِ من چه کسی مشت خودش را باز کردهست من؟
نگاه نکن در سطرهام که بیربط این همه وِر میزنند
کروکیِ شعرهای من را درد میکشد!
شعر “جنگجنگ تا پیروزی” از نخستین آثاری است که در آن پلیفونی یا چندصدایی به طور کامل، به اجرا درآمده است. کیفیت اجرا در این شعر، ارتباطی به تئوری میخاییل باختین ندارد و در تاریخ شعر جهان، مسبوق به سابقه نیست. از آنجا که هدف از شعر چندصدایی اجرای دموکراسی متنی است، شاعر ناگزیر است در جهت غلبه بر معنای واحد، اجازهی ورود صداهای مختلف به متن را صادر کند. شعر چندصدایی، چندمرکزی است. این نوع شعر تنها با یک موتیف مقید مواجه نیست و مخاطب در خوانش، با چند مرکز شعری روبرو خواهد شد. در یک شعر چندصدایی، چند شعر کار گذاشته شده است که این، علت نامتمرکز بودن اشعار پلیفونی در ساختار است. چندصدایی بودن شعر حتا ممکن است به چندزبانی شدن آن نیز منجر شود. بسیاری گمان میکنند صداهای مختلف، تنها در لحن شعر محدود میشود اما اینطور نیست، این بحثیست که نخستین بار توسط من مطرح شد و البته، به درستی مورد توجه قرار نگرفت. در شعر حماسی فردوسی، لحن دیکتاتور است، لحن ابژهایست که از سوی مولف به تکتک شخصیتها تحمیل میشود و کاراکترهای متفاوت را در یک ریتم ثابت، زندانی میکند. لحن حرفهای سهراب با لحن رستم، افراسیاب، مادر سهراب و … تفاوت ندارد، گویی در سراسر داستان، تنها یک نفر (مولف) به جای شخصیتها حرف میزند. علت این امر، اجرای تمام لحنها بر وزن “فعولن فعولن فعولن فعول” است. با این که فردوسی صحنههای نبرد را به بهترین نحو به نمایش گذاشته است، اما نوع زبان و لحن به کار گرفته شده در تمام موقعیتها یکسان است و صداها و شخصیتهای مختلف عملن در اجرا حضور ندارند و تنها، توصیفهای غیرقابل لمسی در پس سطرها هستند. در شعر چندصدایی، هر صدا دارای شخصیتی ویژه است. در شعر جنگجنگ تا پیروزی، یک شخصیت وجود دارد که موجی شده است و در طول شعر، از ابتدا به انتها، در حال تغییر و گذار از حالتهای مختلف است. با توجه به ذهنیتهای موجود، لحن و فرم و همچنین گویش در سراسر شعر در حال تغییر است و به همین تناسب، فضاهای شعری نیز تغییر میکنند. این تغییر تم و تغییر فضا، بر سبک شعر من تاثیرگذار است؛ یعنی همانطور که در شعر مشهود است، برای بیان مفاهیم کلاسیک از فرم مثنوی استفاده میکنم، برای بیان ذهنیت مذهبی از فرم شطح و هنگامی که فضا مدرن باشد، از شعر سپید زبانی بهره میگیرم. در شعر جنگجنگ تا پیروزی به تناسب شکل فضا، شخصیتها تغییر مییابند و صداها عوض میشوند، یعنی هر صدای ممکن در شعر، دارای شخصیتی خودویژه، نگاه و تفکری منحصر به فرد است. اینها دلایلی هستند که باعث شدهاند تا شعر بلند جنگجنگ تا پیروزی، به مثابه یک متن پلیتمی در نظر گرفته شود. اساسن شعر، چندصدایی (پلیفونی) نمیشود، مگر اینکه چندموضوعی و چندفرمی (پلیتمی) باشد؛ یعنی برای تفکیک صداهای موجود در شعر با توجه به فرم، هر صدا میتواند در قالب خاص خود ارائه شود. مقصود از قالبهای خاص، قالبهای شعری، لحنی و نرم موسیقی به کار گرفته شده در کلمات است. در کاراکترهای مختلف، نرم موسیقی با تکیه بر چیدمان مصوتها تغییر مییابد. تغییر نوع سیستم جانشینی و همنشینی به تناسب صداها، مولفهی دیگریست که نشاندهندهی پلیفونی بودن اثر است. به علاوه تغییر موتیفها به تناسب شخصیتها، موجب تغییر فضاهای شعری و درونمایهی شعر میشود؛ بنابراین شعر علاوه بر پلیفونی، پلیتمی نیز هست. به طور کلی، چندگانه بودن و چندشعری بودن در شعر چندصدایی، باید به صورت پیشفرض در نظر گرفته شود. خلق یک شعر چندصدایی مستلزم حضور چند شاعر است. در اینجا شاعر ناگهان مجبور میشود به چند شاعر بدل شود، از همین رو من شعر چندصدایی را، چندشاعره نیز مینامم. شعر چندصدایی در ادبیات فارسی، به شدت کمرنگ و کمتعداد است و بسیاری از شاعرانی که خود را چندصدایی تصور میکنند، توانایی مدیریت حتی یک صدا را در شعرهایشان ندارند. اصولن خلق و اجرای شعر چندصدایی، نیازمند خالقی انعطافپذیر و آزاد است. شاعر پلیفونی نیازمند تفکر، نگاه و اجرای خودویژه است. او باید بتواند از منظرهای مختلف به یک موضوع نگاه کند و برای هر زاویهی دید، صدا، فرم، و شکل اجرای خاصی را در نظر بگیرد.
از سری سخنرانیهای علی عبدالرضایی در کالج که بهمنظور استفادهی آسانتر به فايلهای نوشتاری تبديل شده و در دسترس عموم قرار میگيرد. همچنین میتوانید آن را در مجلهی فایل شعر 4 نیز بخوانید.