رمان ایکسبازی (اپیزود هجدهم) _ علی عبدالرضایی

سرانجامِ من كيمياست، لارايى که آخرین لاراى همه‌ی دنیاست. همان که هرچه خودش را دور كند، نشوم! تستِ خودِ خودم باشد، سلیقه‌ام را کُپ زده باشند و گذاشته باشند سرِ صورتش. نه که اسمش لارا باشد نه! منظورم خودِ خودِ كيمياست! چه سال‌ها که از رویش پریدم و چقدر لارا که زیرشان کردم و هرگز نبوده‌اند. بغل‌دستم بود، ندیده بودمش. تست خودِ خودم بود. زيبا، خوش‌رو، و حتی بیش‌تر از باهوش‌ترین زنِ دنيا بیش‌تر!
وای چقدر لارا بود! كيميا كيميا اى تنها هستىِ همه‌ی دنیا! تو اينجا بغل دستم باشی و من بر تمام دنیا غلت بزنم، بمیرم و پاى تو نیفتم؟ مرا محتاجِ سکونت در ینگه‌ى دنیا می‌خوانند و نمی‌دانند که دائم محتاجِ اقامت كنارِ زنی بوده‌ام که چشم‌هاش صدام زده باشد.
تو را در یکی از کوچه‌های گمنامِ خیالم گم کرده بودم، حالا که پیدایی با اقامه‌ی اسمِ لارا مرا باز گم نكن! چرا تو اين‌جا هستی و نیستی کنارم که دستم را دراز کنم مثل طنابی دورِ کمرت بپیچانم و با هم غلت بخوریم به یک دیوار که مالِ هيچ خانه‌اى نيست.
آن شب برای من هستن دیگر تمام شده بود، زده بودم از كافه بیرون، چون گیتارِ خسته‌ام آن‌قدر صدات كرده بود که نامردی بود اگر نمی‌انداختمش بر دوش و نمی‌بردمش خانه که آرامش اختیار کند. دود در کافه غوغا کرده بود، حلقه می‌شد بالای سرِ یکی و به سقف که برمی‌خورد، شکل بیضی در‌می‌آمد. سرِ همه‌ی میزها سرها توی هم رفته بود و آن‌همه بطری مانده ‌بود با خالیِ خود چه کند. پشتِ بار همكارم که انگار باردار شده بود، خوب کار نمی‌کرد. هنوز شرابی سرو نکرده بود برای تو و آرشام كه پچ‌پچِ گوش‌خراش‌تان اهالى کافه را کلافه کرده بود، من تازه آمده سیگاری گیرانده بودم بینِ دو انگشتم که آتش کنم:
?May I have a cigarette-
Sure-
!Thank you-
You’re welcome-
دو سه کامی گرفتى و کنار میز کمی مکث کردى، انگار منتظر مانده بودى تعارف کنم بنشینى. چیزی نگفتم. خرامی کردى و آرام کمرِ باریک‌ت را جلو دادى و مثل مانکنى در شوی لباس، تا پای بار رفتى و جوری سرِ چارپایه نشستى که نصف دنيا از کافه بیرون ریخت.
«از اين بيش‌تر ديگر نمى‌شد بخوانم، طاقت نداشتم، بدبخت لنگِ حصیر بود و ناصرنصير که غم می‌خورد و از دنیا شلغم می‌خواست، اين نوشته را لارا از جيب كتِ مايكل قاپ زده بود و حالا داده بود دستم كه بگويد كيميا با همه بازى دارد و مايک و آرشام را هم از راه بدر كرده‌ست، لارا كه رفت بلافاصله زنگ زدم به دستى مايكل كه كشته‌مرده‌ى غذاى ايرانى بود و دعوتش كردم به رستورانى دمِ هايدپارک كه زيرزمينى مخصوصِ فسق‌و‌فجور هم داشت. ماشين‌م را كه پارك كردم آسمان ديگر ابریِ خودش را عوض کرده بود، صدای کاغ‌کاغِ چند تا کلاغ که روی کاجِ دم خيابان فک داشتند سگ بسته بود توی سرم، خورشید هم هنوز نرفته بود پشتِ کوه تا به سمتِ دیگرِ این خرمهره‌ی گهُ زده تابیدن کند. هوا داشت کم‌کم به تابستان می‌رسید، چنان داغ کرده بود که آن بالا آفتاب هم بی‌قراری می‌کرد، مايكل هم سرِ ساعت آمده بود، با سرفه‌های فرسوده یک پاتیل شراب آورده بود و قصد داشت با من رفاقت کند نه رقابت! مانده بودم سرِ چارراهِ چه کنم! بالاخره دعوتش کردم به زیرزمین رستورانى كه پاتوقم بود تا خلوتی کرده سوروساتی برپا کنیم. زیرزمين پُرِ بوی تندِ سرکه و جیرجیرِ سوسک بود، تازه داشتم چشمى اُريب مى‌بردم حوالىِ مايک كه صدای تاغ‌تاغِ درب خودش را با کله توی گوشم انداخت، قبلن به جعفرچلوى كنزينگتون اُرد داده بودم و در چشم‌ به‌هم‌زدنی، ماست خیار و مخلفاتی روبه‌راه کرده، ميز که کامل شد، سرِ خر را دک نکرده کرده چندسیری ریختم و مايكل که با خطِ اتوی شلوارش می‌توانست گردنم را بزند، سربالا نرفته رفته طوری مست شد که هر چه پیشت‌پیشت کردم گربه از رو نرفت، دماغش را که گرفتم مماغش از سمت دیگر در رفت. گفتم هپَلی زر بزنی چنان دارت می‌زنم که مثل خربزه قاچ بخوری، پس لالمونى بگیر که جانِ سالم بدر ببری! لباس‌ش را که درآوردم، چشم‌ش به بیدِ سرافکنده‌ای افتاد که پشتِ پنجره داشت دیدش می‌زد! بیرون بادِ مخالفی می‌آمد و در حال جارو کردنِ ابرها خودش را به در و دیوار می‌زد که هوا را موافق کند. حق حقِ سرخورده‌ی شب‌آویزی که از پشتِ درختِ گردو می‌آمد، دلشوره ريخته بود توی دلِ مايكل که داشت گروپ‌گروپ می‌زد. حالا دیگر به آسانی می‌شد در مساماتِ صورتش ترس را به تماشا نشست. داشتم از سرِ دل‌سوزی بی‌خیال می‌شدم که ناگهان چاو‌چاوِ یک دسته چرخ ریسکِ آواره توی چشمم شیشه شکست. يک‌كاره من هم زدم زيرِ گريه، گفتم هركه در دنیا تاریخچه‌ای دارد، مادری، زنی، پدری که می‌تواند گاهی جمع‌شان کند، سری به‌شان بزند یا لااقل فکری به حال‌شان وقتِ آب‌گوشت، تیلیت … من چی!؟ برای خودم گوشه‌ای تمرگیده بودم، كارى به کس نداشتم. دو تا كلمه‌ى تنها بودم که قاطىِ بقيه كلمات مى‌شد و چمباتمه بر صفحه مى‌نشست، نه مثل تو لارا داشتم، نه مثل آرشام آن‌همه پا كه دنبال آب آشاميدنى تا مونترال سگ دو بزنم، حالا که نگارى در آينه‌ام چشم و ابرو درآورده، شما لعنتی‌ها هر دو عاشق شديد به او كه در آسمانِ من باريده!؟ اى بخشكى شانس! قاف تا قاف زمزمه بود که خواننده‌ای آمده از ليسبون كه یک‌کاره از گوشه‌ی اصفهان می‌پرد توی ماهور و غلت می‌خورد وسطِ دشتی و در گوشه‌ی ابوعطا چنان شورش را درمی‌آورد که هر رقصنده‌ای را گرفتارِ قمر می‌کند. چی شد!؟ آب سربالا رفت و قورباغه در بیاتِ اصفهان الویس پریسلی خواند؟
بدجور ترسيده بود مافنگى! گفتم هرچه در سر دارى بريز بيرون كه بفهمم از كجا مى‌گذرى، مِنّ و مِنّى كرد و تا آمد لب تر كند گفتم دیگر چرا اینقدر جگرجگر، دگردگر می‌کنی!؟ تو اصلن کی مُردی که تابوت حاضر نشد؟ جلوی توپچیِ ايرونى ترقهّ می‌ترکونی؟ گفته باشم چراغِ هیچ‌کس تا صبح نمی‌سوزد، تا شب باقی‌ست فتیله را بکش پایین که دم‌ِصبحی فتیله‌ت نکنم،
– وقتى كه با كيميا در كافه ديدمش جا خوردم، به من گفت آريا نبايد بفهمه!
– چى رو؟
– اين‌كه با كيميا آمده بود.
– خب، بعدش؟
– همين ديگه!
نوشته را از جيبم كشيدم بيرون و نشانش دادم.
– من اينو ننوشتم، ولى مى‌دونم چيه و چرا دست توئه؟
– گوشِ مجانی رو که اقساط نمی‌دن پسر! زودتر بنال تا دوباره قات نزدم.
– از وقتى كه آرشام برگشته حتى يه زنگ هم به لارا نزده، وقتى بهش گفتم با كيميا آمده بود كافه، ديوانه شد، فرداش هم منو مجبور كرد اينو بنويسم و به فيسبوک كيميا بفرستم.

اپیزود هفدهم رمان ایکسبازی