ختنه سوران_علی عبدالرضایی

او را از اعيانى‌ترين روسپی‌خانه‌ى برلين پيش‌کش نكرده بودند. در یک پارتیِ آن‌چنانی به پستم نخورده بود، آن روز لب خيابانى كه مى‌گويند كثيف است منتظر بودم كه سوار ماشينم كرد. تازه پايش را اين ورِ باغِ بلوغ گذاشته نگذاشته با دو چشم شهلا، موى طلا، بی پدر آن‌قدر خوشگلی مى‌كرد که ناغافل از خانه‌ى خالی سر درآورديم. همين که لخت شد، طوری که لبِ پرده‌ى سينما نشسته باشی و تازه پايت را آن ورِ پرده توی فيلمِ “چشم‌هاى کاملن باز” نیکول کيدمن گذاشته باشی و کيرت از درزِ زيپ زده باشد بيرون، ناگهان چشمش روى خطی افتاد و همين‌طور، يك دقيقه وا ماند که سلمانیِ ريغماسى در ختنه سورانِ توپی که برايم گرفته بودند، سرِ کله‌اش انداخته بود. زن‌ها دايره دُنبک مى‌زدند و کم که مى‌آوردند طشت و جفتك! دو سه‌تاشان هم که شکرِ خدا پسرنزا بودند، سنگِ خودشان را به سينه می‌زدند و مى‌خواستند پوستِ کيرم را بالا بکشند تا بى آنكه خايه‌ى پوست نازكِ دكترِ زنان را مالانده باشند صاحبِ نوزادى پسر شوند. پدر و دو عموى نامردم، مرا که در آغوشِ مادربزرگ مخفى شده بودم، از هر طرف گرفتند و برای اينکه جُم نخورم، چمبک لبِ حوضی نشاندند که از ترس داشتم توش می‌شاشيدم، با دو دستِ كودكم کيرم را گرفته بودم که ناگهان سلمانیِ ريغو، تيغش را درآورد و چپ و راست روی سنگِ مصقل کشيد و انگار كه دارد بچه‌خروسى را سر مى‌برد، برقی سرش را قاپيد و تراشيد و در چشم به هم زدنی، خانم‌ها طوری آن پاره پوست را بالا كشيدند که لاکردار ردخور نداشت و حالا همه‌شان پسرى دارند كه همنام من است. بيخود نيست كه حتى در برلين، هر كه مى‌خواهد “سينگل مام” شود، سراغ من مى‌آيد كه پاتوقم نبشِ همان خيابانى‌ست كه مى‌گويند كثيف است.
منبع: مجموعه داستان تختخواب میز کار من است