رمان ایکسبازی (اپیزود هفتم)_علی عبدالرضایی

١_زندان بوردو

در زندان اندام وحشتناک قانون را دیده بود، دیگر نمی‌توانست نقاشى كند، حتى نمى‌توانست مثل گذشته آسان بنویسد. کلمات دیگر در ذهنش به ترتیب نمی‌نشستند. هر کلمه چون جسدی توی تابوت رفته بود و در اقصی نقاط ذهنش خاک شده بود. بر هر قطعه‌ای که می‌نوشت دست می‌کشید، سطرهایش سرد بودند، کلماتش چون کامیونی با دو چشم روشن از دور می‌آمدند و می‌خوردند به دیواری که باید خراب می‌شد اما مصبّ خودشان درمی‌آمد. همین‌که درها باز می‌شدند و هم سلولی‌ش در می‌رفت یک تکه ابر بزرگ می‌افتاد روی سرش، بعد هم صورتش را غرق می‌کرد. برف که تا دیروز چون شالی قیمتی دورِ گردنِ تک‌تکِ کوه‌های اطراف پیچیده بود حالا داشت به‌سادگی آب می‌شد. دقیقن بیست سال پیش باید می‌آمد اینجا زندگی می‌کرد، آن‌وقت‌ها عشق بیست ساله بود و حالا باید چهل سالش رفته باشد. دقیقن بیست سال بعد آمد آنجا که نباید می‌آمد. آمده اینجا که اتفاقی بیفتد و اتفاقی هم که شده یک‌بار دیگر توی چشم‌هاش زُل بزند، بعد هم برود، واقعن برود. حالا ولی نه اتفاقی افتاد، نه اتفاقی آمد، فقط جای خالی او را زندان پر کرد.
بوردو نام زندانی‌ست در مونترآل که اولین جمله‌ی رُمان تازه‌اش را اول بر یکی از دیوارهاش نوشت. بدون خودکار، بی‌کاغذ و صفحه، با تكه ذغالى كه آن گوشه افتاده بود نوشت: «زندان گورستان دورافتاده‌ای‌ست که فقط زنده‌ها درش زندگی می‌کنند» و بعد آزاد شد، آغاز شد رُمانی که آزادی بین هر دو سطرش قدم می‌زد. تازه در زندان آزاد شده بود، حالا به طرز فجیعی آزاد بود از اندام چندش‌آورِ قانون و یک مجنون بنویسد اما دروغ هنوز تریبون داشت، و او برای این‌که بمیرد باید فقط زندگی می‌کرد، متاسفانه این دفعه گیرش انداخته بودند، گیر کرده بود یکی از پاهاش در پاپوش! حالا چند هفته‌اى آزاد بود ول بگردد تا دادگاه آگاهش کند گناهکار است!
جوان‌تر که بود یکی در جایی نوشته بود که سخت است! آرشامِ آموزگار بودن واقعن سخت است! سخت است چون فقط او می‌تواند با اینکه در صحنه زندگی می‌کند، پشتِ پنجره لخت بایستد و دم نزند. آخر چرا همیشه باید فقط او دم نمی‌زد!
ای کاش زمان گوی بزرگی بود که می‌شد هُل‌اش داد، گوی می‌غلطید و مادامی که هُل‌اش می‌دادی، دنبالش می‌دویدی و روزها کمی تندتر می‌گذشتند و توی این چاردیواری این‌همه خود را جای شب قالب نمی‌کردند. ای کاش این چاردیواری فقط چهار دیوار داشت و «تروا » هم سلولی‌ش دم به ساعت سرش را از توی صفحه نمی‌کَند و زُل نمی‌زد به جایی دور در چشم‌هاش. چهره‌ی شلوغی داشت، موهایی که پاشیده بودند سرِ صورتش خاکستری بود. هر وقت که انگشت می‌کرد لای موهای سینه و آن را کرچ و کرچ می‌خاراند شصتِ آرشام خبردار می‌شد که باز می‌خواهد با سوال بیهوده‌ای اعصاب معصابش را بریزد به هم، اگر جوابش را نمی‌داد دوباره می‌پرسید و با صدای بلندتر باز می‌پرسید و بعد منتظرِ پاسخ زُل می‌زد توی صورتش که فکر و خیالِ زیاد پر خط‌و‌خالش کرده بود. باران به طرز غم‌انگیزی می‌بارید و هر چه می‌کرد نمی‌توانست تاریکی یک‌دستی را که ریخته بود پشتِ پنجره بشورد. صدای به‌هم‌خوردنِ درِ آهنی، چند کبوتری را که پشتِ پنجره نشسته بود پر داد، صدای بال بال زدن‌هاشان به کتک‌کاریِ جيسون می‌مانست که تنها كاكاسياهِ واحدشان محسوب می‌شد، اول توی دستش تف می‌کرد، بعد چوب را مثل باتوم در مشت می‌گرفت و صدای بام‌بامِ ضربه‌هاش بر پشتِ لحاف، دادِ همه را در می‌آورد.
درها را که باز کردند فوجی سرِ کچل ریخت در حیاط و با این‌که درختِ هلو تا گلو در برف فرو رفته بود و چند گنجشک بر هسته‌ی تک افتاده‌ای بیهوده تُک می‌زد، شعف و حرکت همه‌جا پخش شد. تهِ حیاط توپ مثل خربزه‌ای مشهدی در هوا پیچ می‌خورد و تا به دست کسی که بیشتر گلو پاره کرده بود می‌رسید سرش آوار می‌شدند و ناچار از لای پای یکی دیگر می‌زد بیرون. آرشام از این فوتبالِ خشن اصلن خوشش نمی‌آمد. نشسته بود دمِ درِ سلول، پای درختی که از دیوارِ پر خطوخال سیمانی سرکشیده بود و آفتاب تازه داشت سرشاخه‌هاش را روشن می‌کرد. عزیزترین جای زندان همین‌جا بود که همیشه بادِ ملایمی از آن می‌گذشت. همین که سرش را پایین انداخت از دکمه‌های پیراهنش که تا ناف باز مانده بود خجالت کشید. چرا این‌طور شده بود، اصلن چرا اینجا بود؟ در زندگی او هرگز کسی سرِ جای خودش نبود، همیشه استخوان را جلوی گاو می‌انداختند و علف را به سگ تعارف می‌کردند. بیخود نبود که حالا خودش هم ربطی به آرشام آموزگار نداشت، آرتیستی تبعيدى که حالا یکی از پاهاش در پاپوشی که براش دوخته بودند گیر کرده بود.
از درزِ درهای پنجره که مثل دو لبِ چروکیده به هم چفت شده بود بادِ سردی می‌آمد و روی دو چاله‌ی چهره‌ی آرشام که باز دیشب‌اش را موهای بلندی آشفته کرده بود مکث کرد و بعد بر نوکِ پا در رفت. تروا گفت تو مطمئنی گوشات سوراخ داره؟ نکنه گرسنه‌ای و جوابم رو می‌خوری؟
هنوز ول‌كن نبود، زیرِ یکی از لُپ‌هاش بادکنکی باد شده بود، مثل کسی که تکه گوشتِ لذیذی دهانش را پر کرده باشد و دلش نیاید قورتش بدهد از رو نرفته و هنوز داشت وِر می‌زد. حالا دیگر حیاط را قلدُرها پر کرده بودند و در دسته‌های دو، سه و چند نفری یک ردیف را می‌گرفتند و با هر گامی که برمی‌داشتند برف پاها را کرت‌کرت قورت می‌داد و کار گروهِ بعدی را آسان می‌کرد. آرشام هنوز سلولش را ترک نکرده بود، فنجانش را گذاشته بود کفِ دستش، و پشت هر جرعه قهوه‌ای که می‌نوشید پُکی هم به سیگار می‌زد و گاهی انگشتِ اشاره‌اش را با آبِ دهان‌تر می‌کرد و با احتیاط خاکستر سیگاری را که ریخته بود بر تخت‌اش بر می‌داشت و به لبه‌های کثیفِ زیرسیگاری می‌مالید. بر درگاهِ سلول بغلی، جوانکی مو بلند که تکیه داده بود به دیوار و نمی‌توانست بیشتر از بیست سال داشته باشد پلک‌پلک آب می‌ریخت. اشک صورتش را برداشته بود و گاهی با پرِ پیراهنش زینتِ چشمانش را پاک می‌کرد اما باز دست‌بردار نبود و دوباره آن را زیبا می‌کرد. پشتِ پنجره نال نالِ آبِ توی ناودانی حزن عمیقی به بغ‌بغوی کبوترهای روی شیروانی داده بود. کمی آن‌سوتر برف شاخه‌های درختان را که کمک می‌خواستند توی جاده دراز کرده بود اما جز ماشینِ گارد کسی از آنجا نمی‌گذشت که دستگيرى كند. آرشام پالتوی پاره پوره‌اى بر شانه انداخت و آخرین پُک را که به سیگارش زد پا شد، دو‌ دستی لُپ‌های ‌تروا‌ را از دو سمت گرفت و بلندش کرد «برو بیرون!» و همزمان که دستش را بر صورتش می‌مالید گفت عمرِ آدمی مثل سیگاره، بی‌خیال! آخرش به کونه‌اش می‌رسی، بعد هم رفت دمِ درگاهِ سلولِ بغلی و جوانکِ موبلند را کشان‌کشان برد در سلول و انداخت سرِ تخت و در را بست، شلوارش را کشید پایین و پُمادِ پایش را از زیرِ تخت برداشت و یواش روی باسنِ سفيدِ پسر مالید و گفت نباید داد می‌زدی.

 

٢_فيسبوک

تنها پنج ساعت با هم تفاوت دارند، باران نهارش را كه مى‌خورد، هر روزه پنجره‌ى «ايمو» را باز مى‌كند تا خط‌‌هاى چهره‌ى كيميا را كه دارند هى بيشتر و عميق‌تر مى‌شوند رصد كند. كيميا هم دم‌دماى تنهايى‌اش هر روز عصر دلش به همين پنجره خوش است، باران كه خواننده‌ى تمام‌ وقتِ يادداشت‌هاى آريا در فيسبوک است، از فكرها و كارهاى تازه‌اش روايت مى‌كند و كيميا از ملال و قرص‌هاى افسردگى‌ش مى‌گويد كه هى دارد دوزشان مى‌رود بالا.
باران بشدت نگران كيمياست و از چت با او جز انرژىِ منفى نصيبش نمى‌شود اما خودش را مديونِ مهربانىِ‌اش مى‌داند و هر روز سعى مى‌كند شادش كرده از گودال تنهايى بياوردش بيرون!
– راستى دو هفته پيش سحر دوست دخترِ آرشام بهم زنگ زد، انگار آرشام هم دست كمى از آريا نداره و مدام بهش خيانت مى‌كنه.
– جدى!؟ چى شده!؟
– از قرار معلوم بيست روز پيش آرشام اومده مونترآل تا پيشِ سحر زندگى كنه هنوز پنج روز نگذشته با دختر همسايه‌ش مى‌ريزه رو هم و يه روز كه سحر از كالج برمى‌گرده خونه، هر دو رو لخت توى اتاق خوابش غافلگير مى‌كنه.
– خدا مرگم بده!
– آره دختره خيلى شاكى بود! البته با اينكه آرشام رو بخشيده از طريق ايميلش فهميده بليط لندن گرفته و مى‌خواد برگرده، طفلى مونده بود چيكار كنه.
– اين‌جور دوست پسر رو نگه داره كه چى!؟ همون بهتر كه بره گم شه.
-ديوونه شدى!؟ چى گم شه!؟ بهش درباره قوانين كانادا گفتم و اين‌كه اينجا قانون هواى زن‌ها رو خيلى داره و كافيه زنگ بزنه پليس و بگه آرشام كتک‌اش زده، دختره‌ى ديوونه هم اين كار رو كرده! ديشب زنگ زده , آرشام رو انداخته هلفدونى!
– خيلى كار بدى كردى باران، نبايد عقده‌هات رو جاى آريا سرِ پسرخاله‌ى بيچاره‌ش خالى مى‌كردى، طفلى آرتيسته، گناه داره!در حال چت بودند كه مادرِ كيميا از تهران به خانه‌اش زنگ زد و رفت كه با او حرف بزند. متاسفانه فرصت نشد باران نقشه‌اش را پياده كند. حالا منتظر بود تا كيميا باز تماس بگيرد، باران فكر بكرى در سر داشت، اين‌جورى با يک تير به چند نشان مى‌زد، او هنوز عاشق آريا بود كه ديگر بهش پا نمى‌داد، آريا هميشه دنبال ليلاى تازه مى‌گشت، مثل غولى بود كه بايد خون تازه مى‌مكيد تا مى‌نوشت، با هر كه سراغش مى‌رفت گرم مى‌گرفت و سعى مى‌كرد بارى او را از نزديک ببيند و لخت‌اش كند. در واقع آريا شيفته‌ی معمارى اندامِ زن‌ها بود و با اينكه نقاش نبود آن‌ها را در داستان‌هاش توصيف مى‌كرد و كمتر پيش مى‌آمد زنى را بيش از دو بار ملاقات كند. باران هم براى همين هرگز نخواسته بود كيميا با او تماس بگيرد اما حالا فرق مى‌كرد، اگر كيميا بهش نزديک مى‌شد و كمک مى‌كرد آرشام از زندان خلاص شود جايگاهِ ويژه‌اى در زندگىِ آريا پيدا مى‌كرد و از اين طريق باران هم مى‌توانست از لحظه‌لحظه‌ى زندگى آريا خبر داشته باشد و در وقت مقرّر زهرش را بريزد. از طرفى آريا پر از حس زندگى بود و مى‌توانست كمک كند تا كيميا خودش را از شرِّ ملال كه زندگى‌ش را محاصره كرده بود خلاص كند. آن روز وقتى كيميا باز تماس گرفت پيشنهادش را با او در ميان گذاشت، اول زير بار نرفت، مى‌ترسيد همسرش بفهمد اما وقتى باران بهش اطمينان داد كه آريا محال است بگذارد كسى از زندگىِ خصوصى‌ش آمار بگيرد قول داد از طريق فيسبوک با او تماس برقرار كند.

رمان ایکسبازی اپیزود شیشم