رمان ایکسبازی (اپیزود پانزدهم) _ علی عبدالرضایی

به اندازه‌ى تمام عمرم آن شب به تو ظلم كرده بودم، به آن هوشِ خودويژه‌اى كه خودش را به خريّت مى‌زد. وقتى برگشتم خانه، خوابم نمى‌برد، هرچه از اين به آن پهلو غلت زدم بى‌فايده بود، خوابم نمى‌برد نبايد تو را تيغ مى‌زدم، از خودم بدم آمده بود، نمى‌توانستم بخوابم، فرداش هم از پروازِ ميلان جا ماندم، وقتى رسيدم فرودگاه كه طیّاره‌ام پريده‌‌‌ بود. مفلوک‌تر از آن بودم كه برگردم، رفتم آمستردام كه مثل يک حمام لخت است، آن‌جا هميشه ده سال از دنيا جلوترى، ده سال جوا‌ن‌تر، و حقيقت آن‌طور كه هست خودش را نشان مى‌دهد. آخرين بارى كه رفته بودم هلند، دخترى تاجيک همراهم بود كه هم شيرين‌زبانى مى‌كرد هم تيكه‌پرانى! براى همين نشد از لبِ رودخانه‌ى آمستل كه لختِ مادرزاد وسطِ شهر دراز كشيده بود، مشتى آب بردارم و به سر و صورتم بزنم. حالا ولى بايد تلافى مى‌كردم، گفتم آمستردام جورى دراز بكش كه آفتابِ اُريب‌ت ديگر غروب نكند، حال را بچسب كه از ثبت و ثبات خوشم نمى‌آيد از اين توريست‌ها كه دائم عكس مى‌گيرند و يادداشت مى‌كنند بدم مى‌آيد.
در سفر نبايد نوشت، فقط بايد مسافر بود، مسافرى كه از جلوى ويترين‌هاى حال‌فروشى بگذرد اما از هيچ‌كدام‌شان نگذرد، هى رامبراندتر شود طورى كه «صراف»‌ش گه‌گيجه بگيرد از پوند پوندى كه يورو كرده مى‌زنى به بدن! بايد مى‌فهميدم چرا ورميرِ عاشق همه‌جا را لخت كشيده حتى نگذاشته برگكى بر شاخه‌اى باقى بماند. چرا بايد يكى مثل وندل آن هم پنج قرن پيش، فقط براى اين‌كه دمِ آمستل به دنيا آمده، اين‌همه آن‌چنانى بنويسد و كج نبيند اما من يا منى كه تنها مى‌خواستم خودم باشم اين‌همه در تبعيد تاوان پس بدهم!؟
لكاته‌اى جار مى‌زند فلانى ضد زن است! رجاله‌اى مى‌گويد ضدِ من! آن هم فقط برای این‌كه نامى صغير مٌد كرده باشد، كاش اول مى‌آمدم به زادگاهم و بعد مى‌بردندم به دادگاهم! يا مى‌گذاشتند و لااقل چندى مى‌گذشت از آغوشى كه اين‌همه سال خالى مانده بود. كاش مى‌دانستند هميشه آن‌قدر داغ نيستم كه پای تخت بشكنم. اين‌طور كه اين بار عاشق شده‌ام بعيد مى‌دانم دوباره تنها شوم، چقدر اروپا را بهانه كنم؟ از كشورى به كشورِ ديگر فرار كه باز نيفتد به جانم اندامِ وحشتناکِ قانون! اين‌ها هيچ‌كدام معاصرِ ما نيستند، برخى‌شان را از قرن هفتم صدا زده‌اند، اين‌جا چه مى‌كنند!؟ کاش لااقل می‌دانستند هرچه تخم بگذارند در زمين خودشان مى‌كارند!
اين‌ها نمى‌دانند كه تاریخِ تاثیرِ این اطوار دیگر گذشته دیگر سال‌هاست كه با اين بى‌وفايى‌ها فاميلم! از كوره بي‌خود درنمى‌روم. مرد و زن، پير و جوان ندارد، من سال‌هاست به هركه نزديک مى‌شوم، با هركه دست مى‌دهم خيانتى كليد مى‌خورد. اما تو فرق دارى خيلى، صدام بزن کیمیا كه مدلولِ اين نام فقط تويى!
سینه‌ی خیلی‌ها استخر است، استخری که در آن عشق را چون دلفینی پرورش می‌دهند تا به نمایش بگذارند، این‌ها همه نمایشگاه‌ند نه عاشق! آن‌که نمی‌تواند برایت به میدان برود، یا به زندان برود، آن‌که نمی‌داند بزرگ‌ترین شجاعت از دست دادن است عاشق نیست. از دست دادن تو پی‌در‌پی بود، تو حتی همان بارِ اولى که آمده بودی، رفته بودی! از همان لحظه‌ای که احساسم با دست‌و‌دل‌بازی‌هات جراحی شد و نگاهت چون پانسمانی دردهام را دوا کرد رفته بودی! وقتی هم که رفتی یاد گرفتم دیگر باید نداشته باشم، و با این‌که خیلی‌ها را داشتم هرگزاهرگز غير از تو نداشتم! دوست داشتن فنِّ از دست‌دادن است و من یاد گرفتم هر مرز و مانعی بین آن دو نفر که می‌خواهند با هم باشند کذایی‌ست! یاد گرفتم اگر بلاهتی که نامش خیانت است در کار نباشد از هیچ عشقی کم نمی‌شود. بايد با تو يک‌جورِ ديگر تا مى‌كردم، دروغ سرطان رابطه‌ها‌ست که جان می‌گیرد از عشق، اگر بیاید خیانت را هم ناگهان صدا می‌زند. تو با دروغ بیگانه‌ای، و با خیانت که خواهر ترس است! برای همین است که می‌توانی مرا ببینی در تاریکی!
همه از من برای آن‌چه که نیستم متنفرند، اما تو تنها برای آنچه که هستم دوستم داری، از وقتی علاقه‌ام به تو از نیازم به تو پیشی گرفت فهمیدم که می‌خواهمت. می‌خواهمت نه برای این‌که این‌گونه‌ای نه! چون فقط وقتی با توام این‌گونه‌ام! بی‌تو یک سمت جهان همیشه غایب بود! بی‌تو دانستم چرا خدا که می‌گویند همه‌جا هست همیشه باید غايب باشد، بعد از تو دیگر فرشته ناممکن نیست، تو مجموعه‌ی تمام زنانی و آمده‌ای که بمانی، فقط با من نمی‌مانی تا از دست‌دادن ربطی به باختن نداشته باشد، تو کازینوی تمام قمارهای منی، تمام داستان‌هام صحیفه‌ی نام‌های توست، تنها تویی که عشق را به روسپی‌خانه می‌فرستی، تنها تویی که می‌دانی عاشق نماندنی‌ست، با‌ من بمان! صدایم بزن که لندن دیگر جای نماندن است.

اپیزود چهاردهم رمان ایکسبازی