حکمت خودش را ثابت نمىكند؛ حكم و حکومت نمیکند. حکمت مثل رودخانهست؛ در یک نظر ثابت به نظر میآید اما دمى هم نمیتواند ثابت بماند. قطعن اگر موسی دوباره بیاید دیگر آن ده فرمان را نمیدهد. حتی مرتاضی که در پریودی طولانی نقش درخت ایفا میکند در هزار مکان ذهنی سیر دارد. تغییر و تحول سرشت اصلی زندگیست.
آنوقتها که زبان میخواندم دختری پولیش در كلاس داشتيم که به جد سکسی بود. یک روز دلم خواست تانيا را به قهوهای دعوت کنم، پرسیدم بعد از کلاس کجا میروی؟ گفت منتظرم مرا ببرند! جا زدم، با خودم گفتم عجب جندهای! او را فقط باد میتواند ببرد، پس بای باى کردم و گذشتم. فرداش که درس تمام شد، داشتم کلاس را ترک میکردم که تانيا پرسید برنامهات چيست؟ گفتم اگر خوششانس باشم باد مرا به خانهام خواهد برد. لبخندى زد و با من آمد. هيچ چيز ثبات ندارد؛ نياز به اثبات ندارد؛ ما همه تغيير مىكنيم. طرف فلان كتابم را كه در فلان دورهى جنونم نوشته شد مىخواند و مىگويد على را خوب مىشناسم و مىدانم عجب فلان فلان شدهاىست، خيلىها بودند، ديگر نيستند، هستند، ديگر نخواهند بود، حالا بماند كه ديگر مؤلف مرده و هرگز تمام خود را در متن جا نمىگذارد. نوشتن مثل اثاث كشىست، از ذهن به صفحه. خيلى وقتها خيلى چيزها را جا مىگذارم، فراموششان مىكنم. بعضى وقتها هم بعضى چيزها مىشكنند؛ مثلن جابجایى كريستال اصلن آسان نيست، براى همين اغلب آنچه مىنويسم، چيزى نيست كه مىخواستم بنويسم، پس محال است يكى مرا بخواند و خوب بشناسد! تازه آنكه مرا مىخواند، اينجا فقط خودش را پیدا میکند؛ این كلمات را فقط عقل مینویسد در حالى كه من بیشتر دلم! عقل تاجر است! حساب میداند، مدام میشمارد. برای همین است که میترسد؛ هرگز به کازینو نمیرود چون دلش را ندارد؛ مدام از کنار خطر میگذرد. دل ولی آیندهست که دربارهاش نمیدانیم زیرا که از حساب بیرون است و تنها با احتمالاتش میتوانی ور بروی. به فردا زدن دل میخواهد که یعنی “cor” و این همان ریشه لاتین کلمه “courage” است، زیباست نه!؟ حالا آیندهای در کار نیست اما هنوز وجود دارد چون حالاست که بیاید. دارد قطره قطره بدل میشود به حال که ریختهاندش سر گذشته که بی هیچ حالی باخته شد. همه میبازیم اما یک قمارباز لااقل حالش را میبرد. دل قمارباز است، دل آیندهست اما عقل دیروز است، چون فقط پریروز را میشناسی.
عقل اگر به کازینو برود که دیگر عقل نیست. برخی علیه تاریکی میجنگند، علیه سیاهی میجنگند! نور نمیشوند، از نور دعوت نمیکنند، منتظرند خودش بیاید! نور و ظلمت، تاریکی و روشنی، همیشه وردِ زبان دوآلیستهاست. اينها البته دانش دارند اما هوش ندارند، هر چه خواندهاند بی هیچ سوالی داخل انبار حافظه کردهاند. سیاه را رنگ میشناسند؛ از آن متنفرند! سیاهی رنگ نیست بلكه برآيندى از تصادم و همهمه ابلهانه رنگهاست. تاریکی رنگ زمینه هستی نیست، ماهیت هستیست. تاریکی وجود ندارد، نمیتوانی حذفش کنی. فقط باید نور را دعوت کرد، لامپ را خاموش کن، اتاق تاریک نمیشود؛ تاریک بود، تاریک هست، خواهد بود! همه جا تاریک است؛ من، تو، او، همه تاریکیم. برای همین مدام میترسیم! خطر کن! لامپ روشن میشود.
برخی علیه تاریکی میجنگند، به آن شلیک میکنند، تیر میخورد به دیوار، کمانه میکند و خود میمیرند! با چیزی که هرگز وجود نداشت، ندارد، نمیشود جنگید. شکست میخوری! مشکل خودتی، خودت را کنترل کن! کنتور را روشن کن، لامپ روشن میشود. زمین تاریک است، این سنگ بزرگ تقریبن گرد، تاریک است. فقط نور میتواند در آن نقب بزند و با تیشه به جانش بيفتد. به نور اعتماد كن ولى باورش نكن! کسی که اعتماد نمیکند شک هم نمیکند فقط رُلش را بازی میکند. اعتماد امری کاملن شخصیست در حالی که اعتقاد اجتماعیست. اعتماد کن، حتمن پیشرفت میکنی، اعتقاد اما درجا زدن است. فراموشش کن که شک بیاید و با خود ترس بیاورد. ترس هم که آمد خطر کن، زندگیات آغاز میشود. زندگی که آغاز شد، عشق هم با کله میآید. مازیار فکر میکرد عاشق است، ورشکست که شد معشوقش رفت، دیگر نبود! ساناز پريود شد، دلش درد میکرد، آنجاش را خاراند، دیگر نبود! بکتاش میگوید عاشق نیست من میگویم هست چون نمیداند که هست، او فقط معشوقش مردهست. معشوق میتواند نباشد اما عشق همیشه هست چون خطر زندهست. پس اعتماد کن که زندگی بکنی، وگرنه شكى شديد پيرت مىكند. مسلمانان مدام به آن دنیا فکر میکنند؛ زندگی را میکُشند که زندگی خوبی در آخرت داشته باشند؛ پرى و ملک و فرشته جهان را برداشته اما اینها تلاش میکنند که آنها را توی گور ملاقات کنند. مذهب بد نیست اما متاسفانه وجود ندارد، آنچه وجود دارد فقط دروغ است. اعتقاد زیباست اما کسی ندارد، چون عشق دوست و حالپرست نیست. زن مدام میخواهد مرد را به چنگ بیاورد اما نمیداند آنکه به دست میآورد فقط جسد است. مرد را حسد کور کرده چون هیچ زنی به دستآوردنی نیست. همه دارند اعتماد را یاد میگیرند، به آن عقیده دارند اما کسی تجربهاش نمیکند، برای همین است که شک، دهن همه را صاف کردهست. حميد میگوید به سارا اعتماد دارم لخت هم که بفرستمش بیرون سالم برخواهد گشت! یعنی اگر سر کوچه يكى خودش را بمالد به او، سلامتش را از دست خواهد داد!؟ پس تو مشکوکی حميد! فقط جای شک را با لفظ اعتماد عوض کردهای. اینها را عقل یاد این آدمها داده، کسی اهل دل نیست. باید کمی دل کرد! عقل هوشیست که کودن شده باشد. در عصر ما عقل مردهست و دیگر به کار نمیآید. حالا دیگر وقت دل است! اگر آن را داشته باشی عقلت هم به کار میآید، وگرنه تنها میتوانی خودت را تزئین کنی. بگویی که دکتری، در حالی که قدر گاو هم نمیفهمی. مردم متاسفانه به دل تمرین نمیدهند. دل خایه دارد و عقل از این فقدان چه رنجها که نمیبرد. دل یعنی خطر و عقل آنجا به کار میآید که خواسته باشی خطر را دور کنی؛ یعنی که زندگی نکنی. فقط زمانی که عقل برود، شعر میآید. طرف چهار زانو مینشیند سر شعرم! مغزش را میگذارد سر صفحه تا فهم کند. ذکی! باباجان من فقط خواستم که حال کنی، دلت را حاضر کن! اینطور که تو میخوانی فقط کارمند مىشوی. سرودن حال کردن است! گاهی شعر که مینویسم حالش را پیشاپیش میبرم. اصلن برای همین است که شاعرها اغلب دنبال حق تأليف نیستند، مزدشان را قبلن گرفتهاند.