رمان ایکسبازی (اپیزود ششم)_علی عبدالرضایی

 
کشمیری زنی‌ست ابرو پیوسته، جذابیتی دارد که علی را تا خودِ کانادا کش می‌دهد. لاوِ خالص‌ست این لیلا پس خودِ لیلاو است. اگر زیبایی از حد بزند بیرون! علی نه اسم خواهد شناخت نه پیک تکیلا و در فرانکفورت لیلاو را دوباره از دست خواهد داد. تازه حوّا که عفریته‌ای در درون داشت، بشدت از شعرش قشنگ‌‌تر بود، پس اول به چشم‌هایش گفت یواش! می‌خواهمت مثل آب، و بعد هم صدا تاریک شد تا سکوت سراسری شود. از نور و ناگهان هر چه بگویم حوا داشت، صدایش بوی تندی نداشت مثل بعدی‌ها. شعر که چه عرض کنم، لب می‌فرستاد هندوکش، علی هم که راست کرده بود چکار داشت با کلمه؟ پس آمد و آن‌شب چنان شاعر شد که اصلن نفهمید آن لب را به حوا داده یا هزار سال پیش به لیلاو که علی را مثل کبوتر از مهرآباد پرانده بود. هواپیما که در پاریس نشست، عفریته هم جای لیلاو نشست و تا امروز جنگ جهانی بانوان ادامه دارد. روایت‌ست که اتحاد عشقی علی و لیلاو می‌تواند نسلِ اجنّه را بردارد، پس عفریته مامور شد چون سایه علی را دنبال کند و نگذارد از وسط لیلاو بگذرد. از وقتی که عفریته سرِ فرانکفورت هوار شد، متاسفانه على ديگر نمى‌نويسد، نه اينكه نا نداشته باشد يا ايده‌اى تازه در كار نباشد نه! اتفاقن برعكس، براى هر كدام از شخصيت‌هاش خوابِ تازه‌اى ديده و نقشه‌ها در سر دارد. مشكل جاى ديگرى‌ست، انگار عفريته شصت‌اش خبردار شده دائم دارد وبسایت کالج را چک مى‌كند و هر جا كه مى‌تواند براش موش مى‌دواند. ديروز زنگ زده به بنيادى انگليسى كه با على كار مى‌كند، و هر چه بد بلد بوده عليه‌ش گفته، امروز هم تماس گرفته با ناشرِ تازه‌اش سعى كرده بين‌شان را بهم بزند. پاسخ به اين‌ها همه يعنى صرفِ وقت! عفريته علاف است، گوشى تلفن را برمى‌دارد و هر جا كه دستش مى‌رسد سنگ مى‌پراند، سرهاى زخمى را ولى بايد على پانسمان كند! براى همين در اين اپيزود سعى كرد آدم‌هاى تازه‌اى را وارد ماجرا كند تا کار از این خراب‌تر نشود. او اگر همان روال سابق را در رمان ادامه مى‌داد، چند گره‌اى را كه در كار افتاده بايد وا مى‌كرد تا داستان نفسِ تازه‌اى بگيرد، و اگر چنين مى‌شد گزک به دست كسى مى‌داد كه حتى شنيدن صدايش چندش‌آور است. حالا هم بيخود نيست كه دارد به آرشام آموزگار پسرخاله‌ى آريا فكر مى‌كند.
چنانچه مى‌توانست دست او را در این داستان بند كند، عفريته پا پس مى‌كشيد و مى‌شد روايتِ قمارِ آن شب را در بخش‌هاى بعدى ادامه داد و فعلن از شرِّش خلاص شد. عفريته مارِ خطرناكى‌ست كه فقط آرشام پونه‌ى اوست، كاش آرشام اينجا بود و مين‌هايى را كه سرِ راهِ رمان كار گذاشته خنثى مى‌كرد. او نقاش مطرحى‌ست، البته گاهى هم مى‌نويسد، شش هفت سالى مى‌شود كه ايران را ترک كرده با آريا در لندن زندگى مى‌كند. اين اواخر درباره‌ی نقش زن در نقاشى‌هاش با خانم خبرنگارى گفتگو كرده انتشارش در مطبوعات جنجالى به پا كرده و اين‌ها همه باعث شده رابطه‌اش با خانم خبرنگار نزديک‌تر شود. سحر از زمره آن‌هاست كه خود را به هر دارى مى‌مالند تا معروف شوند، او دو سال پيش از همسرش جدا شده بعد هم ايران را ترک كرده حالا با پسرش در مونترال زندگى مى‌كند. آرشام البته اين‌ها را تازه فهميده، به او گفته بوده دخترى دانشجوست كه براى ادامه‌ى تحصيل رفته كانادا، وگرنه آرشام محال بود به زنى متأهل كه بچه هم دارد نزديک شود. هنوز يک ماه از مكالمه‌ى اسكايپى‌شان نگذشته بود كه فيل آرشام هواى هندوستان كرد و دعوتنامه‌اى براى سحر فرستاد تا هفته‌اى را در لندن با هم بگذرانند، هفته‌اى كه شش ماه طول كشيد! بعد هم ويزاى سحر تمام شد و مجبور بود برگردد مونترآل!
با اين‌كه آرشام بويى از عاشق‌پيشه‌گى نبرده بلد نيست كسى را ول كند اما استاد است كارى كند همه ول‌اش كنند. سحر ولى ول‌كن نبود، مدام بى‌تابى مى‌كرد و باز مى‌خواست برگردد لندن، اين بار اما موفق نشد ويزاى انگليس بگيرد و حالا اصرار مى‌كرد آرشام برود كانادا.
آريا مخالف بود، او اساسن از هر چه ژورناليست به طرز فجيعى بدش مى‌آمد، با اين‌همه گريه‌هاى شبانه و بى‌تابى سحر باعث شد آرشام دلش بسوزد و از لندن برود. حالا ديگر دو هفته‌اى مى‌شد كه آريا خبرى از پسرخاله‌اش نداشت، فقط مى‌دانست كه در مونترآل به او بد نمى‌گذرد.
آن شب در كازينو، وقتى وارد سالن بازى طبقه پنجم شدند، با ديدن حال نذار مايكل، نگرانِ حالِ آرشام شد و زير لب گفت مردها همه بازنده‌اند! گرچه بازى را يكى ديگر مى‌كند.
بعد هم نيم‌نگاهى به كيميا انداخت، يادش آمد كه اول او پيام فرستاده پس خوب مى‌داند دارد چه مى‌كند، بعد لبخند كمرنگى بر صورتش نشست و از كيميا پرسيد حالا كه لارا سرش گرمِ بازى‌ست، مايلى مايكل را دعوت كنيم به رستورانِ پايين و چيزى بنوشيم؟
كيميا هم انگار دلش سوخته بود، بلافاصله از پيشنهادِ آريا استقبال كرد.
– خوبى مايكل؟
– سلام، اومدم رستوران نبودين، فكر كردم رفتين.
– دوست دارى بريم چيزى بخوريم؟
– الان نه! لارا اونجا مشغوله، نمى‌آد!
طورى گفت آنجا كه انگار چشم‌هاش شيخ عرب را كپه‌اى گُه مى‌ديد.
– چكار دارى به لارا؟ بذار بازى‌ش رو بكنه.
– نه! نمى‌شه تنهاش بذارم
آريا هنوز داشت تلاش مى‌كرد جلوى خودآزارىِ مايكل را بگيرد كه موبايل‌اش زنگ خورد، تعجب كرد! اين شماره‌اش را فقط آرشام و مادرش داشتند.
– الو!
– سلام، شما آريا هستين؟
– بله، بفرماييد
– من تروا دوست آرشامم.
– تروا!؟
– بله، هم‌سلولى‌شم، آرشام فعلن اجازه نداره به كسى تلفن كنه، ازم خواسته با شما تماس بگيرم و بگم چه اتفاقى براش افتاده.
هميشه فرار از واقعيت آسان نيست، سحر حتى يک روده‌ى راست در شكم نداشت، هر چه گفته ناگهان دروغ از آب درآمده بود، بعد از دو هفته اقامت در مونترآل، آرشام تازه از خواب بيدار شده تصميم گرفته بود از خوابى كه برايش ديده‌اند هر چه زودتر فرار كند، پس از طريق اينترنت بليطى خريده مى‌خواست برگردد لندن، طفلى نمى‌دانست سحر تمام پسوردهاش را دارد و ايميلش را مدام چک مى‌كند.
او وقتى كه فهميد دستش رو شده و آرشام ديگر باورش نمى‌كند و دارد براى هميشه تركش مى‌كند اول خواهش كرد كه بماند، بى‌فايده بود! بعد التماس كرد، امكان نداشت! وقتى هم كه ديد بازى ديگر تمام شده و آرشام محال است با او بماند، به سر‌هم‌بندىِ داستانى پرداخت و عليه او به پليس شكايت كرد. طبق قانون كانادا اگر در كشورشان توريست باشى و به انجام جرمى متهم شوى، مجبورى تا روز دادگاه در زندان بمانى مگر اين‌كه يكى از شهروندانِ آن كشور ضامن‌ات شده تضمين كند متهم را روز دادگاه به مراجع قانونى تحويل مى‌دهد. حالا هم تروا تلفن كرده بود تا از آريا بخواهد شخص معتبرى در مونترال براى ضمانت آرشام دست‌و‌پا كند.
هميشه اين‌طور است، عشق در هيچ رابطه‌اى هميشه نيست، نقطه‌ی مرگى دارد و پايانى! هميشه يک نفر در نهايت مى‌گويد نه! متاسفانه خيلى‌ها كه بلد نيستند اين را بشنوند، دشمن مى‌شوند و يک‌كاره لگد مى‌زنند به جعبه‌اى كه مملو از خاطرات خوب‌شان است.
كازينو انگار شلوغ‌تر شده بود. آريا تلفن را كه قطع كرد، دودستى زد توى سرش، رفت آنطرف‌تر روى مبلى نشست، زير لب خودش را ملامت مى‌كرد، «عجب حماقتى كردم، نبايد مى‌ذاشتم بره، مى‌دونستم كه اون لكاته ريگى توى كفش داره، كاش دوستى، آشنايى در مونترآل داشتم»، كيميا كه مانده بود چه اتفاقى افتاده پرسيد چى شده آريا!؟
– واسه پسرخاله‌م پاپوش دُرس كردن …
كيميا به دستگيرى از آدم‌ها اعتياد داشت و از هيچ كارى اينقدر لذت نمى‌برد، حتى اگر آرشام پسرخاله‌ى آريا نبود، بى‌شک هر كار كه از دستش برمى‌آمد برایش انجام مى‌داد، داستان را كه كامل شنيد، اول مكث كرد و بعد گفت من الان بر مى‌گردم.
از بين شلوغى آدم‌هايى كه دور ميزهاى پوكر و رلت ول مى‌گشتند و حسرت پول از دست رفته مى‌خوردند گذشت، وارد رستوران شد، ميزى خلوت آن گوشه پيدا كرد و روى صندلى نشست، موبايلش را از كيف درآورد و شماره‌اى گرفت، چند دقيقه‌اى حرف زد و با چهره‌اى كه حالا بازتر شده بود و لبخندى طبيعى داشت برگشت پيش آريا و گفت: «نگران نباش! با يكى از دوستان دوران دانشجويى كه حالا در دانشگاه مونترآل درس مى‌دهد حرف زدم، آدم بانفوذى‌ست، قول داده امروز وكيلى بگيرد و فردا با او برود به دادگاه و ضامن آرشام شود، تازه گفته بعد از آزادى او را مى‌برد خانه و تا روز دادگاه ميزبانش خواهد بود».
آريا از خوشحالى در پوستش نمى‌گنجيد، «اين زن كيه، نكنه از آسمان نازل شده!»
– مطمئنى كه اين كار رو مى‌كنه!
– باران نزديک‌ترين دوستمه، الكى قول نمى‌ده، راستش وقتى مى‌خواس بره كانادا، كمى كمكش كردم، توى اين مدت هم هميشه منتظر فرصتى بود بتونه جبران كنه، حالا هم خوشحاله كه از دستش كارى برمى‌آد، خيالت راحت!
آريا در برابر اين‌همه مهربانى، حالا ديگر بطور كامل تسليم شده بود، بلافاصله بسته‌ى اسكناس پنجاه پوندى را كه تازه از گيشه گرفته بودند، از جيب‌اش درآورد.
– بگير كيميا، تو از اين لحظه بهترين دوست منى، هر وقت و هر كجا باشه برات كلاس مى‌ذارم، شهريه هم نمى‌خوام.
– نه! پول رو كه حتمن بايد بگيرى، جاى آرشام هر كس ديگه هم بود، من اين كار رو براش مى‌كردم، تازه وقتى شهريه مى‌دم، جدى‌تر كار مى‌كنم.
– ولى من اين پول رو نمى‌خوام.
– مگه نمى‌خواى بازى كنى، من پام سبكه‌ها!
هميشه وقتى پاى بازى و باخت به ميان مى‌آمد، آريا خلع سلاح مى‌شد. او در واقع كارمند بى‌مواجب كازينو بود، آنجا مى‌باخت و با حسِ باخت مى‌آمد به خانه مى‌نوشت و هر‌چه حق تاليف مى‌گرفت دو دستى باز تقديم كازينو مى‌كرد. قماربازها همه خرافاتى‌اند، حالا پاى سبكِ كيميا، حسابى وسوسه‌اش كرده بود.
– پس واسه خودت بازى مى‌كنم، هر چه بردم مال خودت!
كيميا لبخندى زد كه يعنى مى‌دانم بردى در كار نيست، بعد دوباره با هم رفتند دمِ ميزِ رُلت، آريا بسته پنجاه پوندى اسكناس‌ها را به ديلر داد و هزار پوند چيپس گرفت، با اين‌كه پايين بازى مى‌كرد، هنوز نيم‌ساعتى از بازى نگذشته پنج هزار پوند برده بود اما باز ول‌كن نبود، نيم‌نگاهى به كيميا انداخت و گفت: «تو واقعن پات سبكه‌ها!»، چند دقيقه‌اى مى‌شد كه مايكل هم آمده بود دمِ ميز و داشت تماشا مى‌كرد، آريا دوست نداشت وقت بازى كسى نگاهش كند، براش بدشانسى مى‌آورد، پس براى اين‌كه دک‌اش كرده باشد، پنج چيپس صد پوندى جدا كرد و داد به مايكل و گفت: «با اين برو شانس‌ات را سرِ ميزِ ديگرى امتحان كن».
مايكل حسابى خوشحال شده بود، اول نمى‌خواست بازى كند، مى‌خواست چيپس‌ها را نقد كرده در جيبش بگذارد اما ناگهان فكرى از كوچه‌ى پشتىِ سرش گذشت «شايد امشب من هم مثل آريا روى خط شانس باشم»، پس بی‌آنكه لارا را خبر كند سوار آسانسور شد و رفت طبقه اول و در گوشه‌اى كه كمتر به چشم مى‌آمد، روى ميز رلتى بازى‌اش را آغاز كرد، باور كردنى نبود، نيم‌ساعتى نگذشته پولش رسيده بود به سه هزار پوند و حالا ديگر چيپس‌هاى گرانترى روى ميزِ رُلت مى‌چيد. چه مى‌دانست چند ميز آن‌طرف‌تر، مادرِ لارا هم دارد پوكر بازى مى‌كند. يك ساعت پيش، آريا او را ناگهان ديده بود، براى همين با كيميا به طبقه پنجم فرار كرده بود، او هميشه به لارا مى‌گفت: «مادرت انبارِ انرژى منفى‌ست!» زهرا‌ خانم هم دلِ خوشى از آريا نداشت، آن شب وقتى تمام پولش را باخت، نگاهى به اطراف انداخت، چشمش به مايكل افتاد كه هنوز داشت بالا بازى مى‌كرد، بى‌آنكه خودش را نشان بدهد، حالا ديگر دنبال لارا در كازينو مى‌گشت، مطمئن بود كه او هم بايد آنجا باشد، مى‌دانست محال است مايكل تنها به كازينو بيايد، آن‌قدر در طبقات گشت تا بالاخره لارا را ديد، هنوز داشت بازىِ شيخ عرب را تماشا مى‌كرد.
– لارا تو چرا اينجايى؟ مايكل داره در طبقه اول بازى مى‌كنه، كلى هم برده.
– سلام مامان! مايكل!؟ اما اون كه پول نداشت!
– طفلى دختر بيچاره‌ی من! حتى اون خل هم سرت كلاه مى‌ذاره.
زهرا خانم آن شب از هميشه محتاج‌تر بود، حتى از وقتى كه لارا نوجوان بود و او را به كازينو مى‌برد تا با عشوه و ناز هم كه شده از شيخ‌هاى عرب كه جوانترها را ترجيح مى‌دهند پول بگيرد. انگار باز دلش مى‌خواست لارا دست به كار شود و كمى پول براش دست‌و‌پا كند، پس دست‌هاى دختر را كشيد و از سرِ جاش بلند كرد و با آسانسور به طبقه اول رفتند، داخلِ سالن بازى كه شدند، جوانِ موبلندى را نشانش داد كه قدّ بلندش روى ميزِ رُلت خم شده بود و داشت بالا بازى مى‌كرد، مايكل عصبانى به نظر مى‌رسيد، انگار حالا داشت پولى را كه برده بود كم‌كم مى‌باخت، لارا بى‌آنكه خودش را نشان دهد آهسته رفت كنارش ايستاد، مايكل در حالِ چيدنِ چيپس‌هاش بود، لارا نگاهى به اعدادى كه خالى مانده بود انداخت، بعد در گوش مايكل آرام گفت: «چند شماره‌ى اطراف صفر را هم پر كن! مايكل سرش را برگرداند، اول اخم كرد اما همين كه ديلر توپ را در دايره گرداند بلافاصله يک چيپس صد پوندى گذاشت روى صفر و رو كرد به لارا و گفت اين هم بخاطر تو!»
توپ چند دور چرخيد و ناگهان روى صفر نشست، باور كردنى نبود، از سه هزار و ششصد پوندى كه آن دست برده بود، چيپسى هزار پوندى به لارا داد و گفت تو هم برو شانس‌ات را امتحان كن، لارا هم كه خيلى خوشحال شده بود، بى‌آنكه بپرسد با كدام پول دارد بازى مى‌كند، پنج چيپس صد پوندى به مادرش داد و با پانصد تاى باقيمانده رفت كه «پانتو بانكو» بازى كند.

رمان ایکسبازی (اپیزود پنجم)